
سلام پارت سوم 😁

سر خیابون رفتیم و ی تاکسی گرفتیم ....موزه ی لوور خیلی بزرگ بود و ما ی ساعت تو موزه بودیم و کلی عکس گرفتیم و بازدید کردیم ....اومدیم بیرون تصمیم گرفتیم یکم راه برم و بعد سوار تاکسی بشیم ....وقتی داشتیم راه می رفتیم احساس کردم دو تا پسر افتادن دنبال ما ....کاترین : فکر کنم دو تا پسر افتادن دنبالمون 😒 آلیس : کاترین لطفاً بیخیال شو ....آخرین بار رو یادت رفته ؟ داشتی میکشتیش 😢 کاترین : خب نباید بی افتن دنبال من 😏 آلیس : اگه بدونن انقدر وحشیه که نمی افتن کاترین : برو تو این مغازه ...هنوز دنبالمونن...باید مطمئن بشم دنبال ما ان آلیس : کاترین دست آلیس رو گرفتم و بردمش تو مغازه ...همون اول جلو در که پسرا بتونن ما رو ببینن وایستادیم و مثلا داشتیم ب لباس ها نگاه میکردیم ...پسرا هم از در اومدن تو و ما رو دیدن و رفتم پشت سر ما و داشتن نگاه میکردن ....ی کم دیگه الکی نگاه کردیم و بعد زدیم بیرون ...پسرا هنوز دنبالمون بودن ....وایستادم ...آلیس هم وایستاد ...برگشتم ب سمت پسرا کاترین : چرا دنبال میایید؟ یکی از پسرا بور بود و اون یکی مشکی بود....پسر بوره اومد جلو تر و تقریبا ی قدم با من فاصله داشت و گفت : چون دوست داریم مشکلی هست ؟ کاترین : اولا پر از مشکله دوما پس بعدشو خواهی دوست داشت 🙃 آلیس : کاترین بیا ...ولش کن اینا ب اشتباهشون رسیدن کاترین : ی لحظه صبر کن آلیس آلیس ( زمزمه ) : الان داغونش میکنه منم ی مشت 👊 زدم تو دماغ پسر بوره.....انقدر ضربه ام محکم بود که پسره ب پشت افتاد رو زمین و کلا پخش زمین شد ...دوستش با حالت ترس و تعجب ( این حالتی 😨)رفت سمت پسر بوره و از زمین داشت بلندش می کرد یکم که بلند شد دیدم از دماغش داره خون میاد ی نگا بهش کردم و لبخند زدم پسر مشکیه ( منظورم اینکه موهاش مشکیه 😂💔) : شرمنده وقتتون رو گرفتیم ...ما دیگه رف زحمت میکنیم کاترین : ب سلامت 😒 پسر مشکیع دست دوستشو انداخت رو شونه هاش و کشون کشون بردش آلیس : زدی داغونش کردی مثل همیشه کاترین : مهم نیست بیا بریم 😒😏

کاترین : بیا بریم دیگه 😬 آلیس : ببخشید تو فکر بودم بعد با آلیس ی تاکسی گرفتیم .... خلاصه همه ی جاهایی که آلیس گفته بود رو دیدیم و کلی عکس گرفتیم ....فکر کنم حافظه ی موبایل آلیس در شده باشع😃 آخر سرم رفتیم محله ی مون مارت و توی یکی از کافه هاش ی چیزی خوردیم و بعد تاکسی گرفتیم و جلو در آلیس پیدا شدیم ....من زنگ زدم مامانم که ببینم خودش کلارا رو از خونه ی مامان بزرگم برداشته یا من برش دارم بیارمش خونه ...که گفت آوردمش ...منم اومدم خونه ....کاترین : سلام مامان ، سلام کلارا کلارا و مامان : سلام مامان : خسته نباشی ....خوش گذشت ؟ کاترین : اره خوب بود ...فقط زدم دماغ ی پسرو شکوندم مامان : باز تو شروع کردی ؟ کاترین : تقصیر من چیه ؟ اونا گیر میدن و منم عصبانی میشم ....