10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 3 سال پیش 102 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
درود ، داریم به پارت پایانی نزدیک میشیم 🙃
⚠️⚠️⚠️خواندن این پارت از داستان شاهزاده فراری نیازمند صلاح دید شخصی خواننده میباشد ، دوستان با روحیه ی حساس ، اکیدا با احتیاط شروع کنند ، سپاس . ( گفتم اول هشدار بدم ، حالا بریم سراغ ادامه . ) ✌👈👈👈👈
بعد از حدودا یه ساعت به شهری که مارتین گفت رسیدیم ، بیشتر مغازه ها بسته بودن و ما تنها افرادی بودیم که توی جاده اصلی شهر در حرکت بودیم بعد از طی کردن مسافت نسبتا زیادی به یه مسافرخونه قدیمی رسیدیم . اسب ها رو به مسئول استبل مسافرخونه سپردیم و در حالی که خیس خیس بودیم ، داشتیم وارد مسافرخونه میشدیم که یه دفعه لین کف خیابون نشست و کلاه شنلش رو زد کنار و صورتش رو به طرف بالا گرفت و گفت : حیف نیست با بودن این بارون بریم تو مسافرخونه ؟ سباستین یه نگاه سرد بهش کرد و بعد رفت بالا سرش . یقه اش رو کشید و بلندش کرد و گفت : خیلی دلت میخواد سرما بخوری ، بمون جلوت رو نمیگیرم . لین پوزخند زد و گفت : اگه سرما بخورم که شما تنبلا یه نیروی خیلی قوی رو از دست میدین پس حداقل واسه اینکه رئیس جنازه هاتون رو سالم دریافت کنه ، امشب رو بیخیال میشم . بعد لبخند زنان به طرف در ورودی مسافرخونه رفت . مارتین هم یه نگاه تاسف بار بهش کرد و بعد وارد مسافرخونه شد . مسافرخونه یه فضای نسبتا قدیمی داشت ، مارتین جلوتر از همه به سمت میز مسئول مسافرخونه رفت . یه خانم تقریبا مسن با موهای مشکی که لا به لای اونها تار موهای سفید هم پیدا میکردی ، با چشم های قهوه ای و لبخند مهربونش یه نگاه بهمون کرد و گفت : چه کمکی از دستم بر میاد ؟ همون موقع لین خنجرش رو به طرف گردن زنه پرتاب کرد و در اثر فشار ضربه ، خانم مسن ساله ، به دیوار در حالی که یه خنجر گلوش رو پاره کرده بود میخکوب شد . بعد اِرین شمشیرش رو کشید و به طرف پنجره ی سالن رفت و با احتیاط یکم پرده رو زد کنار و بعد به طرف مارتین رفت و گفت : محاصرمون کردن . مارتین که با شنیدن این خبر متعجب کننده ، هنوز خونسرد بود ، گفت : اِرین ، سباستین و متیو شما برین بالا پشت بوم و از اونجا جلوی نیروهای کمکیشون رو بگیرین . بعد به من و لین نگاه کرد و گفت : شما هم آماده ی مبارزه بشین . لین خنده کنان به طرف جنازه زنه رفت و خنجرش رو از گلوش کشید بیرون ، جنازه زنه افتاد رو زمین و بعد لین چند دفعه دور انگشتاش خنجرش رو چرخوند و لبخند زنان گفت : نمی دونم چرا امروز انقدر داره خوش میگذره . اِرین و سباستین و متیو با کمان های در دستشون به طرف راه پله رفتن تا کاری که مارتین ازشون خواسته بود رو انجام بدن ، همون موقع بود که یه دفعه در مسافرخونه با فشار خیلی زیادی باز شد . من و متیو همزمان شمشیرهامون رو از غلافشون بیرون کشیدیم که بعد یه دفعه کلی سرباز زره پوش مسلح وارد شدن و در پشت اون افراد ، فرماندهی غیر قابل پیشبینی ایستاده بود ، مارتین یه نگاه متعجب به فرماندهی که درست مقابلش ایستاده بود و شمشیرش تو دستاش بود ، کرد و گفت : چی باعث شده ، سعادت دیدن تنها شاهدخت آماندرییا رو داشته باشیم ؟ ایزابل که موهای قرمزش رو از پشت بافته بود و یه زره از جنس نقره تنش بود ، با چشن های براق و عصبانی اش به متیو نگاه کرد و پوزخند زد و گفت : میخوام کار رستگاران جهنمی رو همین امشب یسره کنم .
