
سلام سلاااام، ببخشید دیر شد ایندفعه خیلی براتون نوشتم دیگه چشمام نمیبینه🙂مرسی بابت انرژی دادناتون، راستی راستی به داستان💚 «آینه ی ماه» و «عشق مسموم»🖤 از آجی آهو هم سر بزنین حتمااااا😉به نظرسنجی هم یه سر کوچولو بزنین. لایک و کامنت فراموش نشه خیلی خیلییی دوستتون دارممم💛
با باریدن اولین پرتو های خورشید بود که دیدیمش.. کلبه.. بارقه های امید تو وجود هممون جوشید سرعتمون رو زیاد کردیم و جلوی کلبه وایسادیم، جین به آرومی جونگ کوک رو روی زمین گذاشت و کمرش رو به درخت تکیه داد یونگی و جیمین هم کنارش وایسادن تا نفسی تازه کنن، جین جلو رفت و گفت من در میزنم،نفس عمیقی کشید و تق تق به در کوبید ، صدایی نیومد و کسی تو درگاه پدیدار نشد جین دوباره دست برد تا در بزنه ولی در باز شد و مرد تقریبا میانسالی، با موها و ریش کوتاه سفید جلوی در وایساده بود، کمی قوز بود و پیراهن چهارخونه ی قرمز و شلوار جین به تن داشت توی یک دستش پیپ بود و با بیحوصلگی به ما خیره شده بود جین با تته پته گفت : آقا..-چی میخواین؟! +اقا.. ما گم شدیم اینجا تلفن هست؟!..اب دهنشو قورت داد: یا چیزی برای خوردن؟! هممون با امیدواری بهش نگاه میکردیم ، مرد یک دور هممون رو نگاه کرد و وقتی نگاهش روی من افتاد کمی مکث کرد بعد دوباره به حالت اخم برگشت و گفت : نه هیچی نداریم ازینجا برین..-اما..تق، در بسته شد
تهیونگ گفت : اَه ، حاضر نشد بهمون کمک کنه؟! اخرش همینجا میمیریم و حالت گریان به خودش گرفت جین دوباره در زد مرد باز درو باز کرد و از دیدن دوباره ی ما اخمش غلیظ تر شد، توقع داشت کی به جز ما پشت در باشه؟!-بله؟! +ببخشید اقا ولی چندتا از ما آسیب جدی دیدن نمیتونیم به راهمون ادامه بدیم بدون اینکه یکی اونها بمیره واقعا نمیشه یه کمک کوچولو بهمون بکنین؟! قبل ازینکه مرد چیزی بگه صدایی نرم و زنونه پشت سرش پیچید : چه خبره جرالد؟!- هیچی عیال چندتا...قبل ازینکه جمله شو کامل بیان کنه خانومی با پیراهن بلند چین دار سفید گل گلی کنار مرد یا همون جرالد پیداش شد نگاهی به سر تا پای همه ی ما کرد + وای خدای من شما بچه ها زخمی و کثیف شدین ، چند روز تو جنگلین؟! مورد حمله قرار گرفتین؟! با پشت دست به بازوی جرالد زد : خجالت نمیکشی باهاشون اینطوری رفتار میکنی؟! میدونی چندساله مهمون نداشتیم؟! اَه مرد ادبت کجا رفته؟! بیاین تو بچه ها این پیرمرد بداخلاقو ببخشید ، همینطور که داشت تعارف میکرد که بریم تو چشمش به بدن تقریبا بی جون من روی دستای تهیونگ افتاد
رنگ از رخش پرید بعد با لحن جدی گفت : سریع بیاین تو، تو دوران جوونیم یه پرستار بودم، هممون تقریبا یورش بردیم داخل و جرالدو عقب زدیم همسر جرالد به اتاق خواب کوچیک گوشه ی خونه اشاره کرد و رفت تا وسایل کمک های اولیه شو بیاره به همراه چندتا تیغ و قیچی که نمیدونم چجوری همچین چیزایی اونجا وحود داشتن تهیونگ من رو روی تخت گذاشت بعد عقب رفت و دستشو پشت گردنش کشید : آه، کمرم..بعد روی مبل توی پذیرایی خودشو ولو کرد و چشماشو بست...جیمین از نگرانی وارد اتاق شد ولی همسر جرالد بیرونش کرد گفت : میخوام گلوله رو دربیارم، درو بست و زیر لب چیزی در مورد حیای نوجون های امروزی گفت ، بالاسرم وایساد و گفت بیا دست به کار شیم دختر منو به پشت چرخوند...میشد بگی بیهوشِ بیهوش نبودم، پس درد رو حس میکردم، هرازگاهی ناله ای یا فریادی از گلوم خارج میشد
حرکت تیغ روی کمرم رو حس میکردم ،هیچ عجله ای برای کاری که میکرد نداشت درد توی رگ هام پیچید و توی بالشت داد زدم ، دستم دنبال وسیله ای برای گرفتن بود با اه و ناله دستمو به تاجِ تخت گرفتم و با تمام وجودم فشار دادم تا بتونم تحملش کنم از شدت درد بیهوش شدم وقتی چشمامو باز کردم صدای تق ناشی از برخورد گلوله خونی به ظرف اهنی بلند شد ، دور کمرمو به ارومی پانسمان کرد و بعد با دستمال خیس عرق روی پیشونیمو پاک کرد دستشو روی موهام گذاشت و با لحن ملایم و مادرانه ای گفت: خیلی مقاومت به خرج دادی، خوشحالم که زنده ای. بعد پیشونیم رو بوسید و بلند شد که بره دستشو روی دستگیره در گذاشت که خندش گرفت و رو به من برگشت: حالا میتونم به اون پسره بگم با خیال راحت بگیره بخوابه، جای پاهاش رو زمین رد انداخته، رفتنش اخرین صحنه و صدای بسته شدن در اخرین صدایی بود که شنیدم.

