10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 3 سال پیش 130 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
درود 🙋 خب دیگه این فصل هم تمام گشت ، بعد از این پارت تا مدت نامعلومی نیستم 🙃✌ موفق و مؤید باشید 😂🌸
پوزخند زدم و گفتم : فکر نمیکنین یکم دیر متوجه شدین ؟ اِرین و لین با عصبانیت نگاهم کردن ، شمشیر جدیدم رو که متعلق به همین افراد بود رو از غلافش بیرون کشیدم و توی یه حرکت سریع ، خنجر کوچیکی که همیشه حملش میکنم رو به طرف مارگارت پرتاب کردم ، مارگارت هم ثانیه ی آخر برگشت و بعد با دست های با طناب بسته شده اش ، خنجر رو گرفت . خنجر رو چرخوند و طناب ها رو پاره کرد و دستاش رو آزاد کرد . پشتم به پشت مارگارت بود که بقیه هم با عصبانیت محاصرمون کرده بودن ؛ ولی مارتین و سباستین خیلی خونسرد و عادی بودن . مارگارت یه نگاه کلی به خنجر تو دستش انداخت و گفت : چیز بهتری نداری بهم بدی ؟ پوزخند زدم و در حالی که آماده حمله میشدم با صدای نسبتا آرومی گفتم : کلا تو و شاهدختت از بیخ و بن دیوونه این ، بعد از اینکه یه جای خالی برات درست کردم ، بدون اینکه برگردی ، فرار میکنی ، فهمیدی ؟ مارگارت خواست اعتراض کنه که با عصبانیت گفتم : یه جنازه ، بهتر از دو تا جنازه ست . بعد به طرف اِرین حمله کردم ، از اونجایی که نزدیک رو اصلا نمیتونه ببینه ، اما تونست اولین ضربه شمشیرم رو دفاع کنه ، اما وقتی با پام لگد به پای راستش زدم ، تعادلش رو از دست داد و افتاد روی زمین . شمشیرش رو سریع برداشتم و همون موقع مارتین و لین بهم حمله کردن ، مارتین با سردی بهم نگاه کرد و خطاب به سباستین گفت : اِرین و خودت برین به بقیه اطلاع بدین ، بعدش هم با کمان هاتون یه موقعیت خوب برای کشتن این خائن پیدا کنین .
در حالی که دو تا شمشیر تو دستم بود و توسط چهار نفر محاصره شده بودیم ، لین و مارتین همزمان بهم حمله کردن و اون دو نفر دیگه هم به طرف مارگارت رفتن . اول ضربه های دیوانه وار لین و ضربه های دقیق و بی نقص مارتین رو جاخالی دادم و بعد به طرف اون دو نفری که به مارگارت نزدیک میشدن رفتم و با یه دستم داشتم ضربات با شمشیر اون دختری که شبیه النا بود رو دفاع میکردم و از طرف دیگه هم داشتم با مارتین و لین سر و کله میزدم ، مارگارت هم با اون دختر مو چتریه داشت مبارزه میکرد که هر دوتاشون فقط به یه خنجر مجهز بودن ، احتمال دادم که دختر با موهای چتری ، تیرانداز باشه تا یه شمشیرزن . بعد از رد و بدل شدن ضربات بیشمار با اینکه دست و پاهام زخم های سطحی برداشته بودن ، توی یه ثانیه یه فضای خالی پیدا کردم و مارگارت رو به طرف جنگل دور و اطراف ریفیا فرستادم و خودم بین مارگارت و کسایی که میخواستن بکشنمون قرار گرفتم و یه فاصله ی نسبتا زیاد با مارگارت بینشون انداختم . برگشتم و در حالی که از گونه چپم داشت خون میومد به مارگارت نگاه کردم و گفتم : فقط فرار کن . مارگارت با شک نگاهم کرد اما با عصبانیت بهش چشم غره رفتم و بلند تر فریاد زدم : فرار کن . مارگارت که هنوز شک داشت ، به طرف جنگل دویید بعد با مارتین و بقیه درگیر شدم . شاید تا الان همیشه در حال فرار از دنیا اطرافم ، خاطرات و زندگی زجر آورم بودم اما این دفعه برای اولین بار میخوام دیگه فرار نکنم و با جریان اتفاقات همراه بشم و باعث زنده موندن یه آدم دیگه به جز خودم بشم . همون موقع بود که یه تیر به شونه ی راستم و یه تیر به شونه چپم خورد ، با عصبانیت سعی کردم ، حداقل تیر ها رو بشکنم چون اگه در میاوردمشون خونریزیم بیشتر میشد ، بعد به جایی که تیر ها ازش میومدن نگاه کردم و با اِرین و سباستین خونسرد و مسلح رو به رو شدم . همون موقع ......... .
