راه خونی من پارت 6

یا خدا این چه وضعیت همه رو گرفته اند ترسم دوبرابر شد رفتم تو ولی وقتی قیافه پلیس ها رو دیدم از شدت عصبانیت 😡😡😤صورتم سرخ شده بود با ا/ت صدای بلند:جین یونگگگگگگ 😡😡 منو دست انداختی جین یونگ با خنده: ببخشید ولی سوپرایز تولدت مبارک ا/ت: الان چی شد گفتن تولد( بچم تولد خودش هم به جا نمیاره😂😂) جین یونگ زندت نمیزارم زنده زنده می کنمت تو گور 😡😡 جین یونگ: حالا چرا جوش میاری خواستیم باهات شوخی کنیم😂 دیگه مثلا امروز تولد جنابعالی ها😐 ا/ت: واقعا امروز تولد منه🤔 خودمم یادم رفته😐(تو از انتقامت و غیره دس بکش یادت میاد 😑) بعد از سه ساعت برگشتم امارت

وقتی وارد خونه شدم پدر یک دادی کشید ک از ترس داشتم میمردم آقای لی:ا/تتت تا الان کجا بودی دختری دیوونه نمیگی من نگرانت میشم😡😡😡ا/ت: بابا حالا که چیزی نشده بزار برم لباسمو عوض کنم بیام بد هر چقدر میخوای داد بزن آقای لی جانگ کوک گفت که از شرکت با استرس رفتی بیرون کجا رفتی🤨🤨 ا/ت تو ذهنش:اه بازم جون جانگ کوک بازم دیگه داری زیادی میشی �قع عملیات سیب‌ممنوع بیاد اون وقت کار تمومه👿 میگم برم لباسمو عوض کنم بعد من بیام همه چی توضیح میدم بهت آقای لی باشه حالا برو چشم و با ی تعظیم رفتم تو اتاقم داشتم از عصبانیت میترکیدم ل*ع*ن*تی بهت نشون میدم گفته بودم رو اعصاب من راه نرو میکشمت با دستای خودم خفت می کنم😡😡😡😡 با عصبانیت لباس را از تنم در می آوردم بالاخره لباس راحتی پوشیدم رفتم تو سالن پذیرایی ای بابا این اینجا چیکار میکنه شیطونه میگه برو با یه تیر خلاصش کن بازم چی می خوام من که گفتم معلوم نیست کی رو میگم جئون جانگ کوک و عمه ی محترمم 👿 رفتم نشستم روی مبل تک نفری و گفتم به به عمه عزیزم و پسرش😒عمه ا/ت: سلام ا/ت پدرت گفت که قبول کردی با جان ازدواج کنی(مادر جانگ کوک بهش جان میگه )ا/ت:واتتتتتتت 😳 من چه غلطی کردم یه پدرمه دستشو گذاشت رو لبش و به معنی حرف نزن

کوک: من واقعا خوشحالم که قبول کردی ا/ت:اما عمه ا/ت:نگران روز عروسی تون نباش من روز رو انتخاب کردم دو هفته بعد روز ۲۱ ا/ت:چییییییی ۲۱ اخه چرا ۲۱حالا عمه ا/ت:ا/ت حرف نباشه من از قبلپول سالن رو هم دادم ا/ت:😰( حال کردین عملیات سیب ممنوع رو انداختم تو روز عقد دشون😆😁) تموم مدت داشتم با ناخن بام ور میرفتم آخه چرا آخه چرا کوک:امم مامان جون ما میتونم یه لحظه با دختر داییم حرف بزنم عمه ا/ت: باشه پسرم چراکه نه برید طبقه دوم با عروس گلم هم حرف بزنید کوک:همینه 😈

ا/ت:با جئون رفتیم طبقه دوم تو اتاق خودم وقتی اونو وارد اتاق شد در و بستم و قفلش کردم کوک: چیه دختر دایی نکنه می ترسی فرار کنم ا/ت: ببین آقای جئون جانگ کوک نمیتونم مغز پدر و چجوری شستشو دادی که اینجوری کرد کوک: من هیچ کاری نکردم پدرت خودش خواست ا/ت:ایششش دستمو به طرف در دوختم و گفتم از اتاق من برو بیرون همین الان کوکی باشه باشه رفتم تو شرکت میبینمت دختر دایی.... ایشش این چرا هی میخواد حرص منو در بیاره😬😬 کوک دختر دایی جونم یه بلایی سرت بیارم که مرغ های آسمون به حالت بال بال بزنن😏😈(آخه بال بال 🤣🤣)

دو هفته بعد روز عروسی از زبان ا/ت: یه روز موعود فرا رسیده یا می بازی یا میبری یا کشته میشی یا میکشی وقتش بود که جین بونگ زنگ بزنم :الو ساعت ۲ظهر تو این آدرس باش جين یونگ: چشم رئیس😏 ا/ت: جلوی آینه بزرگ آرایشگاه ایستاده بودم تفنگ رو تو دستام می فشردم امروز آخر تو رسیده جونگ کوک و خنده شیطانی هاهاهاها😈😈😈😈

بد جایی تموم شد مگه نه😏😏خوب این دفعه شرط میزارم برای پارت بعد بیست لایک و بیست بازدید می خوام 😊با بای