10 اسلاید صحیح/غلط توسط: یاسین انتشار: 3 سال پیش 45 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب آنچه گذشت: مادر النا فوت شد متاسفانه): الانم پیش خانواده خالش زندگی میکنه. آزیتا خانم هم کوتا کرد😑 لورا هم دو ماهه از دست مامورای حکومت فراریه چون میخواسته کای رو بکشهO_O
شمشیر لورا از دستش افتاد و ناخوداگاه بغضش گرفت! اونی که پشت در بود پدرش بود! لورا یهویی پرید بغل باباش و گفت(بابا دلم برات تنگ شده بود) گری خندید و گفت(منم دلم برات تنگ شده بود دخترم) لورا یهو از بغل گری اومد بیرون و با اعتراض گفت(میشه بگی این چند وقت کجا بودی؟ چرا زود تر نیومدی چرا حد اقل یه نامه نفرستادی؟ مامان رفته دنبال کای خب بالاخره بچشه حیلی وقت هم هست ندیدتش اون هیچی ولی تو چی؟؟؟ نکنه تو همبچه گم شده داری؟ اصلا میدونی چند وقته از ترس این که مامورای حکومت پیدام کنن یه خواب راحت ندارم؟ آ...) یهو گری پرید وسط حرفش و گفت(اگه بذاری بیام تو همه چیو برات توضیح میدم) لورا یهو به خودش اومد و دید که همچنان دم دره و هنوز نیومده تو:/ لورا گفت(وای ببخشید😁) و بعد رفت کنار تا گری بیاد. گری اومد و نشست روی تخت چوبی ساده ای که گوشه اتاق بود. لورا هم نشست کنارش و گفت(خب چی شده؟ تعریف کن) گری نفس عمیقی کشید و گفت(این آزیتا نمیدونم کیه ولی آوازه کودتا کردنش همه جا پیچیده! به خاطر همون یه مدت راه ها رو بسته بودن نه کسی میتونست از مرز خارج بشه نه کسی میتونست از اون ور بیاد!)
لورا گفت(وای چه بد! پس چه طوری اومدی؟) گری ادامه داد(دیروز راه ها رو باز کردن منم سریع اومدم. لورا... یه چیزی میگم فقط خواهشا هول نکن خب؟) لورا گفت(چی؟!) از صداش کاملا مشخص بود که ترسیده! گری گفت(میخوام فراریت بدم!) یهو لورا بلند شد و با حیجان گفت(واقعا😃) یکم مکث کرد بعد گفت(اما چه طوری🙁) گری چند ثانیه هیچی نگفت و فقط زل زد به لورا. انتظار داشت لورا ناراحت یا عصبانی شه ولی خوشحال شد! یکم بعد گری به خودش اومد و گفت(عه... عب... باااا... امممم...خب... من یه نقشه دارم ولی نمیدونم جواب بده یا نه!) لورا دوباره نشست و گفت(خب بگو شاید جواب بده.) گری شروع کرد به توضیح دادن نقشه ش به امید این که جواب بده و بتونه دخترشو نجات بده.
زنگ اول کلاس آنلاین النا تموم شد(چه عجب😐) النا گوشیو گذاشت رو بالش و بلند شد. خالش بهش گفته بود کلاسش تموم شد بیاد صبحانه بخوره النا هم رفت آشپزخونه. پسر خالش که داشت سر میز صبحانه میخورد گفت(به به دختر خاله جان. بالاخره از اون اتاق دل کندی😂) النا فقط پوزخندی زد و با بی خیالی نشست رو صندلی. از وقتی که مادرش مرده بود دیگه واسه هیچی حوصله نداشت! خالش مربا رو گذاشت رو میز و خودش نشست. به پسرش چشم غره رفت و گفت(عه نیک《مخفف نیکلاس》این چه طرز حرف زدنه؟) نیک لقمه توی دهنشو قورت داد و گفت(وای مامان بیخیال! خودش هیچی نمیگه تو چرا ناراحت میشی؟!) النا گفت(ول کن خاله جون! مهم نیست!) و مشغول خوردن صبحانه شد