بقیه داستان از دید مارگارت : با بیشترین سرعت ممکن خودم رو به جنگل رسوندم و پشت یه درخت قایم شدم ، شاهزاده خیلی قوی تر از چیزیه که تصورش رو میکردم ، تا الان کل بدنش زخمی شده و همین الان هم دو تا تیر به طرفش پرتاب شدن اما هنوزم که هنوزه داره مقاومت میکنه ، همون موقع یه دفعه دو تا شمشیر یکی از پشت و یکی دیگه از جلو شکم شاهزاده رو مورد حمله قرار دادن ، یکی از اون شمشیر ها متعلق به کسی بود که موهای مشکی داشت (متیو) و صاحب اون یکی شمشیر هم موهای قرمز تیره داشت (دِوین) . شاهزاده که داشت خون بالا میاورد ، شمشیر هاش از دستش افتادن و در حالی که تیغه دو تا شمشیر تو بدنش فرو رفته بودن روی زمین افتاد ، که یه دفعه یه راهبه از پشت سرش فریاد زد : همین الان اون کسی که فرار کرد رو دستگیر کنین . برای یه ثانیه به شاهزاده که نیمه جون روی زمین افتاده بود نگاه کردم و خواستم حداقل نجاتش بدم اما با این وضعیتی که داره امکان فرار کردن اصلا وجو نداره و حتما هر دوتامون کشته میشیم اما همین الانش هم شک دارم که هنوز زنده باشه . به طرف جنگل اطرافم دوییدم ، حداقل آخرین فداکاری شاهزاده رو نمیخوام بدون جواب بزارم .
بقیه داستان از زبان راوی در قصر سِلِسین :
پس از حمله ناموفق دیشب ، ایزابل با حرص در حالی که کل شب گذشته رو نخوابیده بود ، مشت های در هم گره شده اش رو روی میزش کوبید ، بعد به طرف اتاق رِی رفت ، در زد و بعد از شنیدن صدای رِی که گفت : بفرمایید . وارد اتاق شد ، در رو پشت سرش بست و کنار رِی که تنها روی صندلی میزش نشسته بود ، ایستاد و گفت : چیزی از اون مسافرخونه دستگیرت شده ؟ رِی بدون این که سرش رو بلند کنه گفت : به جز جنازه ی اون مسئول مسافرخونه ، هیچ چیز دیگه ای پیدا نکردیم ، راستی متوجه هویت اون کسی که خودش رو دِوین معرفی کرد ، شدی ؟ ایزابل با عصبانیت روی تخت رِی نشست و گفت : وقتی قبل از طلوع خورشید به قصر رسیدیم قبل از هر کاری رفتم سراغ دایی ام و کاشف به عمل اومد که اون بچه ای که بزرگتر از من بوده و همه فکر میکنن مرده ، زنده است ، اون موقع به دروغ گفتن مرده تا ازش محافظت کنن ، چون اگه معلوم میشد ملکه اول ، فرزند پسر به دنیا آورده ، کسایی که خواستار ملکه شدن مادرت بودن حتما میکشتنش ، بعد نوزاد چند روزه رو به راهبه های کلیسایی نزدیک یه شهر کوچیک میسپارن ، فقط من موندم چجوری به همچین آدمی تبدیل شده . رِی پوزخند زد و گفت : حالا علاوه بر دوتا برادر ناتنی ، یه برادر تنی هم پیدا کردی ، تبریک میگم بهت . ایزابل با عصبانیت نگاهش کرد و گفت : اگه دست من بود کاری میکردم توی یه مزرعه به دنیا بیام و در آرامش کامل نون بپزم و به مادر و پدرم برای پروش گاو و گوسفند کمک کنم . رِی بلند خندید و گفت : اما متاسفانه به عنوان یه شاهدخت متولد شدی و تو ناز و نعمت داری زندگی میکنی . ایزابل پوزخند زد و گفت : ناز و نعمتی که آرامش نداره به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره ، در ضمن سربازا ، قلعه ای ، خونه ای ، مخفیگاهی ، چیزی اطراف اون مسافرخونه پیدا نکردن ؟ رِی جدی شد و گفت : چشماش تغییر کرده بودن ، دیگه اون کسی که میشناختی نیست ، به نظرم بهتره دیگه دنبالش نگردی . ایزابل با خستگی و ضعف و عصبانیت از جاش بلند شد و گفت : اصلا کی به این حرف ها اهمیت میده ؟ . بعد تو دلش گفت : مطمئنم که الان داره برای نفوذ به رستگاران جهنمی نقش بازی میکنه وگرنه الک واقعی هیچوقت اینجوری رفتار نمیکنه .
