
پارت1پنجمین داستان😄 بچه ها لطفااا😞ی داستان هست ب اسم عشق غیر ممکن🙂 بخونیدش میراکلسی تا پارت4ش هم اومده نویسنده ش دوستمه ک منم کمکای فنی بش میکنم اگه پارتای اول جالب نبود منتظر هیجانش باشین من تضمین میکنم خیلی عالیه😊
داشتم میخوندم و جمعیت پر اشتیاق پایین سن هم من و تشویق میکردن از صداشون نمیتونستم صدای خودم و بشنوم ولی فقط در همین حد میتونم بگم که از این زندگی پنهانی که با تلاش برای خودم ساختم خیلی راضیم و خوشم میاد من از تشویق شدن ها خوشم میاد با این که هیچوقت برام کم نبوده اما حالا که با تلاش خودم به دستش اوردم خیلی خوشحالم آخرین کلمه رو خوندم و دستم و از روی گیتار برداشتم و سرم و از میکروفون دور کردم که صدای تشویق و سوتاشون بیشتر شد لبخند رضایتی زدم که یهو یه صدا اومد:خانومی که ترجیح میدین ناشناس صداتون کنیم هنوزم نمیخواین چهره تون و به ما نشون بدید؟ نمیدونم چرا اما پوزخندی نشست گوشه ی لبم و با تق تق کفشام از روی سن به پشت پرده رفتم که یهو چند تا دختر دیدم که یه مو نارنجیش گفت:خانوم ناشناس ما رو که میشناسید؟! کمی سرم و بالا بردم تا از زیر کلاهم بتونم ببینمشون آره!! میشناختمشون اونا همون گروه دخترای خواننده بودن!
زمزمه کردم:چطور از بادیگاردا رد شدین؟ دختره:من آلیا هستم!!! اینا هم دوستامن ما از شما یه درخواستی داریم گفتم: چه درخواستی؟ آلیا:به گروه ما بپردازید!! خیلی از اون دخترا خوشم میاد توی تلویزیون خیلی با هم صمیمین و خونگرم به نظر میان منم دوست داشتم باهاشون دوست باشم اما حالا شهرت خودم به حدی رسیده بود که اونا ازم درخواست کنن دوستشون بشم! ولی نباید غرورم و بشکنم که! آروم گفتم:فکر میکنم بی درنگ کارتی سمتم گرفت و گفت: هروقت تصمیم مثبتتون و گرفتید میتونید باهام تماس بگیرید! و با دوستاش از اونجا رفتن چه عالی!😻 مطمنم من دووم نمیارم همین که رسیدم خونه بهشون زنگ میزنم و مث دیوونه ها با ته ته پته میگم وایییی من میخوام عضو گروهتون بشم من میخوام دوستتون بشممم!!😂😂😂 خندیدم و از اونجا رفتم بادیگارد در ماشین و برام باز کرد،سوار شدم و من و رسوند خونه
از ماشین پیاده شدم و طبق معمول از در پشتی اتاقم وارد شدم و رفتم جلوی کمد ایستادم لباسای کنسرت و کلاهم و برداشتم و انداختم توی کمد و لباس معمولیم و پوشیدم(با این ک میدونستین میگم،دختره مرینت بود) آخخخخخ چقد پاهام خسته شده از این همه روی سِن وایسادن یهو با صدای در اتاق که نمیتونست باز شه به خودم اومدم و پشت بندش صدای مامانم که میگفت:دختر چرا 1ساعته صدات میکنم نمیای؟ چرا در اتاقت قفله؟! مرینت:الان میام مامانننن و به سمت در رفتم و قفلش و باز کردم و مامانمو کفگیر به دست دیدم مرینت:مامان! میخوای کتکم بزنی؟😳 مامانم به دستش نگاه کرد مارگارت:ها؟ داشتم شام درست میکردم💁 مرینت:😂😂😂 باشه بیاین بریم و رفتیم سر میز نشستیم و سه نفری شام خوردیم مرینت:مامان هنوزم از داداشم خبری نیست؟ مارگارت:نه عزیزم اون میگه سرش خیلی شلوغه بعد از خوردن شام رفتم توی اتاقم و بعد دوش گرفتم همیشه دوش گرفتن بهترم میکنه لباسای جدیدی پوشیدم و خودم و ولو کردم روی تخت مرینت:فردا صبح خوبه، آره فردا صبح در خواستش و قبول میکنم😊 هوففف دل تو دلم نیس تا وارد دنیاشون بشممم😻😻