میزنمشون که دیگه مزاحم من نشن 🙂 مامان : با همین کارات کل پسرای محله از چهارده قدیمیت رد نمی شن کاترین: مشکل خودشونه مامان : با این کارت همیشه مجرد می مونی 😃 کاترین: چ بهتر 😅 مامان : راستی کاترین برات ی هدیه دارم کاترین : چ هدیه ای ؟ مامان : ی لحظه همین جا بشین من الان میایم کاترین : باشه مامانم رفت سمت اتاقش و از تو کشو ی اتاقش ی جعبه در اورد که با کاغذ کادو ....کادو پیچ شده بود ....بعد اومد پیش من نشست و جعبه رو بهم داد کاترین: چی خریدی برام مامان ؟🤨🥰 مامان : باز کن ببین دیگه ☺️ کاغذ کادو رو باز کردم ...موبایل بود کاترین : موبایل؟ واقعا ب یکی از اینا احتیاج داشتم ....ممنون مامان بعد مامانمو بغل کردم مامانم گفت: کاری نکردم ....راستی این ایده ی کلارا بود کاترین : پس که اینطور بعد کلارا رو بغل کردم و یکمم با هاش شوخی کردم ( قلقلکش داد) کلارا از پشتش ی چیزی در اورد و داد ب من کلارا: اینم قاب موبایلت ....من انتخاب کردم کاترین : خیلی خوشگله ممنون
قرار فردا صبح از پاریس ب لندن برم .....وسایل اضافیه اتاقمو جمع کرده بودم و مامانم بعضی هاشو که جدا گذاشته بودم برده بود خیریه و بقیه اشم تو اتاق زیر شیروانی گذاشته بود ....فقط از قسمت اتاق که مال من بود چند تا چیز بیشتر نمونده بود ....چمدونمم جمع کرده بودم ....ی چمدون خیلی بزرگ جمع شده بود ....امروز قرار بود بریم پیش خانواده پدریم که ازشون خداحافظی کنم ....دیروز رفته بودیم پیش خانواده ی مادریم ....قرار بود دو تا عمه هام و بدونه عموم توی خونه مادربزرگم باشن و ما هم بریم اونجا ..... خلاصه رفتیم ....و ناهار خوردیم ... آخر سرم مامان بزرگم و عمو و دو تا عمه هام از طرف همشون برام ی لپ تاپ خریدن وقتی برگشتیم خونه اولین کاری کردم که لپ تاپ رو گذاشتم تو ساکم که یادم نره ....بعد زنگ خونمون خورد ...رفتم در رو باز کردم ... پستچی بود پستچی :روز بخیر ....خانم کاترین تانر ؟ کاترین : خودم هستم بفرمایید پستچی: دو تا بسته دارید ... بفرمایید ... لطفاً امضا بزنید کاترین : ممنون ...ی لحظه صبر کنید بسته ها رو بزارم زمین...اینم از امضا پستچی : روز خوبی داشته باشید کاترین : همچنین پستچی از پله ها رفت پایین مامانم : کی بود ؟ کاترین : پستچی مامانم : چی داده بهت ؟ کاترین : دو تا جعبه یکیشون بزرگه اون یکی کوچیک مامانم:بازشون کن ببین چی توشونه کاترین : از این بزرگه شروع میکنم در جعبه رو باز کردم ...ی آلبوم بود توش...با تعجب درش آوردم ..آلبوم رو بازش کردم ....عکسای منو آلیس بود ...از کلاس اول تا الان ....چند تا از عکسهایی که اون روز بیرون رفته بودیم رو گذاشته بود ....بعد ی کارت پیدا کردم توش نوشته بود از طرف آلیس...لبخند زدم ....در آلبوم رو بستم ...روی جلد آلبوم اینو دیدم : K&A خوشحال شدم ....حرف اول اسمامون بود مامان:منم می خواستم این کار رو کنم ...ی سری از عکسا تو دادم چاپ کرده بودن ....می خواستم صبح بدم بهت....حالا که اینطور شد بزار ...