موقع چارلی با شتاب در اتاق رِی رو باز کرد و با نگرانی به ایزابل نگاه کرد و گفت : ایزابل همین الان خدمتکارت با کلی زخم وارد قصر شد و سربازا بیهوش پیداش کردن . ایزابل که استرس و نگرانی اش هر لحظه بیشتر میشد ، با ناباوری به چهره ی خسته ی چارلی نگاه کرد و گفت : الان مارگارت دقیقا کجاست ؟ چارلی نفس نفس زنان گفت : الان توی آکادمی پزشکی قصر بیهوشه . ایزابل با شتاب از کنار چارلی گذشت و به سمت در رفت که رِی دستش رو گرفت و باعث توقفش شد . ایزابل با عصبانیت به طرفش برگشت و گفت : داری چیکار میکنی ؟ رِی از سر تا پای ایزابل رو نگاه کرد و گفت : با این لباس ها الان توی روز روشن به آکادمی پزشکی که هیچ راه مخفی ای نداره میخوای بری ؟ ایزابل که لباس های مبارزه آبی پوشیده بود ، پوزخند زد و دستش رو از دست رِی کشید بیرون و گفت : الان در این لحظه از زندگی ام ، جز زنده بودن کسایی که برام مهمن هیچ چیز دیگه اهمیت نداره . بعد هم به طرف آکادمی پزشکی رفت . بعد از چند دقیقه وارد اتاقی که مارگارت بیهوش توش بود ، شد . چندین ساعت بدون اینکه از اتاق مارگارت خارج بشه ، اونجا موند و نزدیکای غروب خورشید بود که مارگارت با گفتن کلمات نامفهومی بهوش اومد ، ایزابل که از خستگی زیاد دور چشماش گود و سیاه شده بودن ، با چشم های سبزش به مارگارت خیره شد و گفت : دقیقا چه اتفاقی افتاده برات ؟ مارگارت که انگار کنترل احساساتش دست خودش نبود ، به گریه افتاد و گفت : ایزابل من واقعا متاسفم ، من از اعماق وجودم متاسفم .
ایزابل که سعی میکرد خونسردی اش رو حفظ کنه و در کنار روحیه دادن به خودش ، مارگارت رو آروم کنه گفت : اشکالی نداره ، مارگارت فقط کامل و واضح بگو چی شده . مارگارت توضیح داد که به اون مکانی که شاهدخت اما گفته بود ، رفت و بعد از چند روز یه عمارت رو اون نزدیکیا پیدا کرد و افراد اون عمارت رو زیر نظر گرفت تا بالاخره شاهزاده الکساندر رو پیدا کرد همون روز که برای اولین بار شاهزاده رو توی محوطه عمارت دید ، همراه چند نفر سوار اسب به طرف جایی رفتن و فرداش همراه یه نفر دوباره به عمارت برگشت . و همون موقع بود که دو نفر که صورت هاشون رو پوشونده بودن ، مارگارت رو پیدا کردن و اوایل شکنجه اش کردن که بگه کیه و چرا اینجاست اما بعد از اینکه نتونستن از زیر زبونش حرف بکشن بیرون ، یه گونی رو سرش کشیدن و به طرف یه جای نامعلوم بردنش ، موقعی که گونی رو از سرش کشیدن کنار متوجه شد که هویت شاهزاده لو رفته و شاهزاده در راه نجات دادن و فراری دادن مارگارت توسط اون افراد کشته شد ، بعد از اینکه مارگارت از اونجا فرار کرد ، یکم منتظر شد ردش رو گم کنن و بعد دوباره به عمارت برگشت که متوجه شد دارن برای یه نفر توی جنگل پشت عمارت قبر میکنن . همون موقع بود که ایزابل روی زمین افتاد و در حالی که اشکاش بی امان رو گونه هاش جاری میشدن گفت : نه این امکان نداره ، اون زنده است ، مطمئنم که زنده است . مارگارت هم که کنترلش رو از دست داده بود گفت : ایزابل من متاسفم اگه فقط قوی تر بودم الان شاهزاده الکساندر زنده بود . ایزابل با شنیدن این حرف ها در حالی که داشت زجه میزد گفت : نه ، زنده است ، تو اشتباه دیدی . با عصبانیت از جاش بلند شد و از در خارج شد و به طرف اتاقش رفت ، شمشیر و تجهیزاتش رو برداشت و به طرف استبل سلطنتی رفت ، در حالی که داشت به طرف اسبش میرفت ، چارلی متوقفش کرد و ایزابل رو به طرف خودش برگردوند و گفت : همه چی رو شنیدم ، ایزابل لطفا آروم باش ، اون دیگه مرده . ایزابل عصبانی تر شد و خودش رو از چارلی جدا کرد و گفت : نه ، مارگارت اشتباه میکنه ، تو هم اشتباه میکنی ، الک قول داد که زنده برگرده ، من مطمئنم که زنده است . چارلی هم عصبانی شد و گفت : اما حالا دیگه مرده و این که چه قولی بهت داده بود اهمیتی نداره .