بعد از این که صبحانه تموم شد، النا گفت(خب... من برم سراغ ادامه درسم. با اجازه) و از سر میز بلند شد. میخواست از آشپز خونه بره بیزه بیرون که یهو نیکلاس گفت(النا یه وقت سر کلاس شلوغ نکنی ها... مواظب باش!) و خندید. النا سرشو به نشانه تاسف تکون داد و تو دلش گفت(خدایا اینو بی نوبت شفا بده!) بعد رفت تو اتاقش و نشست رو تختش. قبل از این که بره سر گوشی یکم به حرف های نیکلاس فکر کرد. واقعا تو این دو ماه خیلی کسل و بی حوصله شده بود! چند بار دوستاش پیشنهاد دادن که باهاش برن بیرون، ولی اون به بهونه های مخطلف رد کرده بود! نیکلاس راست میگفت. زیادی خودشو تو خونه حبس کرده بود! نفس عمیقی کشید و گفت(بی خیال!) و دستشو دراز کرد تا گوشیو برداره و بره سر درسش که یهو یکی در زد! النا گفت(بفرمایید) نیک درو باز کرد و گفت(النا یه زنگ به گوشی من میزنی... پیداش نمیکنم.) النا یهو خندش گرفت! در حین خندیدن قفل گوگشو باز کرد و رفت توی تلفن و توی قسمت جست و جو سرچ کرد(گوریل چشم قشنگ😑) اسم نیکلاسو این طوری سیو کرده بود چون احساس میکرد قیافه نیکلاس عین گوریله و فقط چشماش قشنگه😂 شماره رو گرفت و زنگ خورد. صدای گوشی از پیذیرایی اومد! نیکلاس زد تو سرش و گفت(وای یادم رفت! گذاشته بودمش زیر مبل! خب دیگه قطع کن ممنون!) و رفت بیرون. النا هم با این قیافه😐 گوشیو قطع کرد و گفت(ِواقعا که!) و واتساپ رو باز کرد و یهو اینی کشید! کلاس ده دقیقه بود که شروع شده و النا هنوز اعلام حضور نکرده بود:/ النا نوچ نوچی کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد. بعد رفت اعلام حضور کرد و رفت سر کلاسش... ( اینم عکس نیکلاسه گرچه شخصیت مهمی نیست ولی گفتم عکسشو بذارم باهاش آشنا شین😁)
کارن و آیناز نشسته بودن روی تخت. کارن لبخندی زد و گفت(دیشب خیلی خوش گذشت دمت گرم! یاد جوونیام افتادم!) آیناز که لباس سفید حریر قشنگ پوشیده بود گفت(مگه الان پیر شدی؟!) کارن یهو خندید! بعد گفت(زندگی کردن با گری بهت ساخته!) یهو چشمای آیناز گرد شد و برگشت رو به کارن و گفت(تو گریو از کجا میشناسی؟)کارن لبخند عجیبی زد و گفت(فکر کردی همچین چیزی از پادشاه الف های تاریکی مخفی میمونه؟!) و یهو شروع کرد به خندیدن! آیناز با عصبانیت به کارن زل زده بود! کارن نفس عمیقی کشید و گفت(راستی... به لورا بگو همون جایی که هست بمونه! چون اگه فرار کنه قطعا دستگیر میشه!) عصبانیت آیناز جای خودشو به تعجب داد و گفت(مگه لورا چی کار کرده؟ چرا باید دستگیر شه؟) کارن گفت(یعنی نمیدونی؟ دختر عزیزت میخواسته برادرشو بکشه! اونم به دلیل نامعلوم. ولی نمیخوام دستگیر شه. دلیلشم کاملا محفوظه!! خلاصه از ما گفتن!) و بعد با بی خیالی به پشتی تخت تکیه داد. آیناز بلند شد و گفت(لورا کجاست؟ ها؟ کجاست؟ چرا هیچی نمیگی؟) کارن گفت(نگران نباش. همه خوبن، و به نفعته که ندونی لورا کجاست چون قطعا میری سراغش و جاشو لو میدی! همین قدر بگم که تو یه کلبه تو جنگله!)