عکسا رو بیارم بزاریم تو همین که بار زیاد نبری کاترین : باشه منم تا اون موقع زنگ می زنم از آلیس تشکر میکنم زنگ زدم و ازش تشکر کردم و بعد مامانم با عکسا اومد ...با هم عکسا رو گذاشتیم تو آلبوم و بعد من آلبوم رو گذاشتم تو چمدونم مامانم : این یکی چیه ؟ کاترین: نمیدونم بزار بازش کنم جعبع رو باز کردم ....ی ساعت عجیب غریب ولی خوشگل توش بود ....ی کارت دیدم ...کارت رو برداشتم ...و جعبه رو گذاشتم زمین ...کارت رو باز کردم اینو تو کارت نوشته بود : خوشحالم که تونستی بورسیه رو قبول بشی ....بابا ی لحظه موندم چی کار کنم ....نمیدونستم الان باید الان خوشحال باشم یا عصبانی....مامانم که دید من خشکم زده کارت رو از من گرفت و خوند ....مامانم بعد از خوندن ب من نگاه می کرد....منم از رو زمین بلند شدم ...ساعت رو برداشتم و با خودم بردم تو اتاق و گذاشتم رو میز تحریر ....و دراز کشیدم
با صدای مامانم از خواب بیدار شدم مامان : کاترین کاترین پاشو ساعت چهار صبحه کاترین : پس امروز رسید مامان با حالته ناراحتی گفت: اره بالاخره رسید کاترین : پس پاشم باید ساعت شیش مترو باشم ..از جام بلند شدم و رفتم حموم ....لباس هایی که برای دانشگاه آماده کرده بودم رو پوشیدم ...و ی تل زدم ب موهام ... صبحونه خوردم با مامان و بعد رفتم چمدون و کیفمو بردارم ...ساعتی که بابام داده بود رو دیدم ساعت رو بستم دستم ...چمدونم رو برداشتم و داشتم می رفتم سمت در که کلارا رو دیدم... کلارا خواب بود ...آروم پیشونیش رو بوسیدم ...و از در اتاق رفتم بیرون مامان : خب آژانس اومده دنبالت ...دوست داشتم خودم ببرمت کاترین: دلم براتون تنگ میشه بعد مامانمو بغل کردم ...می دونستم مامانم ناراحته ولی نشون نمیده بعد مامانم گفت: منم دلم برات تنگ میشه ....ولی می دونم اونجا ب موفقیت نزدیک میشی و این منو خوشحال می کنه ☺️ خداحافظ کاترین کاترین : خداحافظ مامان و بعد چمدونمو برداشتم و سوار آسانسور شدم ....از در ساختمون خارج شدم آژانس جلو در منتظرم بود ...سوار آژانس شدم ....ساعت پنچ و نیم بود ....زیاد خونمون از مترو دور نبود ...برای همین ب موقع می رسیدم ....ساعت پنچو پنجاه دقیقه رسیدم ب مترو ....چمدونمو برداشتم و رفتم داخل مترو ...چند نفر رو دیدم که مثل من بودن ..رفتم سمتشون و گفتم : سلام شما هم دانشجوی آکسفوردید ؟ ( من ی اشتباه کردم اول گفتم لندن 😂در اصل آکسفورد داره میره ....شرمنده 🤧💔 برو ادامه داستان 🤧)
یکی از دخترا گفت : بله درسته شما هم بورسیه قبول شدید ؟ کاترین : بله ... مترو از راه رسید اول قرار بود بریم لندن و از لندن بریم شهر آکسفورد ...سوار شدیم ...بعد از راه طولانی رسیدیم لندن ....از مترو پیاده شدیم ....و رفتیم سوار مترو ی آکسفورد شدیم ( انگلستان پر از مترعه😂🙂)رسیدیم ب آکسفورد جلو ایستگاه ی راننده اتوبوس وایستاده بود و دست تکون می داد یکی از دخترا گفت : احتمالا راننده یی که قرار بود ما رو ببر مدرسه *** و بقیه هم تایید کردن ...