چندین ساعت قبل ، همان روز ، ادامه داستان از دید راوی و در قصر سِلِسین :
یه مدت از پیشنهاد ازدواج اریک ، پسر دوک اعظم آماندرییا به شاهدخت ایزابل میگذشت و هنوز زمزمه ها و شایعه های بسیاری رو میشد از گوشه و کنار قصر شنید . ایزابل خودش رو مجبور کرد که از تختش بلند بشه و بعد به نبودن مارگارت ، توی کل این مدت فکر کرد و تو دلش گفت : شاید سرنوشتم اینه که کلا تنها باشم و هر کسی که نزدیکه بهم قراره ناپدید بشه . بعد با ناامیدی بسیار برای یه صبحانه خانوادگی مایوس کننده آماده شد ، در حالی که لباس ساده اما رسمی به رنگ گلبهی به تن داشت وارد سالن غذاخوری شد و به هر زور و زحمتی بود ، تا آخرین لحظات صبحونه خانوادگی رو تحمل کرد و بعد اولین نفر از سر میز بلند شد و با گفتن حرف های رسمی که این موقع ها گفته میشه از بقیه عذرخواهی و خداحافظی کرد و راهی اتاقش شد . داشت در اتاقش رو باز میکرد که چارلی و رِی از ته راهرو بهش نزدیک شدن ، دقیقا رو به روی شاهدخت خسته ایستادن و چارلی زودتر از رِی نفس ، نفس زنان گفت : بهتره آماده بشی بریم دنبال اون سرنخی که بهت گفتم ، خبر دادن امروز میخواد به یه مقصد نامشخص بره . ایزابل با بی حوصلگی لبخند زد و گفت : برین به حیاط قصر و آماده بشین منم هر چه سریعتر خودم رو میرسونم . چارلی و رِی بدون ذره ای مکث به طرف انتهای راهرو جایی که ازش اومده بودن ، برگشتن . ایزابل هم وارد اتاقش شد و تصمیم گرفت به جای اینکه لباس های مبارزه ملکه رزهای سرخ رو بپوشه ، مجهز تر بره . به طرف کمدش رفت و درش رو باز کرد ، بعد از داخل کمد یه جعبه نسبتا سنگین چوبی رو بیرون آورد و گذاشتش رو تخت . در جعبه رو با احتیاط باز کرد و با دیدن سطح براق زره نقره ایش لبخند بی رمقی زد و گفت : همیشه دلم میخواست از یه زره سنگین توی یه مبارزه واقعی استفاده کنم . زره رو به تن کرد و با استفاده از راه های مخفی قصر خودش رو به چارلی و رِی رسوند و سوار بر اسب به سمت کسی که آخرین سرنخشون بود ، رفتن .
به یه مسافرخونه جدید توی شرق سِلِسین رسیدن که چارلی از اسبش پیدا شد و گفت : این چند روز اخیر کار مشکوکی نکرده اما با توجه به اطلاعاتی که از مسئول اینجا گرفتیم ، امروز صبح اتاقش رو تحویل میده ، پس میشه گفت قراره به سمت مقر رستگاران جهنمی بره . ایزابل در حالی که چشم از مسافرخونه بر نمیداشت ، خطاب به چارلی گفت : مشخصاتش چیه ؟ چارلی یه نامه از تو جیبش در آورد و بعد از کمی مکث گفت : مثل اینکه موهاش رنگ موهای توئه ولی تا حدودی تیره تر و چشم های سبز زمردی داره . ایزابل با سر تایید کرد و بعد به کسی که لباس های معمولی مشکی پوشیده بود و از در مسافرخونه خارج شد ، نیم اشاره ای کرد و گفت : احیانا این نیست که ؟ چارلی سوار اسبش شد و گفت : آره خودشه ، راستی به نگهبان ها و شوالیه های قصر گفتم که به طور نا محسوس پشتمون باشن ، که اگه یه موقع مشکلی پیش اومد ، بتونیم ازشون استفاده کنیم . ایزابل لبخند زد و گفت : مرسی که به فکر همه چی هستی . بعد به فردی که زیر نظرش گرفته بودن اشاره کرد و گفت : مثل اینکه داره راه میفته ، بهتره بریم دنبالش . بعد از چندین ساعت تعقیب کردن بدون وقفه ، اون فردی که تعقیبش میکردن ، وارد یه مسافرخونه قدیمی توی یکی از شهر های کوچیک آماندرییا شد ایزابل هم به دنبالش وارد مسافرخونه شد و با مسئول اونجا هماهنگ کرد که اگه افراد خاصی اومدن یا اتفاق مشکوکی افتاد یکم طولش بده ، تا اونا خودشون رو برسونن . چندین ساعت بعد ، از دور حواسشون به مسافرخونه بود تا اینکه چند ساعت بعد از غروب خورشید و شروع شدن بارون یسری جوون با شنل های سفید یکسان توی هوای سرد بارونی به مسافرخونه نزدیک شدن ، ایزابل که یکی یکی داشت شنل پوش ها رو بررسی میکرد ، با دیدن چهره ی کسی که همه ی این مدت دنبالش بود لبخند به لبش نشست اما سریع اون لبخند محو شد و ایزابل با جدیت از جاش بلند شد و به طرف چارلی رفت و گفت : همه ی افراد رو دور تا دور مسافرخونه مستقر کن ، همین الان به اون مسافرخونه حمله میکنیم . بعد از چندین دقیقه که همه چیز آماده شد ، به طرف مسافرخونه رفتن .