ایزابل در حالی که داشت اشکاش رو پاک میکرد گفت : تا وقتی که خودم مطمئن نشم هر کی هر چی بخواد بگه میتونه بگه ، من تا خودم جنازه اش رو نبینم به مردنش فکر نمیکنم . چارلی ایزابل رو بغل کرد و زیر گوشش زمزمه کرد : ایزابل ، خودت رو گول نزن و فقط مرگش رو در اعماق وجودت قبول کن ، شاهزاده فراری کارتیا الان دیگه توی این دنیا نیست ، الکساندر نورفایم مرده . ایزابل کنترلش رو از دست داد و چارلی رو محکم بغل کرد و در حالی که جیغ میزد گفت : چارلی ، دوباره یه نفر که برام عزیز بود رو از دست دادم ، مثل مادرم ، الک هم مرده ، دیگه هیچوقت دوباره نمیبینمشون . همون موقع یه صدا از توی سایه ها گفت : شاهدخت ایزابل ، اشتباه نکن اون الکی که هر دوتامون میشناسیم حق مردن نداره ، باید زنده باشه . ایزابل به طرف اولیور که لباس های مبارزه سیاه ، قهوه ای پوشیده بود برگشت و گفت : تو اینجا چیکار میکنی ؟ اولیور با نگاهی عصبانی به چارلی چشم دوخت و گفت : یه نامه محرمانه از طرف شاهدخت اِما براتون آورده ام ، خواستم بهتون تحویل بدم که متوجه وقایع اخیر شدم . ایزابل با نا امیدی به اولیور چشم دوخت و گفت : آره حق با توئه الک زنده است . چارلی عصبانی شد و گفت : آخرین لحظات قبل مرگ شاهزاده ات به این صورت بود که بعد از تحمل زخمی های بسیار ، دو تا تیر استخون های شونه هاش رو سوراخ میکنن و در آخر هم دو تا شمشیر از دو تا جهت مخالف تو بدنش فرو میرن و میکشنش ، واقعا فکر میکنی بعد از همه ی این زخم ها هنوز امکان زنده بودنش ، وجود داره ؟ اولیور با خشم به طرف چارلی رفت و چند قدمی بهش متوقف شد و گفت : اگه هم شاهزاده ام مرده باشه ، همش تقصیر شاهدخت کشور شماست . ایزابل با تعجب به اولیور خیره شد که اولیور ادامه داد : اگه از همون اول هر جور شده بود جلوش رو میگرفت هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد ، مطمئنم که شاهدخت ایزابل از اعماق وجودش میخواست الک بمیره .
