
راوی داستان شوگاست و اینکه مثل همیشه امیدوارم خوشتون بیاد♡♡
برای ضبط یکی از قسمت های ران بی تی اس و انجام یه سری کار دیگه به دگو رفته بودیم و طبق برنامه ریزی قرار بود پنج روز اونجا باشیم اما به خاطر بارش زیاد برف توی اون مناطق برگشتمون به سئول دچار تاخیر شده بود و این مسئله پیامد های نه چندان خوشایندی رو برای من به همراه داشت . از وقتی حرکتمون رو به سمت دگو شروع کردیم اعضا اصرار داشتند که زمانی رو هم به دیدن پدر و مادرم بریم اما من با بهونه ی اینکه وقت نیست و سرمون شلوغه تا اینجا از این عمل بازداشته بودمشون اما الان دیگه دلیلی برای رد کردن درخواستشون نداشتم ، اینطور نبود که بخوام از خانوادم فرار کنم یا نخوام ببینمشون درسته قبل از دبیو و دوران کارآموزی و حتی بعدش مشکلاتی باهاشون داشتم اما خیلی وقت بود که اون ها رو فراموش و رابطمون رو بهتر از قبل ساخته بودیم ولی با این وجود خستگی ای توی وجودم بود که مانع این تجدید دیدار میشد از طرفی دلتنگشون بودم و از طرفی میترسیدم برای چیزی که حتی بهش آگاهی نداشتم .
با اصرار متوالی بچه ها راهی خونمون یا بهتره بگم خونه ی مامان بابام شدیم توی این مدت به خاطر مشغله ی کاری زیادم نتونسته بودم خیلی خوب بخوابم و به همین دلیل بین مسیر در حالی که سرم به شیشه تکیه کرده بود و همراه با حرکت ماشین لرزش های کوتاه و بلندی رو تحمل میکرد چشم هام آروم آروم بسته شد و وارد دنیای سیاه و سفیدی شدم ،دنیایی سراسر سیاه با یه نقطه ی کوچیک سفید دقیقا در مرکزش که در صدم ثانیه به صفحه ای سفید با نقطه ای سیاه تبدیل میشد و این روند جابجایی رنگ ها مدام ادامه داشت ، توی این تضاد و هماهنگی رنگ ها غرق شده بودم که با فرود اومدن دستی رو شونم و صدایی گرمی که میگفت : هی یونگی پاشو! ، میدونم خسته ای اما رسیدیم اگه میخوای بخوابی هم بیا داخل بخواب اون رنگ ها از جلوی چشمم ناپدید شد و جاش رو به تصویری محو و تار از جی هوپ در حالی که منتظر بیدار شدن من بود داد . دستم رو روی صورتم و چشمام کشیدم تا محیط اطراف واضح تر بشه و بعد از اینکه درک کردم تو چه موقعیتی قرار دارم آه کوتاهی کشیدم و موهام رو کمی عقب بردم و همراه هوسوک از ماشین خارج شدیم .
قلبم بعد از بیدار شدن کمی تند تر میزد اما نه در حدی که اذیت کننده باشه ، وارد خونه شدیم هنوز حالت منگی و خواب آلودگی داشتم اما با دیدن چهره ی مادرم که با لبخند منتظر دیدن پسر خسته و بی حالش بود اون میزان خواب آلودگی از سرم پرید ، با آغوشی گرم ازم استقبال کرد و در حالتی که دستش رو توی موهام حرکت میداد زمزمه کرد °چطوری یونگی کوچولوی من ؟ آمم شاید هم بهتر باشه شوگا یا آگوست دی اعظم صدات بزنم دستم رو بردم دور کمرش خیلی دلم برای این آغوش مادرانه تنگ شده بود _ مامان لازم نیست اینطوری بگی بعد مدت ها اومدم خونه ها، میخوام فعلا همون یونگی باشم ° خوبه پسرم بعد از چند لحظه از هم جدا شدیم و مامانم مشغول خوش آمد گویی به بقیه ی اعضا شد منم رفتم سراغ بررسی اتاق قدیمیم ، کمد ها ، کاغذ دیواری و حتی تخت خوابم هیچکدومشون با آخرین دفعه فرقی نکرده بود لبخندی شبیه به پوزخند زدم و گفتم : مثل اینکه برای تو هم نبودن من خیلی مسئله ی مهمی نیست، خوبه :) رفتم روی تختم نشستم _ اما من بهت نیاز دارم تا این خستگیه بی معنی رو از توی تنم بیرون کنم مشغول حرف زدن با جسم بی جونی به نام تخت بودم که جی هوپ با در زدن ورود خودش به اتاقم رو اعلام کرد • هیونگ بازم میخوای بخوابی؟ سرم رو تکون دادم _ فکر نکنم با این شلوغ کاری های شما بتونم با خنده اومد جلو و روبه روم ایستاد • خیلی خوبه پس میای کمک ؟ دستش رو جلوم آورد ، ساق دستش رو گرفتم و بلند شدم _ راهی جز این هم دارم ؟ • نه (همراه با خنده) _ پس بزن بریم