رفتیم سمت راننده ...راننده لبخندی زد و گفت ( انگلیسی میگه ): خوش اومدید ب انگلستان و شهر آکسفورد ...من قرار شما رو ببرم ب دانشگاه آکسفورد ...لطفاً سوار اتوبوس بشید *** کاترین ( انگلیسی بلده که بورسیه رو تونسته قبول بشه ...کامل بلده ): ببخشید دانشگاه خیلی دوره؟*** راننده : تقریبا خانم *** کاترین : ممنون ** چمدونمو کشیدم با خودم و ب سمت اتوبوس حرکت کردیم ... اتوبوس کمی اونور تر از ایستگاه مترو بود ...وقتی می خواستیم سوار بشیم دیدم همه چمدون هاشون رو گذاشتن رو زمین و خودشون سوار شدن که راننده چمدون هاشون رو بیاره داخل اتوبوس ....من بزور خودم چمدونمو بردم داخل اتوبوس ....خیلی خسته شدم آخه ی چمدون سنگینو بزرگ رو ب خوای از پله های اتوبوس ببری بالا خیلی سخته ...همه بهم با حالت افسوس نگاه می کردن ولی توجه نکردم و رفتم ته اتوبوس نشستم و چمدونمو کنارم گذاشتم

همه بهم ی جوری نگاه میکردن ولی من توجه ای نکردم و ب پنجره خیره شدم ...راننده سوار اتوبوس شد و راه افتادیم ..ساعت شیش و نیم بود ...دلم برای خونه تنگ شده بود ..با اینکه چند نفر اینجا فرانسوی بودن ولی بازم احساس می کردم من فقط اینجا فرانسوی هستم ....این چند نفری که فرانسوی بودن ب نظرم پولدار بودن و همشون با پول قبول شده بودن 😒دلم می خواست همشونو ی دور بزنم ولی حیف ....رسیدیم دانشگاه ...دانشگاه آکسفورد بیشتر شبیه قلعه بود تا دانشگاه 😳 چشمام چهار تا شده بود 😅اتوبوس وایستاد همه از جاهاشون بلند شدن و ب سمت در رفتن ....منم چمدونمو برداشتم و کشون کشون از بله های اتوبوس بردم پایین ....راننده هم از جاش بلند شد و شروع ب خالی کردن چمدون ها کرد و ی نفر هم اومد کمکش ....من هنوز ب دانشگاه خیره شده بودم ...نمیدونم چرا بروشور هایی که قبل از گرفتن بورسیه رو نگاه نکردم ...حداقل یکی بگه چرا نزدم اینترنت ببینم چرا این شکلیه ...تو همین فکرا بودم که ی پسری محکم خورد بهم و من تعادلمو از دست دادم که داشتم می خوردم زمین ولی خودمو سر پا نگه داشتم پسره:حواست ب پشتت باشه 😒ممکنه یکی باهات برخورد کنه 😒دختره خنگ 😒****کاترین: حواسم ب پشتم باشه مگه من از پشتم چشم دارم 😠حتما تو داری که اینو ب من میگی ....پس بهتر چشم های پشت تو برداری بزاری جای چشم های جلوت ،چون چشم های جلوت خوب نمیبین که ب من خوردی و طلب کارم هستی 😠*** پسره ی نگاه ب من کرد و برگشت و گفت:خانم کوچولو حواست باشه با کی داری صحبت می کنی ...من می تونم همه رو دور انگشتام بچرخونم 😏**** کاترین : هر کسی هم باشی نمی تونی بگی من چطوری با کسی حرف بزنم *** بعد پامو بردم بالا و محکم پاشو لگد کردم...پسره ی آخ گفت و بعد پاشو گرفت .... چمدونمو از دسته اش گرفتم و کشیدمش وقتی داشتم وارد حیاط دانشگاه می شدم وایستادم ... سرمو کمی چرخوندم و گفتم : آخ شرمنده ...چشمای جلوم خوب کار نمی کنن😪😑***بعد دوباره شروع ب حرکت کردم و اصلا پشتمو نگاه نکردم ....