وقتی که بیدار شدم صبح بود، چشمامو به سختی باز کردم ،نور کم رنگ خورشید از پشت پرده ی اتاق داخل میشد و شیار هایی رو زمین مینداخت، یعنی چندروز بیهوش بودم؟! گردنم خشک شده بود و گلوم میسوخت و لبام ترک برداشته بود درد خفیفی توی کمرم داشتم صدایی گفت: بیدار شدی..یکه خوردم ، گوشه ی اتاق روی زمین نشسته بود ، زیر چشماش گود افتاده بود و موهاش بهم ریخته، معلوم بود نخوابیده ، همون صحنه ی اون روز صبح توی بیمارستان برام تداعی شد، اینبار به جای یونگی، جیمین نشسته بود
از بیرون هیچ صدایی نمیومد، معلوم بود همه خوابن ، سعی کردم بشینم، بلند شد وسمتم اومد و کمکم کرد ، بالشتو پشت کمرم صاف کرد و بعد خم شد روم و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و آروم نوازشم کرد : نگرانت بودم.به چشماش خیره شدم صداش گرفته بود آروم گفتم: نخوابیدی؟ -نه نتونستم چشم روهم بزارم بلند شد و خواست بره سمت پنجره که دستشو گرفتم : جونگ کوک... -حالش خوبه، اگه دیرتر میرسیدیم پاش عفونت میکرد ولی الان خوبه.. آب دهنمو قورت دادم : یونگی..؟! -بدنش ضعیف شده، جای زخم و کبودی روی بدنش زیاده ، پانسمانشون کردیم ، بهتر شده، +چندروزه بیهوشم؟-چهار روز و نصفی..-اوه..+معلومه حسابی گرسنه ای میرم برات غذا بیارم-نه صبر کن، میخوام.. بیام..بیرون.به سختی بلند شدم جیمین زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد در اتاقو باز کردم و بیرون رفتم +پسرا کجان؟ -جونگکوک و یونگی و تهیونگ خوابن، جین و جرالد رفتن کوه و اولیویا رفته پشت کلبه سبزی بچینه+اولیویا؟! -زن جرالد..+اوه پس اسمش اینه..نگاهم به سمت بیرون کلبه رفت، هوای دم صبح، مه دور درختا پیچیده بود..