بل بله میبینیم هدیه کرم داره میره1سال بعد😂
آلیا:مرینت!!! مرینتتتت!!!! مرینتتتتتتــــــ!!!با این صدا ها از خواب پریدم و نشستم روی تخت مرینت:سر صبحی مگه تفنگ روی سرت گذاشتن اینجوری بیدارم میکنی آخهههه آللللل لعنتی با این همه فشار کاری تازههههــ داشتم یه خواب خوب میدیدما و دوباره خوابیدم و بالشم و بغل کردم آخیششش چه نرمه میخوام دوباره بخوابم😻✨😽 که یهو صداش رفت رو مخم و باعث شد چشمامو روی هم فشار بدم آلیا:دختررررررر امروز قراره همون گروه پروانه که باهاشون قرار داد داریم بیاناااا نباید پیششون کم بیاریم با شنیدن پروانه پریدم و نشستم مرینت:چیییییی؟؟!!! اونا؟!!!! چرا من خبر ندارمممممم آلیا:به من چه یهویی شد💁👠 مرینت:ای من تو رو بکشم الان باید این و بگی؟! چند روز دیگه میان حالا؟! با چیزی که گفت عقل از سرم پرید آلیا:همین الان گفتن امروز!!!! حدودا تا 1ساعت،نیم ساعت دیگه میرسن!! مرینت:🔪🔪🔪🔪🔪 آلیا:باشه بابا بدو آماده شو و منم دخترا رو بیدار میکنم تا دست به دست هم دهیم این خانه ی شلخته رو بکنیم گلستان! مرینت:کتاب😒 الان وقت شوخی نیست و پریدم سمت کمد آلیم هم رفت بیرون
بدو بدو بدو سریع یه لباس پوشیدم و موهای شلخته ی پریشونمم درست کردم آرایش نمیخواد خودم خیلیم خوشگلم😽✨ دویدم و از اتاقم رفتم بیرون و رفتم سمت پذیرایی مرینت:دخترا کجان؟ آلیا:دارن آماده میشن و بعد دخترا اومدن الکس:آههه این قضیه ی مهم امیدوارم اونقدری مهم باشه و ارزش داشته باشه که خواب نازم و بهم زدی میلن:حالا چی شده؟ آلیا:قراره گروه پروانه بیاد با این حرفش سرشون سوت کشید میلن:چییی؟؟!! جولیکا:اوه نه! رز:وای چه قشنگ(دخترم کلا همه چی و گل منگلی میبینه) الکس:اونوقت الان باید این و به ما بگی؟ آلیا:زود باشین و بدو بدو کمی خونه رو مرتب کردیم من بالش و میزدم توی سر الکس اون بالش و پرت میکرد روی خودم آلیا بالش و میذاشت روی مبل من میز و جابجا میکردم هوففففف بالاخره تموم شد همین که اومدم بشینم صدای زنگ اومد آلیا:اومدن و رفت در و باز کرد و اون پسرا همراه مدیرشون و طراح لباساشون اومدن اومدن آدرین،لوکا،نینو و آرژانچ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی بودددد
آرژانچ کیه دیگه😘😶
عالییی و یکم خنده دار😂 منتظر پارتای بعدم،اینم مث اون 4 تای قبلی عالییییییه
عالی بود منتظر ادامه هستم 🧡 🧡 🧡 بااااااییی 🧡 🧡
عالی بود پارت بعدی
توی بررسیه🙂
عالی بود ادامه
توی بررسیه
اااااااااااااخخخخخخخخخخخخخخخ جججججججججججججججوووووووونننننننن
داستان ججججججججججدددددددیییییییییدددددد 😆😆😆😆😆😆😆😆
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ههههههههدددددددددییییییهههههههه چچچچچچررررررررراااااااااا هههههههمممممممییییییششششششههههه
مممممننننووووو خخخخخرررررررر ضضضضضوووووووققققققققق مممممممییییییککککننننیییییی 😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆
😂😂😂😂😂
عالی هدیه
ممنون😻
بینظیر بود داشتم توی داستانا میگشتم چشمم خورد بهش گفتم نکنه هدیه نوشته بعد گفتم بزار حالا میبینم اول بزار بی حد و مرز رو بخونم
رفتم خوتدمش بعد که اومدم کامنت بدم دیدم ماله خودتهههه😍😍😍😍
😅چ عالی
آجی جون من همه داستانا تو میخونم، عالین، بی نظیر😍😍😍😍
ممنون😻😽