همه چمدون دستشون بود و داشتن با هم حرف میزدن ....بعد ی آقا اومد و همه شروع ب وایستادن کردن ( ردیفی وایستادن ) آقا بلند گو دستش گرفته بود و بعد گفت : سلام ب دانشجو های سال اولی ...از اینکه دانشگاه آکسفورد را انتخاب کردید بسیار خوشحالیم ..... (و همینجوری داشت حرف می زد )من اقای کریس پاتن هستم ( این شخص در دنیای واقعی رئیس دانشگاه هستن ولی نمیدونم تو زمان حال یا قدیم 🤣) رئیس این دانشگاه ...اول از همه من درمورد اقامتگاهاتون توضیح بدم ....اول از همه کسانی که از راه دور نیامدن و می تونن هر روز برن خونه و بیاین در دانشگاه اقامت نخواهن کرد ولی کسانی که بورسیه دارن و کشور های دور میاین ...در دانشگاه بهشون اتاق داده می شه ...موضوع بعد درمورد کلاس هاتون هست که از دوشنبه شروع میشه و تا اون موقع می تونید دانشگاه و

رو بگردید و اتاق هاتون رو مرتب کنید ....همتون برید پیش خانم گرانچ و ببینید اتاقتون کجاست ...می تونید برید ***همه رفتن سمت میزی که ی خانم نشسته بود ....خانمه تقریبا پیر بود ولی خیلی قیافه ی مهربونی داشت ....تو صف وایستادیم .... تقریبا نیم ساعت تو صف وایستاده بودم که نوبت من شد...خانم گرانچ:ب دانشگاه آکسفورد خوش اومدید ...لطفا نام و نام خانوادگی تو بگو☺️***کاترین: کاترین تانر *** خانم گرانچ: تانر....تانر ...شما بورسیه گرفتید و از کشور فرانسه هستید پس ب شما اتاق باید اتاق بدیم ...شماره ی اتاق شما ۱۶۲ هست ... بفرمایید اینم کلیدتون *** کاترین:ممنون خانم گرانچ ***کلیدو گرفتم و بعد وایستادم برگشتم گفتم : ببخشید اتاق ها از کدوم وره؟** خانم گرانچ خندید و گفت برو دنبال تابلوها *** کاترین : بازم ممنون خانم **چمدونمو کشیدم و رفتم دنبال تابلو ها ( ی توضیح بدم این دانشگاه خیلی بزرگه ...اونجور که فهمیدم همه چیز داره ب غیر از مرکز خرید 😂منظورم پارک کتابخانه و غذا خوری و از این چیزا ...ب خاطر همین ب تابلو احتیاج داره 😅)...ی ساختمون بزرگ بود ...درش باز بود رفتم تو ....از پله ها رفتم بالا و رسیدم ب طبقه ی دوم ....اتاقمو پیدا کردم و درشو باز کردم رفتم تو ...( عکس اتاق بالا اتاقشه 😁😂) ب نظر کوچیک بود ولی از هیچی بهتر بود چمدونمو باز کردم ...آلبوم آلیس رو دیدم درش در آوردم وگذاشتمش رو تختم لپ تاپ هم گذاشتم رو تخت ...لباسامو در آوردم و همینطور تا شده گذاشتم تو کشو و ی جور گذاشتم که دو تا کشو جا شد ...لپ تاپمو گذاشتم رو میز تحریرم و آلبوم

آلبوم آلیس رو گذاشتم توی کتاب خونه ای که بالای تختم بود و جعبه ای که توش لوازم تحریر رو مو ریخته بودم ( مداد، پاکن ، خودکار ، جامدادی و وسایل نقاشی که خریده بود ) گذاشتم تو همونجا ولی طبقه پایینش ....دفتر هایی که خریده بودم گذاشتم تو کشوی اول که لباسام نبودن ...بقیه ی وسایلمو ریختم پیش دفترام بعد چمدونمو بستم و گذاشتم پیش تختم ....موبایلمو برداشتم گذاشتم تو جیبم و کلیدمو برداشتم و از اتاقم خارج شدم ....