از اینجا به بعد از دید شخصیت اصلی ، الک میشه داستان :
با دیدن چهره ی ایزابل برای یه ثانیه احساس شادی کردم اما اگه الان بر ضد رستگاران جهنمی بشم ، همه ی زحماتی که کل این مدت کشیدم بر باد فنا میره ، در ضمن هیچ تضمینی وجود نداره ایزابل این شخصی که الان هستم رو بپذیره ، من دیگه اون پسر شوخ ، مغرور ، غیر قابل پیش بینی و فراری نیستم ، الان فقط یه آدمکشم ، مثل لین و مارتین و بقیه افراد رستگاران جهنمی . با چشم هایی به سردی یخ یه ایزابل خیره شدم و بعد به طرفش حمله کردم ، لین و مارتین هم با بقیه افراد داخل سالن درگیر شدن ، طول نکشید که بیشتر افراد ایزابل به دست لین و مارتین قلع و قمع شدن و جنازه های بی جونشون روی زمین افتاد ، مبارزه من و ایزابل هم تعریف چندانی نداشت اما نهایت سعی ام رو کردم که مبارزه مون به بیرون از اینجا کشیده بشه تا حداقل بتونم ایزابل رو راضی کنم تا قبل از اینکه اتفاق بدی براش بیفته ، اینجا رو ترک کنه . شمشیرم رو با بیشترین فشار ممکن به طرف شمشیر ایزابل بردم ، ایزابل هم که انگار ذهنم رو خونده بود سعی کرد که مقاومتش جوری باشه که بشه به خارج از مسافرخونه رفت . بعد از چند دقیقه در حالی که بارون شدت پیدا کرده بود و تماشاگر مبارزه ی من و ایزابل شده بود ، با ضربه هایی که فقط صدا ایجاد میکردن به شمشیر ایزابل ضربه میزدم ، همون موقع بود که یه دفعه یه مشت از طرف ایزابل ، خورد به گونه چپم . در حالی که تعجب کرده بودم با سردی نگاهش کردم و خواستم صحبت کنم که ایزابل زودتر دست به کار شد و گفت : اینو زدم چون میخواستم حداقل یکم از کارای نسنجیده ات رو جبران کنم و دلم خنک بشه . با همون سردی به چشم های سبز نافذش خیره شدم و گفتم : چرا الان اینجایی و جونت رو به خطر انداختی برای من ؟ ایزابل پوزخند زد و گفت : صبر کن ببینم ، چی باعث شده که فکر کنی من به خاطر تو اینجام ؟؟ . در حالی که ضربه زدن های الکی مون ادامه داشتن ، ایزابل گفت : من الان اینجام چون باید یسری مجرم قاتل رو دستگیر کنم . با لحن سردم گفتم : منم یکی از اون مجرم های قاتلم ، یعنی منم میخوای دستگیر کنی ؟ خندید و گفت : گی گفته تو یکی مثل اونایی ؟ اونا افرادی هستن که کشتن براشون لذت بخشه ، الکی که من میشناسم از کشتن افراد متنفره . پوزخند زدم و با وحشتناک ترین نگاه ممکن به چشم هاش زل زدم و بعد یه ضربه محکم به شمشیرش زدم که باعث شد تعادلش رو از دست بده و یکم بره عقب ، با تعجب داشت نگاهم میکرد که گفتم : پس از الان به بعد بدون منم از کشتن دارم لذت میبرم یه آدمکش مثل اونایی که همین الان افرادت رو سلاخی کردن ، هستم . همون موقع یه طرفش حمله کردم چون مطمئن بودم ایزابل اونقدر قوی هستی که بتونه ضربه ام رو دفاع کنه که دو تا شمشیر سد راهم شدن ، به چهره های بی حالت چارلی و رِی خیره شدم و پوزخند زنان گفتم : فکر میکردم قرار نیست دوباره ببینمتون اما مثل اینکه مبارزه ی اون روز رو باید از سر بگیریم . بعد برای یه لحظه با ایزابلی که ناراحت بود چشم تو چشم شدم و سریع سرم رو برگردوندم که یه دفعه ......... .