ایزابل عصبانی شد و در حالی که فریاد میزد گفت : اولا الک هنوز زنده است چون اگه زنده نباشه ، همه ی رستگاران جهنمی رو نابود میکنم کاری میکنم که تا آخرین لحظه زندگیشون درد بکشن ، دوما آره من از اول میخواستم الک کسی که باعث شد یکم شادتر زندگی کنم بمیره ، از اول جلوش رو نگرفتم که خودش رو به کشتن بده ، هر کاری از دستم بر میومد برای نجات کسی که باعث شد به زندگی جور دیگه ای نگاه کنم ، نکردم . بعد بغضش شکست و گفت : اصلا میتونی در نظر بگیری که من کسی که عاشقش بودم رو کشتم . اولیور و چارلی با تعجب و شگفت زدگی به ایزابل نگاه کردن که ایزابل با خشم اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد و گفت : دیگه نمی خوام هیچ کدومتون رو ببینم . بعد سوار اسبش شد و به طرف جاده های سِلِسین تاخت ، بعد از سرگردون گشتن توی جاده های تاریک و سرد سِلِسین ، خودش رو جلوی مسافرخونه ای که قبلا الک توش اقامت داشت ، پیدا کرد ، وارد رستوران مسافرخونه شد و رفت نزدیکی بار و روی یکی از صندلی ها نشست . در حالی که داشت پنجمین لیوان م.شروب رو میخورد به مسئول بار که یه دختر با پوست تیره و موهای فر قهوه ای سوخته بود و چشم های عسلی داشت نگاه کرد و گفت : دوباره پرش کن . دختره لیوان رو از ایزابل گرفت و گفت : معلوم هست داری با خودت چیکار میکنی ؟ ایزابل که توی حال خودش نبود و هوش و حواسش هم سر جاش نبودن بلند بلند خندید و گفت : آره میدونم دارم چیکار میکنم ، دارم با خوردن م.شروب غم های بزرگ زندگی ام رو فراموش میکنم . دختره با تعجب به ایزابلی که معلوم بود داره بار سنگینی رو روی دوشش به تنهایی حمل میکنه نگاه کرد و گفت : شاید الان غم هات رو فراموش کنی اما م.شروب باعث نمیشه که دیگه اون غم ها به کل وجود نداشته باشن ، خوردن م.شروب یه راه حل موقته ، به نظر میاد دختر قوی ای باشی ، مو قرمزی ، پس خودت رو جمع و جور کن در ضمن بیشتر شبیه یه سیب قرمز هستی . ایزابل با چشم های پر اشک که باعث میشد تار ببینه ، لبخند بی رمقی زد و گفت : دیگه دلیل واسه قوی بودن ندارم ، وقتی که با قدرتم نمیتونم جون کسایی که دوستشون دارم رو نجات بدم دیگه قوی بودن واسه چیه ؟
همون موقع یه پیشخدمت به طرف ایزابل اومد ، ایزابل که حالش خوب نبود و درست نمیتونست ببینه ، فقط شنید که یه پیشخدمت گفت : بانو این نامه رو اون پسری که همیشه باهاتون بودن قبل از اینکه از اینجا برن ، به من دادن و گفتن وقتی که به اینجا برگشتین بهتون بدمش . ایزابل با خستگی و بی حالی نامه رو از پیشخدمته گرفت و همون موقع داشت میوفتاد که چارلی قبل از اینکه بیفته از پشت گرفت و بغلش کرد و در حالی که بدن داغ ایزابل رو در آغوشش گرفته بود به چهره ی بیهوش و سرخ ایزابل خیره شد و زیر لب گفت : خواهر با خودت چیکار کردی ؟ بعدش هم به طرف قصر سِلِسین رفت . پایان فصل دوم داستان شاهزاده فراری . این داستان همچنان ادامه دارد ........ .
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
خیلی عجیب شد
الکس نبودی ببینی
شهر آزاد گشته
خون یارانت
پر ثمر گشتهههه
آه و واویلا
واویلا لیلی ،
دوست دارم خیلی
ریاضی پیرم کرده
فارسی اسیرم کرده
حالا واویلا مشق
من میکنم غش
ایران ،
اگر دل تو را شکستند ،
تو را به بند کینه بستند ،
چه عاشقان بی نشانی ،
که پای درد تو نشستند ،
که پای درد تو نشستنددددددد
کال می بای یور نیممممممم
کوک ین اند درینکینگ ویت یور فرندز
یو لیو این دارک بوی آی کن نات پ ت ند
آی تولد یو لانگ ا گو آن ا ر د
پسرم، چه شده ؟! با من صحبت کن ؟! خودت رو خالی کن ؟! کدوم غم دنیا رو به دوش میکشی که اینجوری شاعر شدی 🤔😂🤚
هعی مادرم ، مادرم ، مادرم . . . 😩
کجا بودی ؟! 🤨
جانم پسرم... 🥺🥺🥺🥺
خونمون ، کجا بودم 😂😎✌
🤪Unknown
| 2 دقیقه پیش
CHILDE
| 14 دقیقه پیش
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
معده درد رو میدونم چقد بد و عذاب آوره چون یکی از اعضای خانواده ام زخم معده داره و واقعا ناراحت کننده است 😓😓😓😓😓😓
هعی . . .