کای و رایان توی کتاب خونه بودن و داشتن دنبال یه راهی میگشتن تا بشه دوباره حافظه النا رو برگردوند. از وقتی که نیروهای آزیتا مادر النا رو کشته بودن، کای به طرز عجیبی نگرانش شده بود! خودشم نمیدونست دردش چیه فقط میدونست نگران النا هست. رایان عصبی کتابو پرت کرد اون ور و گفت(نیست، نیست، هر چیمیگردیم نیست! اصلا همچین چیزی وجود داره یا تو از تخیلاتت در اوردی؟) کای با اخم به رایان نگاه کرد و گفت(مطمئنم اون کتابو قبلا دیدم!) و رفت سمت یه قفسه دیگه تا اون جا رو بگرده. رایان بی حال نشست روی صندلی و نگاهی گذرا به کتاب خونه کرد. خیلی بزرگ بود! طوری که اگه کل عمرش رو هم صرف کتاب خوندن میکرد نمیتونست همه اینا رو تموم کنه! رایان گفت(وای کای ول کن میخوای کل این کتاب خونه رو بگردی؟ اصلا مگه اون بچه آدمیزاد ارزششو داره؟) کای نفس عمیقی با عصبانیت کشید و گفت(اگه نمیخوای کمکم کنی لطف کن برو بیرون. من که مجبورت نکردم اینجا باشی!) و دوباره مشغول گشتن شد...
یهو یه فکری به رایان زد... یه فکر بکر! بلند شد با هیجان گفت(کای کای کای... منو ببین) کای که داشت یه کتابو تند تند ورقه میزد گفت(هوم؟) رایان با بی حالی گفت(منو ببین!) کای یهو به خودش اومد و کتابو بست و رو به رایان گفت(ها... چیه؟!) ((بی ادب باید بگی بله😐)) رایان گفت(یکیو میشناسم که میتونه کمکمون کنه! بریم پیشش؟) کای با خوشحالی گفت(اره اره بریم😃) رایان گفت(فقط یه مشکلی هست) کل هیجان کای خوابید! گفت(چه مشکلی؟) رایان گفت(اون تو سرزمین الف های روشنایی زندگی میکنه!) کای یهو ناراحت شد! با بی حالی نشست روی صندلی و به یه نقطه نا معلوم زل زد! رفتن رایان به سرزمین الف های روشنایی مشکلی نداشت ولی کای اگه میرفت یا کشته میشد یا دستگیر میشد! تازه اینا بهترین حالت هاش بود! کای گفت(جهنم و ضرر میریم اونجا! نهایتش اینه که میمیرم!) رایان گفت(دیوونه شدی؟ هیچ میدونی اگه بری اونجا چه اتفاقاتی ممکنه برات بیفته؟ اصلا میدونی داری چی کار میکنی؟) کای گفت(ببین... واسه سرکوب کردن این کودتای مسخره فقط یه راه وجود داره اونم این که بشه یه انسانو تبدیل کرد! النا هم گزینه خیلی مناسبیه البته اگه همه چیز یادش بیاد!)
رایان نشست و یکم فکر کرد. بعد گفت(خیله خب باشه میریم... ولی یه شرط.) کای گفت(چی😒) رایان شروع کرد به توضیح دادن(از اونجایی که نمیتونی نقش یه الف روشنایی رو بازی کنی وانمود کن یه دورگه هستی که طرف تاریکش فعال تره! این طوری احتمال دستگیر شدنت کم تر میشه!) کای یکم فکر کرد و بعد گفت(قبول) رایان لبخندی از روی رضایت زد و گفت(خب بزن بریم) و رفت. کای هم دنبالش رفت. مرز بین سرزمین الف های روشن و تاریک خیلی دور نبود و میتونستن پیاده هم برن. همین طور که داشتن میرفتن یهو رایان کنار یه درخت سرو وایساد و گفت(وایسا) کای به رایان گفت(چی شد؟) رایان گفت(از اینجا به بعد شما میری تو نقشت) کای پوفی کشید و گفت(باشه) و بعد نفس عمیقی کشید و با نا امیدی به مسیر رو به روش نگاه کرد. از همین اول احساس میکرد آخر این راه چیزی جز نابودی نیست! ولی خب راه دیگه ای هم نبود باید میرفت. یهو رایان با مشت زد به بازوی کای و گفت(هی کجایی؟ بیا بریم دیگه) کای با حواس پرتی گفت(اها... بریم... بریم) و دنبال رایان رفت. بعد از یه پیادروی طولانی بالاخره رسیدن به یه جایی مثل شهر.