که یه دفعه ایزابل با عصبانیت بهم حمله کرد و گفت : یا همین الان بهمون الک احمق برمیگردی یا همینجا میکشمت . آماده بودم ضربه اش رو دفاع کنم که یه دفعه از ناکجا آباد یه شمشیر ظاهر شد و حمله ایزابل رو دفاع کرد ، به صاحب شمشیر نگاه کردم ، یه پسر تقریبا همسن جاناتان میخورد باشه که یه شنل سیاه پوشیده بود و موهایی تقریبا هم رنگ موهای ایزابل ولی تیره تر داشت و با چشم های سبز زمردی اش به ایزابل زل زده بود ، بعد از چند ثانیه سرش رو به طرف من برگردوند و زیر لب گفت : بعد میگم من رو باید به جای جاناتان فرمانده میکردن ، بهشون بر میخوره . بعد سرش رو به طرف ایزابل برگردوند و با یه لحن صمیمانه گفت : سلام آبجی ، میبینم که به جای من دوتا بزدل رو به عنوان برادرات انتخاب کردی . ایزابل که عصبانی تر از حالت عادی بود . یه نگاه وحشتناک به پسره انداخت و گفت : تو فکر کردی کی هستی که بتونی برادرای منو مسخره میکنی ؟ هان ؟!؟ پسره لبخند زد و گفت : مثل اینکه منو نمیشناسی اما وقتی از دایی عزیزمون بپرسی که دِوین ( Devin ) کیه ، برای اولین بار حقیقت رو میفهمی ، پس فعلا . بعد یه دفعه با شمشیرش ، شمشیر ایزابل رو هل داد و منو به طرف یه مکان نامعلوم همراه خودش برد . بعد از اینکه از دیدرس ایزابل خارج شدیم ایستادم و به کسی که خودش رو دِوین معرفی کرده بود نگاه کردم ، اون هم ایستاد و قبل از اینکه سوال توی سرم رو بپرسم ، گفت : من یکی از اعضا شیاطین جهنم هستم ، الان هم قراره دو تا اسب برداریم و به سمت ریفیا بریم . با تعجب به چشم های سبزش که مشابه چشم های ایزابل بود خیره شدم و گفتم : اما بقیه چی ؟ پوزخند زد و گفت : حداقل یکم به رفیقات اعتماد کن . بعد هم به طرف استبل رفت و دو تا اسب برداشت و یکی رو به من داد و اون یکی رو خودش برداشت و با بیشترین سرعت به سمت ریفیا تاختیم .