ایشالا زود خوب شه 🤝🏻🌹✨
مرسی 🙃🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خوایش (◍•ᴗ•◍)(◕ᴗ◕)
🙃🌸
هنوزم که هنوزه وقتی میخونمش غم گلبم رو فرا میگیره (ー_ー)
حالا که اینطور شد اگه قرار باشه شخصیت اصلی تک تیرانداز بمیره ، یه جوری می کشمش که تا سه روز نتونی از شدت غصه غذا نوش جان بکنی ( ̄ヘ ̄)
راستی اسمش رو بهتون گفتم ؟ =| 😶
🥺 منم اینجوری نوشتم که با احساسات خواننده بازی کنم 😎😂✌
من واسه ی کراش اعظمم ، پسر نازنینم ، ارن ، پنج دقیقه ناراحت شدم بعد به خاطراتم پیوست 😂✌😎
پس سعی نکن منو تحت تاثیر قرار بدی 😎
نه والا ، بنده خدا بی نام و نشونه در ذهن من 😂✌
یه کاری میکنی بی ادب بشم :/💢💢💢
چقدر قربون صدقه ی عِرِه رفتی 😂😂😂🤣🤣
یعنی حتی یه ذره هم ناراحت نمی شوی ؟ 🥺🥺🥺ಥ_ಥ.·´¯`(>▂
نشو تو رو خدا ، من بچه پاستوریزه ، هموژنیزه ایم 🥺😂✌
والا تا قبل از فصل چهار انقد رو مخ بود یا دائما داشت غر و نق میزد یا داشت گریه میکرد و دست آخر هم یه لشگر برای نجاتش نابود میشدن 🤕 اما بعد از فصل چهار ، به عاقلیت رسید ، توی مانگا هم که هیچی کولاک کرد پسر قشنگم 🥲
اصلا و ابدا ، بگو ذره ای ناراحتی در وجود من بتونی پیدا کنی 😂✌
»:/ مگه دوغی ؟ =|😂😂🤣🤣 من که اتک رو ندیدم ، ولی آره . مانگاش رو تموم کردی ؟ پسر قشنگت ؟ خدایا ما را ارن کن 😂😂😂😂🤲🏻🤲🏻🤲🏻
ای خدااااااااااااا ಥ_ಥಥ_ಥಥ_ಥ
من هی میخوام تو رو تحت تاثیر قرار بدم هی نمیشه .·´¯`(>▂
یه سوال
توی خط اول ،
مسخرم کردی ؟
شاید ، دوغ دوست دارم 🙃
ندیدی ؟! من بلوری دیدم ، زبان اصلی دیدم ، دوبله انگلیسی دیدم ، با زیرنویس دیدم ، بدون زیرنویس دیدم ، یه پنج شیش باری دیدم سر جمع 😂✌
مانگا هم کامل خوندم ، با افتخار 😂✌
نگوووووو هیچکس جای پسر قشنگم رو نمیگیره ، البته همه ی شخصیت هایی که روشون کراش دارم بالغ بر نود درصدشون یا دارن زجر میکشن یا تا آخرین لحظه ی عمرشون زجر کش میشن ، مثال خوبش آرتور توی مانهوا the beginning after the end این بشر فانی هم موهاش مثل مدل موی پسرم ارن توی فصل چهاره 😎✌
ادامه اش : 😂✌
داشتم میگفتم برای شخصیت ها یا مرگشون یا هر بلایی که سرشون بیاد ، ناراحت نمیشم ولی تحت تاثیر هم قرار نمیگیرم ، حس خاصی ندارم در کل 😂✌
تلاشت رو بکن ، شاید در این راه موفق شدی و من تحت تاثیر قرار گرفتم 😂😎✌
CHILDE
| 3 روز پیش
یه سوال
توی خط اول ،
مسخرم کردی ؟
، نه به جان خودم ، فقط شوخی بود ، همین ولی اگه ناراحتت کرد ، معذرت میخوام ، ازم ناراحت نشو ، ناراحت میشم 🥺😓
( مظلومیت در من خلاصه میشه 🙃😂✌😎 )
دوغ خانم 😂😂😂😂😂
نه والا 😶😶😶 بخاطر خشونتش ◉‿◉
فتبارک الله لاحسن الخالقین ◉‿◉
پسر قشنگت 😂😂😂😂😂😂😂
هعی . . . خب رو کسی کراش نزن زجر نکشه =|
من هر کاراکتر جذابی میبینم درجا روش کراش میزنم =||||||
من انیمه ی اسنایپر مسک رو ندیدم ، ولی روش کراش دارم 😑😑😑
واو 😮😮😮😮😮😮 واقعا ؟ 😮😮😮😮😮😮
موهای ارن خیلی جذابن 😮😮😮😮😮😮👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻
ولی نه به اندازه ی موهای دیلوک 🤤🤤🤤
نه بابا ناراحت نشدم هیچ عیبی نداره 🤭
خوداا 🥺🥺🥺
صبر کن ...
