
های گایز😍چون خیلی از پارت دوم داستانم استقبال کردید پارت سوم رو گذاشتم😊

ساعت ۷ صبح بود.دیشب ساعت را برای ۷ صبح تنظیم کرده بودم.یادم نبود که دیگر به مدرسه نمیرویم.دیروز روز خیلی خوبی بود.البته فقط برای ما.اخر بیل خیلی خوشحال نبود.همش اخمش تو هم بود و یه گوشه نشسته بود و جالب اینجا بود که دهنش بسته نبود!هر وقت هم که سوز می امد از شیرینی ها و کیک هایی که سویل برایمان فرستاده بود بخورد بیل گفت میل ندارم.البته بهتره بگم شیرینی و کیک های قابل خوردن چون قبل از اینکه من و کندی و گراندا یه قاچ ازش را بخوریم دیپر گیر داد که سمی هستند و عمو فورد هم گفت ضرری ندارد ازمایششان کنیم که بله باز هم دیپر ضایع شد و کیک ها و شیرینی ها سمی نبودند.اما واقعا دلم برای بیل سوخت از اول اینکه به معما کده رفته بودیم تا اخر شب چیزی نخورد.

اما هیچکس نگران بیل نبود.ملودی و سوز تصمیم گرفتند که بیل در اتاق اضافی که طبقه ی اول معما کده قرار داشت بخوابد.اما من فکر نمیکنم بیل خوابش برده باشد.نصفه شب صدای قدم های بیل را شنیدم که به در معما کده میرود.اما نتوانست از معما کده خارج شود.نمیدانم چرا؟شاید یه جور طلسم بود.خلاصه که برای بیل اصلا شب راحتی نبود.

دیگر صبح شده بود.ساعت ۷ و ربع بود و باید بیدار میشدم.دیپر را بیدار کردم و به طبقه ی پایین سر میز نشستیم. «صبح بخیر بچه ها!» «صبح بخیر ملودی.» «اوه شما بچه ها خیلی خوابالویید.چشماتون رو باز کنید دیگه من که ملودی نیستم خوابالو ها!» ناگهان منو و دیپر سر جایمان میخکوب شدیم.به دختری که پای گاز ایستاده بود و پنکیک هارو زیر و رو میکرد نگاه کردیم.دختر به نظر میامد چند سالی از ما بزرگتر است.شاید ۱۷ یا ۱۸ سالش باشد شاید هم بیشتر!موهای صورتی رنگی داشت و پیشبندی بر روی لباس سفید زیر کتش انداخته بود. بله اون سویل بود. سویل گفت:«کتم رو مجبور شدم اویزان کنم به چوب لباسی وگرنه کثیف میشد.» پنکیک را روی بشقابی انداخت که چند پنکیک دیگر رویش قرار داشت.

بین پنکیک ها چند توت فرنگی قرار داشت.سویل سس شکلاتی برداشت و ریخت رو پنکیک و گفت:«بفرمایید اینم صبحانه!» من گفتم:«ممنون سویل.» زدم به دیپر و دیپر گفت:«م-ممنون.» «خواهش میکنم.» از چشم های دیپر خواندم که می گوید:«اخ دردم گرفت چرا اون کار رو کردی؟» منم با چشم هایم گفتم:«خب تو نگفتی *خواهش میکنم* .» دیپر با اعصبانیت نشست روی صندلی و گفت:«با ملودی چیکار کردی؟» «اوه اوه میبینم که بعضی ها خیلی صبح ها بدخلقن.» «فقط جواب سوالم رو بده!» «اون فقط یخورده دیر پاشد.» *در باز میشود و ملودی به داخل اشپزخانه می اید* ملودی گفت:«ببخشید بچه ها یکم دیر پاشدم!»

لباس هایش مثل همیشه اراسته است.می اید که به گاز دست بزند که سویل را میبیند.سویل میگوید:«سلام ملودی!» ملودی جیغ میزند* سوز از در وارد میشود و میگوید:«چی شده ملودی؟» ملودی رو برمیگرداند به سوز و میگه:«این کیه؟» «اوه سلام سویل تویی؟» «بلهههههه از اشنایی باهاتون خوشبختم!» ملودی میگوید:«دقیقا شما کی هستید؟» سویل میگویید:«بهتره که فعلا به شما نگوییم که کی هستم فعلا فقط من را دوست خودتون حساب کنید.»

استن و فورد از در وارد شدند.چند کیسه حاوی مواد غذایی همراه شان بود و چند ابزار الات.تا سویل را دیدند همه چیز از دستشان افتاد البته به غیر از ابزار الات اخر خیلی سنگین بودند.بیشتر شبیه چیز سنگینی بود که ادم ان را روی پاییش بیندازد.استن فورد گفت:«اخ اخ اخ پام!» استنلی گفت:«خب خل و چل چرا این همه چیز فلزی رو میندازی رو پات!» میبل گفت:«عمو فورد حالتون خوبه؟ دیپر با نگرانی گفت:«حالتون خوبه عمو فورد؟» «خوبم خوبم اون اینجا چیکار میکنه؟» «اولن سلام و صبح بخیر! دومن اون نه و سویل! سومن عمو استنلی راست میگه چرا اون همه چیز فلزی رو انداختی رو خودت؟»

خب پارت سوم هم تموم شد.میدونم کم گذاشتم میخوام هیجان پرات بعدی بیشتر شه.تا این پارت منتشر شه پارت بعدی رو هم حتما میزارم❤(عکس بالا رو خودم ادیت کردم دوستم تمیزش کرد)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای اخجون ی داستان جدید پیدا کردم زود برم بخونم اول نظر دادم😁ولی مطمئنم عالیه
وایی ممنون💕🌈
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووودددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
عالی بود لطفا پارت بعدی زود تر بنویس 😁
چشم حتما😍❤
عالی بود❤️❤️❤️❤️
وای فقط بیل 🤣🤣🤣🤣 فکنم زندگیش براش مثل کابوس شده 🤣🤣🤣🤣🤣🤣
اره🤣🤣🤣تو پارت های دیگه با کابوس هاش بیشتر اشنا میشین🤣