بارون بند اومده بود و نزدیکای صبح بود که به دروازه های آهنی ریفیا رسیدیم ، همزمان وارد شدیم و بعد از اینکه اسب ها رو توی استبل گذاشتیم ، دِوین یه نگاه بهم کرد و گفت : تو تازه وارده هستی ؟ با سردی نگاهش کردم و گفتم : از شانس بدم ، آره . خندید و گفت : پس فعلا بهتره اول گزارش بدیم بعد استراحت کنیم . به سمت عمارت رفتیم و داشتیم در ورودی رو باز میکردیم که یه دفعه صدای لین متوقفمون کرد که گفت : چرا انقدر دیر کردی ؟ بعد نگاهش به دِوین افتاد و گفت : میبینم که با بدجنس ترین عضو شیاطین جهنم هم آشنا شدی . لین و دِوین نگاه های مرگباری به همدیگه انداختن و دِوین زودتر گفت : خیلی وقت بود ، ندیده بودمت ، لین . لین پوزخند زد و برای اولین بار عصبانی شد و گفت : کاش مدت ندیدنت یه مقدار بیشتر طول میکشید . دِوین خندید و گفت : من هم از دیدنت خوشحالم اما اول باید طبق قوانین من و این تازه آورد گزارش بدیم به آروبا . با اومدن اسم آروبا تعجب کردم اما نهایت سعی ام رو کردم که لین و دِوین متوجه تعجبم نشن . بعد به دنبال دِوین وارد عمارت شدم و از پله ها طرف راست بالا رفتم و توی راهرو وارد اولین اتاق شدیم . آروبا که مثل اولین باری که دیدمش ، موهای مشکی لَختش باز بودن ، سرش رو بعد از ورود ما آورد بالا و با جشم های آبی مایل به سبزش بهمون نگاه کرد و گفت : چی شده ، شما دوتا اومدین سراغ من ؟ در حالی که پشت میز نشسته بود ، منتظر جواب دِوین بود که دِوین لبخند زد و گفت : میخوام گزارش ماموریتی که بهم دادی رو کامل کنم . آروبا با سر حرف های دِوین رو تایید کرد و بعد به من نگاه کرد و گفت : و تو اینجا چی میخوای ؟ با سردی و بیخیالی نگاهش کردم و گفتم : منم اینجام که گزارش ماموریت شب گذشته رو بدم . آروبا با یکم شک و تردید نگاهم کرد و بعد دو تا برگه و دو تا قلم و یه شیشه سیاه دوات از تو کشوش در آورد و داد بهمون و گفت : خب ، شروع کنین دیگه .
بعد از نوشتن اتفاقات دیشب تا جای ممکن سانسور شده در مورد بخش صحبت کردن من و ایزابل برگه رو به طرفه آروبا گرفتم و گفتم : کار دیگه ای نباید انجام بدم ؟ آروبا بدون اینکه سرش رو بیاره بالا برگه رو از دستم گرفت و گفت : نه ، دیگه همین گزارش رو فقط ازت میخواستم که همین الان تحویلش دادی ، حالا میتونی بری . از اتاق آروبا خارج شدم ، که توی راه مارتین رو دیدن که انگار تازه رسیده بود ، با خستگی بهم نگاه کرد و گفت : برو طبقه بالا و دوش بگیر و توی اتاقت که سومین اتاق از سمت چپه ، استراحت کن . با سردی نگاهش کردم و گفتم : این اتفاقات باعث نمیشن که فراموش کنم ، من و تو یه خورده حسابی هنوز داریم . پوزخند زد و گفت : مشتاقانه منتظر دور دوم مبارزمون هستم . بعد هم بدون حرف دیگه ای هر کروم راه خودمون رو رفتیم بعد از اینکه دوش گرفتم و یکم استراحت کردم با پوشیدن لباس های آماده ای که توی اتاقی که به ظاهر مال من بود ، به طرف حیاط رفتم تا بقیه رو ببینم و بپرسم که چه جوری از اون مسافرخونه فرار کردن ، اول لین و اِرین رو دیدم که خیلی آروم داشتن با همدیگه حرف میزدن بهشون نزدیک شدم که همزمان مارتین و سباستین هم اومدن ، خواستم ازشون سوال کنم که چجوری فرار کردن که یه دفعه دو نفر با شنل های سیاهی که پوشیده بودن و صورتشون رو پوشونده بودن ، همراه با یه دختر زخمی که لباس های خاکی و خونی مبارزه سیاه تنش بود و سرش یه گونی کشیده بودن ، بهمون نزدیک شدن ، گونی رو از روی صورت دختره برداشتن که با صورت کبود و خونی مارگارت رو به رو شدم ، همون موقع اون دونفر شال هایی که صورتشون رو میپوشوندن برداشتن و تنها با نگاه کردن به صورتشون ، شناختمشون این دو نفر همون دو تا دختری هستن که توی رستوران پنج آهوی وحشی توی کارتیا دیدمشون ، به طرف اون دختره که شبیه النا بود برگشتم که اون یکی دختره که موهای قهوه ای کوتاه با چتری داشت گفت : تو شاهزاده فراری کارتیا نیستی ؟