شهر بزرگی بود و الف های مخطلفی داشتن این ور اون ور میرفتن. رایان خیلی عادی داشت راه خودشو میرفت ولی کای با تعجب به این دور و اطراف نگاه میکرد. اینجا خیلی با سرزمین خودشون فرق داشت! خیلی قشنگ تر بود! کای برای یه لحظه، فقط یه لحظه به الف های روشنایی حسودیش شد! زندگی کردن تو همچین جایی واقعا لذت بخش بود. کای همین طور تو فکر بود که رایان وایساد و گفت(خب رسیدیم) اما کای تنها چیزی که دید یه خونه درب و داغون بود! کای با تعجب گفت(اینجا؟) اما رایان فقط لبخندی زد و در زد. چند ثانیه بعد یه صدا اومد(کیه؟) رایان گفت(جغد سفید!!!!) کای هر لحظه متعجب تر میشد. اینجا کجاست که رایان اوردتش؟؟ در باز شد و یه پسر با موهای سفید و چشم های عسلی《عکس بالا》نمایان شد. پسره گفت(به به شازده رایان... پارسال دوست امسال آشنا! چه عجب یادی از ما کردی؟) رایان خندید و گفت(ببخشید دیگه آلبرت مشکلات زیاده!) پسره که ظاهرا اسمش آلبرت بود به کای اشاره کرد و گفت(معرفی نمیکنی؟ کی هست چی کارته؟) رایان گفت(والا... قبلا پسر عموم بود... الان برادرمه!) و کای تازه یادش افتاد که الان برادر ناتنی رایان حساب میشه! با یادآوری این که الان پسر کارنه، یه لحظه عصبی شد! هیچوقت از کارن دل خوشی نداشت! آلبرت به اونا تعارف کرد که برن تو خونه. داخل خونه بر خلاف بیرونش تمیر و مرتب بود و اصلا به نظر نمیومد کهنه باشه! رایان و کای نشستن روی مبل قهوه ای رنگی که گوشه خونه بود. آلبرت هم یه صندلی آورد و رو به روی اونا نشست. بعد گفت(خب شازده دوباره کارت گیر کرده اومدی پیش من؟) رایان گفت(خب... راستش... ما میخوایم حافظه یکیو که از دروازه رد شده برگردونیم! کل کتاب خونه قصرو زیر و رو کردیم ولی چیزی پیدا نکردیم... گفتم بیام پیش تو) یهو آلبرت وا رفت! گفت(همین؟ مشکلت اینه؟ خب این که خیلی آسونه... فقط بستگی داره چه جور موجودی باشه. اگه یه الف باشه که فقط کافیه از اون ور دروازه رد شه و بیاد این ور. یعنی برعکس! اما اگه یه موجود دیگه باشه...) کای بلند شد و رفت بالا سر آلبرت وایساد. بعد گفت(یه انسانه) یهو دهن آلبرت اندازه یه غار باز شد! صاف نشست و دستشو گذاشت رو شونش و گفت(نچ... پس کارتون خیلی سخت شد پسر)...
خب خب خب میدونم جای بدی کات کردم ولی باید واسه پارت بعد هم چیزی بمونه دیگه😁😂😂 اینم دختر عموم که داستانو میخونه تو پارت آخر این گزینه رو زده بود🥲 خنده داره نه😂😂
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
جررررررررررررررررررر🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
ساعت 16:53
شد 54😐😂
ممنون که تو چالش شرکت کردی
عالی بودددددددددددد
میگم الف هاش منو یاد ارباب حلقه ها میندازه بخصوص اون پسره مو زرد😂
ممنون
اره خودمم وقتی ارباب حلقه ها رو دیدن این داستان اومد تو ذهنم😁
اره دقیقا😂👌
کی منتشر شد😑😑😑
من برم بخونم
بی شک عالییییییه
حال ندارم دوباره کامنت بزارم
#گشاد
🤣🤣🤣🤣
ممنون که نظر دادی😃😃
منم این طورم😂😂😂
مرسی که میخونی(:
🤣🤣🤣🤣💜💜💜💜💜
گوریل چشم قشنگ😂😂😂😂
جررررر😂😂😂
واقعا عالی بود خیلی دوست دارم بدونم اخرش چی میشه
اره دیگه بازم النا بانو حماسه خلق کرد😂😂
در دو کلمه خفن و عالی 👌
الان ساعت 21:12 ✌🙃
تو رو خدا پارت بعد رو زودتر بزار 🤕
ممنون
امروز میذارم
ای بابا ظاهرا عکس اسلاید ۹ آپلود نشده مجبورم تو پارت بعد بذارم:////
عررر چقد زود منتشر شد😐💔😂😂😂
😂😂😂😂
شانس رو حال کردی😂😂
پشمام چه زود منتشر شد😐😐😐😐🤐