یک روز از سکونتمون اینجا میگذشت و حضور اعضا موندن اینجا رو یه جورایی برام لذت بخش یا شاید قابل تحمل میکرد ، توی این مدت هر وقت به خواب میرفتم اون صحنه های سفید و سیاه ظاهر میشدن و این ذهنم رو مشغول کرده بود که دلیل دیدن این خواب تکراری چیه ؟ و بهترین توجیهی که تونستم براش پیدا کنم این بود ( توی هر تاریکی روشنایی وجود داره و توی هر روشنی هم نقطه ی کور و تاریک وجود داره ، هیچکس و هیچ چیز کامل نیست ) البته این فقط برداشت من بود و احتمال اینکه درست نباشه هم وجود داشت و من هم خسته شده بودم از اینکه خودم رو بیش از حد درگیر چیزی کنم که فقط توی خوابمه پس سعی کردم کمتر بهش فکر کنم و موفق هم بودم . همه چیز خیلی خوب به نظر میرسید تا اینکه سر یه موضوع کم اهمیت من و پدرم جوش آوردیم و دعوا کردیم و این فضای خونه رو متشنج و اعضا رو معذب کرده بود و این رو دوست نداشتم برای همین غرورم رو کنار گذاشتم و با خودم گفتم اگه بقیه من رو سرد میبینن و سیاه عیبی نداره منم نقطه ی مهربونی خودم رو دارم و این نیازی به اثبات نداره ، در اتاقی که پدرم توش در حال استراحت بود رو زدم ~کیه ؟ _ یونگی ام ~..... _ آه ، بابا! من عذر میخوام بعد زمان طولانی ای اومدم پیشتون، شرمندم که رفتار بدی داشتم واقعا نمیخواستم بعد این مدت باهم دعوا کنیم بنابر این ازتون خواهش میکنم بیاید تمومش کنیم.دوست ندارم پدر عزیزم ازم توی این مدت کوتاه دلگیری ای داشته باشه در اتاق رو باز کرد و رو به روم ایستاد دستش رو محکم روی شونم قرار داد در حدی که حس میکردم الانه که مثل میخ برم توی زمین :/ ~ بهت افتخار میکنم! حرفش غیر منتظره بود _ خی..یلی ممنون :)
تازه از خواب بیدار شده بودم و به خاطر شستن دست و صورتم و همچنین هوای سرد لرز کرده بودم خودم رو توی لباس های نسبتاً گشادم جمع کرده بودم که در با شدت زیادی باز شد و مکنه های گروه با آوای ( هیونگ هیونگگگ) کردنشون من رو به سمت دری که سوز سردی ازش میومد کشوندن _ چیه اول صبحی چه خبرتونه ؟؟ جونگ کوک : هیونگ ببین چی پیدا کردیم کنار خونتون _ چی ؟؟ تهیونگ دستش رو جلو آورد و کف دستش یه موجود خیلی کوچیک بود ، با هر بار که نفس میکشید تمام بدنش به لرزش می افتاد ، روی پوستش تمام برف نشسته بود و چشم هاش و صورتش طوری قرار گرفته بودند که به نظر میرسید داره لبخند میزنه _ اینو آوردید تو برای چی ؟ جیمین : داشت بیرون یخ میزد ، به نظر میرسه تازه به دنیا اومده نمیتونستیم همینطوری بزاریم بمیره _ خب حالا چرا دارید به من نشونش میدید ؟ & این هدیه ی تولدته هیونگ ^^ _این هدیمه:|؟ وایسا اصلا تولد من حداقل یک ماه دیگس الکی این رو به من نندازید ×اما هیونگگ هیچکس مثل تو برای این کوچولو مامان نمیشه :» _ من ؟؟؟؟ مامان!؟؟؟ اونم مامان یه بچه گربه ؟ شوخی میکنی ؟؟؟ من پسرممم!!
این حرفی بود که میزدم اما تا به خودم اومدم دیدم نشستم و در حالی که بچه گربه کوچیک رو توی دستم گرفتم سعی دارم گرمش کنم (_ خدایا ببین به چه فلاکتی افتادم) × هیونگ کمتر غر بزن بیشتر تلاش کن! _ خیلی پررویی-_- ، آروم دستم رو روی موهای مشکیش میکشیدم تا دونه های برفی که باعث میشدن سرما رو تا عمق وجودش حس کنه رو کنار بزنم اما دقیقا بین اون موهای سیاه رنگ که تمام بدنش رو پوشونده بودند قسمت های سفید رنگی وجود داشت که درست مثل همون دونه های برف بود ، یه جورایی میشد جسمش رو به آسمون شب با ستاره های درخشانش تشبیه کرد . اولش شک داشتم که این اولین کاریه که باید انجام بدم یا نه اما بعد از کمی فکر کردن به نظرم واضح اومد که اول از همه باید از خطر منجمد شدن نجاتش بدم، همینطور در هر حال ادامه دادن کارم بودم که کش و قوسی به بدنش داد و باعث شد پنجه های کوچیکش روی دستم کشیده بشه و حس عجیبی بهم منتقل شد که لبخندی رو روی صورتم ایجاد کرد اما قطعا اعضای گروه تا وقتی با شوخی هاشون کچلم نمیکردند بیخیال نمیشدن و همین لبخند روی صورتم رو به نگاه خشمگینی که روی نامجون متمرکز شده بود تغییر داد ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی❤💞
ممنونمممم:))🤍
این؟😐🍃
اینم بله😔😂🪄
سلام من یه رمان نویس تازه کارم اگه به داستانم سر بزنید خوشحال میشم 😁
چشم حتما میخونمش عزیزم ^_^