گفتم: میخوام برم بیرون. اخم کرد : بیرون سرده، سرما میخوری ، سر میز بشین تا غذاتو بیارم. آه کشیدم و تو چشماش نگاه کردم : لطفااااااااا، اخمش غلیظ تر شد: لعنتی، نمیتونم در مقابل تو مقاومت کنم چرخید و از روی صندلی یه پتو برداشت و دورم پیچید و خواستم برم ولی با ضعفی که داشتم، سرم گیج رفت و پاهام لرزید جیمین صدایی مثل نچ از دهنش در اورد بهم محلت نداد یه دستشو زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد، از ترس دستامو دور گردنش قفل کردم و با تعجب نگاهش کردم ولی جیمین اصلا نگاهمو جواب نداد ، منو برد و روی صندلی گهواره ای روی ایوون نشوند بعد پتو رو روی قفسه سینه ام صاف کرد: میرم صبحانه اتو بیارم ، باد نمیومد ولی هوا سرد بود، آسمون ابری بود ولی خبری از بارون نبود، بوی جنگل و خاک توی بینیم میپیچید. تا پر شدن کامل ریه هام هوا رو نفس میکشیدم، زیبا و این لحظه، دست نیافتنی بود، هوای سرد رو دوست داشتم. همون لحظه جیمین سینی بدست بیرون اومد و گذاشت روی میزجلوم، دوتا تخم مرغ کف ماهیتابه بین روغن فراوون جلز و ولز میکردن کنارش نون نازک که رنگ زرد روشنی داشت بود انگار فکرمو خوند، گفت : نون محلیه، اولیویا خودش درست کرده، اب دهنمو قورت دادم، چقد گشنه ام بود

خواستم به سمت سینی یورش ببرم که با درد کمرم سرجام خشک شدم، صورتم از درد جمع شد : آخ -خوبی؟! یذره صبر کن، تیر خوردی مثل اینکه...صحنه ی اتصالی نگاهم به نگاه یونگی وقتی که خودمو جلوی تیر انداختم مثل یه عکس از ذهنم رد شد آروم گفتم : چطور زنده موندم..؟! -تیر به ستون فقراتت نخورده بود، اونقدر هم داخل نرفته که به کلیه ات اسیب برسونه...بعد سینی رو روی پای خودش گذاشت و شروع به لقمه گرفتن کرد، چشمامو گرد کردم - تو درد داری، بزار من برات انجامش بدم و لقمه رو سمت دهنم گرفت..دهنمو باز کردم و لقمه رو اروم تو دهنم جا داد همونطور که میجویدم دستشو روی دستم گذاشت : دیگه نمیخوام از دستت بدم...فرصت حرف زدن برام نذاشت، خندید گفت : هواپیما داره میاد..

جیمین رفت تا سینی رو تو سینک اشپزخونه بزاره ، همونطور که محو صحنه ی روبه روم شده بودم متوجه شدم دو نفر دارن از روبه رو میان، هردو کوله پشتی داشتن و تو دستشون پر هیزم بود، چشمامو نازک کردم که بهتر ببینم، جین و جرالد بودن که داشتن برمیگشتن، دستمو بلند کردم و تکونش دادم، جین سرجاش وایساد بعد هیزم هارو انداخت و سمت من دوید، از جام بلند شدم، دلم برای خنده هاش تنگ شده بود ، پله هارو دوتا یکی دوید و محکم بغلم کرد، دستامو دورش حلقه کردم و منم محکم بغلش کردم تا اینکه کمرم درد گرفت : آی جین، ولم کن -یاااع میدونی چقد نگرانت بودم؟! دیگه کسی نبود غر بزنه و بگه من گشنمه. اهسته به بازوش ضربه زدم : فقط برای همین دلت برام تنگ شده بود؟! خیلی نامردی -آهههه تو فرق شوخی و جدی رو نمیفهمی، نه؟! همون لحظه در وا شد و تهیونگ بیرون اومد: چه خبرتونه اینقد سروصدا میکنین مگه نمیبینین...با دیدن من خشکش زد : مین سو، خودتی؟! بیدار شدی؟! خندم گرفت و سر تکون دادم ، جلو اومد و موهامو بهم ریخت : اوه پسر،خوشحالم که زنده ای. جونگ کوکم همین الان بیدار شد خوشحال میشه از دیدنت، رفتم تو تا ببینمش توی یه اتاق کوچولو دوتا تخت کنار هم قرار داشتن و جونگ کوکی رو تخت اولی دراز کشیده بود، بخاطر پاش نمیتونست راه بره