درو قفل کردم و از خوابگاه خارج شدن ... داشتم توی یکی از راهرو های دانشگاه قدم می زدم و ب معماریش نگاه می کردم که پسر با کلاه از جلوم رد شد ...کلاهش آنقدر پایین بود که نمی شد قیافش رو دید ...ی لحظه وایستادم و برگشتم ب پشت ...پسره داشت می رفت ...نمیدونم چرا مغزم این دستور رو ب بدنم داد که برگردم نگاهش کنم ....اصلا نمیدونم این کارم با خواسته ی خودم بود یا نه ...فقط می دونم برگشتم ...دوباره ب راهم ادامه دادم .... دانشگاه آکسفورد خیلی بزرگ بود ....اگه تابلو ی راهنما نداشت قطعا گم می شدم 😅...رسیدم ب پارک دانشگاه ...بعضی ها نشسته بودن رو زمین و داشتن حرف میزدن یا درس می خوندن ...منم نشستم رو چمن ...داشتم ب پارک نگاه می کردم که گوشیم زنگ خورد ... کاترین: وای مامانه 😨 یادم رفت بهش زنگ بزنم ....سلام مامان **** مامان : سلام کاترین ...رسیدی ؟*** کاترین :اره رسیدم ...کلارا خوبه ؟*** مامان : نمیدونم بردمش خونه ی مامان بزرگت ...فکر کنم هنوز خواب باشه *** کاترین : خودت خوبی ؟ *** مامان : اره خوبم ...فقط دلم برات تنگ شده***
داستان کم آوردم 🤧😐😂
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه ...کامنت فراموش نشه ....و اگه زحمتی نیست داستانمو معرفی کن ...بازدیدش خیلی کمه 😞...با تشکر 🙃✨🧡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام ب همه شرمنده ی مدت دستم بند بود و متاسفانه تا آخر ماهم هست 🙃
ولی از یک مهر دو پارت داستان یا شایدم بیشتر بزارم 😇
Apameh
| 4 روز پیش
اتفاقا چون کارام زیاد شده تصمیم گرفتم همین کار رو کنم 😂😬
در ضمن فردا داستان رو میزارم 😂
از این فردات چهار روز گذشتتتتت😂💔
شد هفت روز :/
پارت بعدو بذاررررررررررر
بچه ها ی داستان دیگه هم هس ب اسم عشق پنهان اون عاشقانه و طنزه تا الان 39 پارتش اومده نویسنده ی این رمان خواسته ک 30 بازدید و 30 لایک داشته باشه اگه داستانو بخونید و لایک کنید مطمئن باشید خودشتون میاد🍬♥
اول این داستانو کامل کن بعد داستان جدید بنویس😑😂💔
عالی بود♥
موافقم
اتفاقا چون کارام زیاد شده تصمیم گرفتم همین کار رو کنم 😂😬
در ضمن فردا داستان رو میزارم 😂
عالی بود
منم دارم داستان مینویسم میشه بخونی؟🥺🤧
!!!!!!! I WANT THE NEXT PART,NOW
سرم شلوغه نمی تونم بنویسم 😞🖤
😐💔
عالی بود داستانت 🌷🌷🌷
مرسی 😍✨
سلام آجی خوبی 🙂✨ یه داستان نوشتم در حال برسی اگه ثبت شد خوش حال میشم بخونیش 😁🙂 همچنین بقیه 🙂🌹
اوکی سعی میکنم بخونم ولی انقدر این چند وقته شلوغ شده که حتی نمی تونم داستانمو بنویسم
ولی اگه وقت اضافه آوردم همه رو میخونم
باشه عزیزم 🌹🌹🌹
سلام بچه ها
متاسفانه پارت بعد با کمی تاخیر میاد 😞🖤
نههههههههههههعهههههههههههه
چراااااااااااااااااااااااااا؟
بخاطر اینکه داستان رو ننوشتم و یکمطول میکشه 😂🍭
تنبل😐😐😐😐😐😐😐😐💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
😁🧡
ای بابا آجی 😔 باش اشکال ندارد