=|
من چرا خام تو میشم ؟ -_-
تو ظالم عالمی ◉‿◉
قراره بشی »=]
راستی اسم داستانی که میخوام شروع کنم «اقیانوس کوچک» عه و بنظرم ارزش وقتت رو داره
هر وقت گذاشتمش میخونیش ؟ (◍•ᴗ•◍)
🤔😂😂😂😂 قشنگه 😂😂😂😂
چه خشونتی آقا ، برای من برنامه کودکه 😂✌
الان همین عبارت رو اونور ( منظورم آخرین تستمه ) نوشتم 😐😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
آره ، پسر قشنگم 😂😂😂😂
نه اینا اول ببین به این صورته شخصیت در اصطلاح بی عرضه ( کلمه قشنگی نیست ولی مجبورم به کار ببرم 😐 ) است بعد یه اتفاق بد براش میفته زجر کش میشه ، بدبخت و بیچاره میشه بعد از حالت بی عرضگی خارج میشه و به اوج گنگ بودن و خفن بودن میرسه 😂 این روند برای همه هم صدق نمیکنه 😂✌
نشنیدم اسمش رو تا حالا 🧐 بلی ، واقعا 😂
👌👌👌👌😂
اقیانوس کوچک قشنگه ؟
چ برنامه کودک قشنگی ◉‿◉
مثل الکساندر بخت برگشته 😩😩😩😩😩
دیلوک 🤤🤤🤤 کراش من 🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤 یکی از کاراکتر های گنشین ایمپکته
اگه دلت خواست و وقت داشتی و مایل بودی ، یه سر به تست «به مناسبت اینکه یه نفر فهمید پروفم مربوط به گنشین ایمپکته» بزن تا بشناسیش
به میمنت اینکه شما میای توی تست شربت هم پخش میشه 😂😂😂😂😂😂
CHILDE
| 13 دقیقه پیش
مرسی 🙂🙃🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
😂😂😂😂😂😂😂
آقا ما چرا هی از این جا به اونجا میریم 🤔😂
CHILDE
| 12 دقیقه پیش
😂😂😂😂 شک دارم 😎✌
حتما ، باعث افتخارمه 🙃🌸🌸🌸🌸🌸🌸
آقا من برم سر کلاسم ، برمیگردم اگه خدا بخواد 😂✌😎
مغسی (◍•ᴗ•◍)🌸 (من برای هر کسی شکوفه ی گیلاس نمی فرستم 😀😀😀 البته نمی دونم =| )
من که مرض دارم ، تو رو نمی دونم ◉‿◉
عه پس سر کلاس نبودی ؟
موفق باشی عره 😂😂😂🤝🏻
CHILDE
| 4 ساعت پیش
اقیانوس کوچک قشنگه ؟
چ برنامه کودک قشنگی ◉‿◉
، آره خیلییییییییییی 🙃🌸🌸
خیلی اصن فقط مخصوص کودکانه 😂✌
باش میام 🙃🌸
شربت چی میدی ؟ میگم الان هوا سرده بیا شیرکاکائو بده ، نه شیرکاکائو رو بیخیال ، من به کاکائو حساسیت دارم ، هات چاکلت زیاد میخوردم ، ولی از پنج ، شیش سال پیش یه بار که خوردم راهی بیمارستان شدم و داشتم جان به جان آفرین تسلیم میکردم 😂😎✌ پس در نتیجه یه چیز گرم که کاکائو نداره پخش کن 😂✌
CHILDE
| 4 ساعت پیش
مغسی (◍•ᴗ•◍)🌸 (من... .