با کمک تهیونگ رفتم کنارش و رو تخت نشستم تقریبا خم شدم و بغلش کردم: پات چطوره؟!- بهترم، تو چی دختر قوی؟! +منم زندم، سالم و سرحال، جفتمون خندیدیم سرم به سمت تخت کناری رفت بدن زیر پتو خودشو جمع کرده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود با حالت پرسشی سرمو به سمت جونگ کوک گرفتم آه کشید و گفت : یونگی هیونگ بد اخلاق ما تا ظهر میخوابه -آو..خب.. باشه.. صدای تق تق پای ینفر رو پله های چوبی کلبه بلند شد بعد اولیویا با یه دسته سبزی تو چارچوب در پدیدار شد با داد و عصبانیت گفت : این دختر باید استراحت کنه برش داشتین اومدین بیرون که دوباره مریض بشه؟! الکی رفتم کلی گیاه مفید برات جمع کردم؟! خندیدم: حالم خوبه، نیاز داشتم بچه هارو ببینم. اولیویا اخم کرد و گفت : باشه هرجور خودت راحتی و رفت، بقیه روز رو تو اتاقم بودم، از پنجره بیرونو نگاه میکردم ، تهیونگ در زد و گفت : وقت ناهاره، جین و اولیویا باهم درست کردن.وقتی بیرون رفتم یونگی پشت میز نشسته بود، موهاش تو صورتش ریخته بود و روی غذاش قوز کرده بود، دور یکی از دستاش باندپیچی شده بود آروم سلام کردم، جوابمو نداد ازش دلخور شدم، رفتم اون سر میز نشستم
کل غذامو با ولع و عصبانیت خوردم و تو ذهنم با خودم درگیر بودم : الکی جون خودتو به خطر انداختی، کاش تیر میخورد میمرد یه تشکر هم نمیتونه ازم بکنه، نه؟! حتی جواب سلامم رو هم نداد، ولش کن مهم اینه که زنده ای، محلش نذار، کاش میتونستم همین چاقو رو پرت کنم سمتش، به محض اینکه غذاشو خورد از سر میز پا شد و لنگ لنگان رفت ، خواستم حس کنجکاویمو سرکوب کنم پس در سکوت به غذا خوردنم ادامه دادم، ظرفای ناهار رو جمع کردیم، بعد از ظهر رو با کارت بازی کردن با جرالد و حرف زدن باهاش گذروندم، چون اتیشی بودم و اعصاب نداشتم همنشین خوبی براش بودم تا اینکه اخرای شب کنترلمو از دست دادم بلند شدم و سمت اتاق یونگی رفتم، درو به ضرب باز کردم، اتاق با یه چراغ نفتی روشن میشد تمامش چوب صیقلی تیره بود، روی تخت کسی نبود با عصبانیت به دور و برم نگاه کردم، گوشه ی اتاق، در حالی که موهاش خیس بودن بدون پیرهن و با سینه ی باندپیچی شده وایساده بود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آجی مثل همیشه محشر بود 👏
👑👘آجیییییییییی خبر پارت اول داستان پادشاه بی چهره امدم خواستی برو بخون بعد آجی پارت دومش هم نوشتم اونم تو صف بررسی👑👘
ممنونمممممممممم 💛
آووووووو چشم حتما میرم که بخونمش✊🏻🥳
داستانت عالی هستش لطفا ادمه اش بده من خیلی دوستش دارم تو 80 تا صفحه هم بنویس من بازم با اشتیاق میخونم و خداروشکر میکنم که زیاد نوشتی و به این زودی تموم نمیشه راستی پارت های بعدی زودتر بزار💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
مرسی وای خدا نمیدونی چقد با کامنتت ذوق کردم😍🥺مرسی که دوسش داشتی
چشم حتما این یکیو زود میزارم ولی تساوی دو روز بعد منتشر میکنه😅
تستچی*😑
وای داستانت خیلی قشنگههه عرررررررررر ولی دیر به دیر پارت میزاری یتیتسننس نصف جون میشم تا پارت بعدیش بیاد🥲🥲🥲😂😂😂ولی اشکالی نداره چون هرپارتی که مینویسی خیلی قشنگه معلومه روش فکر کردی ادامه بده حتما موفق باشی👍👍👍😍😍😍
مرسیییییییییی🥺😍چشم سعی میکنم زودتر بزارم ولی تستچی هم دو روز بعد منتشر میکنه همیشه😖چشمممم مرسی که دوست داشتین🙂
عالی بود ممنون لطفا پارت بعدو سریع بزار لطفااااااااااا
چشمممم مرسی که دوست داشتی💛
عالییییییییییی بود لطفا زود پارت بعد رو بزار😃💜راستی لطفا ب تست منم سر بزن داستانتو تو یکی از پارتا معرفی کردم😃😂💜
مرسیییییییی، نظر لطفته😍
ممنونم که معرفیش کردی🤗💗🎁 چشم حتما سر میزنم
داستانت حرف نداره 😻😻
مرسییییی🥰
خیلی قشنگ بود عالی بود لطفا پارت بعد میخوام ببینم چرا مین سو حیا نکرد و بدون درزدن آمد داخل 🤣🤣🤣🤣😑😑😑
مرسییی نظر لطفته 💛
🤣🤣از کجا میدونست بچم بی لباسه تازه خودشم برگاش ریخته دیگه عصبانی بود پرید تو
این اتفاق هم برا منم افتاده اگر دلت میخواد بدونی چطوری بوده بگو بنویسم برات
بگو بگو
#کنجکاو
🤣نمیدونم بخندم یا نه. تقصیر خودت که نبود اون چرا سلام نمیکرد اخه
چم به مولا نمیدونم 🤔🤔🤔😂😂😂 فکر کرده من آدم م.ن.حر.فی بودم از قسط آمده بودم تو اتاق 😂😂😂
هعی مهم نیست وللش..
قصد*😂
عالی بود🙂💜
ممنونم🙂💛