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
عالییییسسیتبججرنینی😻✨
ببخشید دیر کامنت میدم این روزا زیادی شلوغم🤦🏻
یه چالش بود ک گفته بودی شخصیت های مورد علاقه خودتو و خودمونو بگیم... من الان میگم😂🤦🏻:
مورد علاقه خودم: متیو و لین
مورد علاقه خودت: الک و ایزابل(زیاد به علایقت آشنایی ندارم ولی فک کنم هر نویسنده ای شخصیت های نقش اولشو بیشتر از همه میپسنده)
سپاس 🙏🌸🌸
بسی جالب 🙃🌸
نه ، ایزابل درسته ولی اون یکی اشتباهه 😂✌ حالا فکر کنین ببینین اون یکی کیه 😂😂😂😂
وای خدا با اون جمله آخریه قلبم وایساددددددددددددددد
😂😂😂😂😂
اما بعد دوباره شروع به کار کرد 😂✌
بعله😂😂
😂😂😂😂🌸
سلام عالی بود
ببین یادته چند پارت پیش گفتی اگه شخصیت مورد علاقم حدس بزنین روزی ۲ پارت میزاری من عاشق داستانتم و میدونی میخوام شانسو امتحان کنم خببذار ببینم : ری چارلی سباستین متیو لین ارین مارتین و دوین ؟
سلام 🙋
سپاس 🙏🌸
آره یادمه ؛ ولی یه حدس بیشتر نمیشه زد چون تا الان از دوتا شخصیت ، یکیشون مشخص شده و فقط یه نفر دیگه رو میتونین بگین ولی پارت بعد که امروز فکر کنم بیاد ، پارت آخر این فصله و دیگه میرم استراحت 😂✌ پس گفتنش هم هیچ فایده ای نداره .
فوق العاده عالیییییییییییییییی بود🙂🌸 آره داستانت عالیه،داستان شاهزاده فراری جزو بهترین داستان هاییه که خوندم✌️
سپاس فراوان 🙏🌸🌸
مرسی نظر لطفته 🙏🌸🌸🌸
عالی بود گلم 👌🌹
ب نظرم خوب نیس :/
عااااااااللللللییییهههههه ❤️_❤️ محشرهههه ❤️_❤️
جزو بهترین داستان هاییه که خوندم و خیلی کم داستان ب نظرم بهترینن 🙂 سه یا چهار تا داستان هستن که داستان تو هم جزوشونه گلم :))))
مرسی 😂🙏🌸🌸🌸
سپاس 🙏🌸🌸🌸
سلاممممممم:)
وای خدا میدونه من چقد منتظر این لحظه بودم 😂
نمیدونم باورت بشه من یکی از طرفداری داستانات هستم دقیقا از اون قسمت اول شاهزاده فراری تا الان رو دنبال کردم😍😂
ولی چون ثبت نام نکرده بودم نظر نمیتونستم بدم. و الان بعد یه عمر موفق شدم هر چند دیر رسیدم .
تازه ثبت نام کردم و خلاصه راجع به داستانت بسی زیبا هست و خیلی خوبه 👏❤
خیلی خوب از زبون خود شخصیت داستان رو توصیف میکنی . فعلا همین 😅
من خودم هم یه داستان دارم مینویسم میخوام تو سایت بزارمش خلاصه دوست داشتی بخون ممنونت میشم 🙂❤
درود 🙋
سپاس 🙏🌸🌸
مرسی ، نظر لطفته 🙏🌸🌸🌸
😂🙏🌸
حتما میخونم ، باعث افتخارمه 🙃
عالیییییی
اره داستانت عالیه
مرسی 🙏🌸🌸🌸🌸
نظر لطفته 🙏🌸🌸🌸
وایی واقعا خوب بود
داستانت هن عالیه کاش میشد یه جوری چاپش کنی
خیلی دوست دارم بدونم چی سر مارگارت اومده😬
وایییی خیلی هیجان دارم پارت بعدیو زود تر بنویسسسسس😀😀
مرسی 🙏🙏🌸🌸🌸🌸
نظر لطفته 🙏🌸 ، ولی واقعا اونقدرا هم خوب نیست .
بنده خدا مارگارت 🤕
فکر کنم امروز ، فردا بیاد ، زود میاد 🙃✌
اره اگه میتونی چاپش کن خیلی هم داستانت عالیه😀😀
نظر لطفتونه 🙏🌸🌸 ولی در اون حد خیلی عالی نیست خدایی .
فوقالعاده عالیییییییییییییییییییی🤩🤩💖💕 بیصبرانه منتظر پارت بعدم
مرسی 🙏🌸🌸🌸🌸🌸
گذاشتمش ، خودم خیلی هیجان داشتم پس زود گذاشتم 😂🙃✌