🙃🌸
خوشحال شدم 🙃😎✌
اونو دیگه باید دکتر تشخیص بده نه من ، ولی منم به احتمال زیاد دارم 😂✌
نه زنگ تفریح بودم 😎✌😂
مرسی 🙃🌸🌸🌸🌸🌸
زنگ تفریح تون چقدر طولانی بود 😂😂😂😂😂😂😂
گلبم اکلیلی شد 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
ممنون 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
هر چی بگی 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
چه وحشتناک 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
یکی از بهترین لذت های دنیوی که شکلات باشه رو از دست دادی 😂😂😂🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
خوشحالم که خوشحال شدی 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
چه عجیب و جالب
منم بچه بودم زیاد شکلات خوردم ، آپاندیسم کار دستم داد 😂😂😂😂😐😐😐😐
چند سال پیش هم معدم منسدد شد و از درد در حال مرگ بودم 😩😩😩😩😩😖😖😖😖😖😖 شستشوی معده یکی از درد آور ترین اتفاقاتیه که میتونه برای کسی بیوفته 😖😖😖😖😖
چایی بهترین گزینه ست 😀👌🏻🤝🏻✨✨✨✨✨✨
سه تا ۲۵ دقیقه ای یه نیم ساعت ، یکی از دلایل امید به زندگی من همین تایم زیاد زنگ تفریح هاست 😂✌
CHILDE
| 3 دقیقه پیش
آخ قلبم نگوووووو من عاشق شکلاتم ولی منع خوردنم ، کلا آدم شکمویی ام ، یکی از ارکان اصلی زندگی غذاست وگرنه دیگر هیچ 😂✌
مرسییییییییییییییییی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ( آقا ما چرا همزمان تو تستچی ایم 🤔😂✌ )
میگم ، میام توی تست آخرت اونجا بحث و گفتگو مون رو ادامه بدیم ، نظرت ؟ 😎🤔
نمی دونم 😂😂😂😂😂😂🤣🤣🤣
موافقم
یااااا خدا چه خبره ؟!؟
برای ما یه ربعه »=|||||
CHILDE
| 14 دقیقه پیش
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
معده درد رو میدونم چقد بد و عذاب آوره چون یکی از اعضای خانواده ام زخم معده داره و واقعا ناراحت کننده است 😓😓😓😓😓😓
موافقم ، فقط چای ✌
البته من از بچگیم هم بخوای حساب کنی ، سر هم یه پارچ چایی هم نخوردم 😐😐😐😶😶😶
😂😂😂😂😂
مرسی 🌸🌸🌸🌸
دیگه دیگه 😂😂😂
همه رو یه جا جواب دادم 😂✌
خخخخ 😂😂😂😂
منم ، فقط یه ایرانی اصلیه که توی گرمای تابستان میتونه دو تا لیوان دسته دار چایی بخوره و از زندگی لذت ببره 😂😂😂
هعی . . .
پس ما دورگه ایم 😂😂😂😂😂🤝🏻
😂😂😂👌
روحش...قرین...رح_
آهههه
اشک هایم جاری شدند(〒﹏〒)
من این داستانو گم کرده بودم....آاااه
آااااه
نباید میخواندمششششش
آااااه اشک هایم ಥ_ಥ
آاااااااااهಥ_ಥ
چراااااا😭😭😭😭
😂🌸🌸🌸
صد و یکی کامنت 😳
تا حالا انقدر نبوده 🤔😂✌
عبارت امنیتی : ۶۶۶۶
چه رُند ، دلتون کباب بناب بشه 😂✌
Unknown
| 20 ساعت پیش
🙃🌸
الک بدون تسویه حساب با من هم ، با چیزهای دیگه روحش شاد میشه ، نگران نباش 😂✌ ( خیلی ناراحتی ، با یک فاتحه روحش رو قرین رحمت کن 😂😂😂😂✌ )
🧐🧐🧐🧐 من خودم صاحب مجلسم 😂😂😂
عقد رو خوب برگزار کنید ، هزینه درست حسابی کنید 😂😂😂😂😂🌸
ಠ ೧ ಠ نمیخوام . خودت براش خرما نذری کن ರ╭╮ರ
هِه هِه هِه 😂😂😂
پس شما چه کاره ای ؟
ولی جالبه . هم مادر دامادی ، هم مادر داماد 😐☕✨
دو تا برادر نمی تونن باهم ازدواج کنن ؟ وللش بابا LOVE IS LOVE 😂✊🏻🤝🏻
Unknown
| 1 ساعت پیش
خیلی ، به شدت 😐😐😐😐
هعی :)
۹۹۹۸
Unknown
| 1 ساعت پیش
نه نمیکنی 😐😐😐😂
آره ، من بنده خدا هم آرزو دارم 🥺😂😐✌
میکنم ಠ ೧ ಠ😀😀😀 دوستام منو شیپر صدا میکنن
(ಠ_ಠ)>⌐■-■
خب پسرته 😐😐😐 همیشه باید پیشت باشه دیگه ، نه ؟ :/
Unknown
😂😂😂😂
خب حالا که اینجوری استقبال کردی تا نسل ها بعد ادامه میدم 😂😂😂😂😂✌
نانی د ف ؟ :)))))))))))))