
رسیدیم به پارت یازدهمم......من یه مرضی دارم ک باید سلام کنم....سلااامممم......
پارت ۱۲ ق ۱ : یه خدمتکار وارد شد و گفت - وسایل ها آمادن + باشه ممنون سینی ای ک توش پر از وسایل های جراحی بود رو از تو دستش گرفتم و از اتاق خارج شد ..... شاید با زخم جونگ کوک خوشحال بودم.....شایدم ناراحت....متوجهش نبودم ...در هر لحظه آغوش غم و آغوش خوشحالی منو میطلبید ...ولی خواستم خودم باشم پس جدی با سینی تو دستم وارد اتاق جونگ کوک شدم چند قدمی از در فاصله گرفتم ک در و پشتم بستن با اینکه پشت به من با بدنی برهنه روی تخت نشسته بود سخنی بر زبانش اومد جونگ کوک .... زودتر کارتو تموم کن!....وقت من با ارزش تر از طلاست! نیشخندی زدم و یکی از صندلی ها رو دنبال خودم کشیدم و کنار تخت نگهش داشتم سینی رو گذاشتم روش و پشتِ جونگ کوک نشستم ..... بعد یه نگاه عمیق روی زخمش گفتم + متاسفانه باید بیهوشت کنم جونگ کوک .... نیازی نیست همینطوری درش بیار + کلی درد داره میتونی تحمل کنی!؟ جونگ کوک....گفتم گلوله رو در بیار + پس دراز بکش با نگاه سنگینی برگشت طرفم و پرتم کرد رو تخت و روم خیمه زد ... دندون های خرگوشیش ک جلوی صورتم بود بد جوری میترسوندم ......با صدای در نفس پیچیده ای کلمه کلمه حرفاش رو گفت جونگ کوک ... میگم.... گلوله ....رو...در...بیار + اما ....نزاشت حرفی بزنم جونگ کوک ... چرا حرف اضافه میزنی! فقط گلوله رو در بیار
پارت ۱۲ ق ۲ : + اگه جنابعالی از روم بری کنار بله چشم.....از خدامم هست کاری کنم دردت بگیره! محکم خودشو فشار داد بهم طوری ک نفس کشیدنم به زور شده بود جونگ کوک ... تو چرا هنوز اینطوری ای؟ گفتم گفتم بزارش کنار چرا هی راه میری رو اعصاب من؟ ها؟ مثل این بود ک یه وزنه سنگین روم باشه و زیرش دارم لِه میشم با حرص ته گلوش گفت جونگ کوک ... نکنه دلت میخواد سر ت خودمو مصرف کنم هان؟ + ...و..لم...کن.....خوا....هش..می.کنم.. از روم کنار رفت..... تونستم چند بار از اعماق دیافراگم نفس بکشم .....فک کنم بد جور رفتم رو اعصابش ... هرچند بیشتر به خاطر اون معامله اعصبانی شده بود من اینجا کاره ای نبودم چشمام رو باز کردم جونگ کوک....یکم عجله کن!..من کار دارم! بلند شدم و نشستم + دراز بکش جونگ کوک ....همینط.....نزاشتم حرفش تموم شه دادی زدم + گفتم دراز بکش! من اینجا قراره جراحی کنم! تو فقط یه مجروحی! جونگ کوک....با چ جرئتی سر من داد میزنی؟ تو کی هستی همچین حقی به خودت میدی؟ + زنتم! زنتم! فهمیدی! الانم دراز بکش تا من اون گلوله رو در بیارم! اگه از جونت سیر نیستی! با چشمایی ک ازش خشم میبارید بهم نگاه کرد لحاف رو تخت رو تو دستش فشرد ...... با ابرو و چشمم اشاره ای کردم و گفتم رو تخت دراز بکشه بالاخره تسلیم شد و دراز کشید......اصلا قبول نداشتم زنشم ولی به خاطر جون خودش همچین چیزی گفتم پارچه ای ک بسته بودم رو باز کردم و شروع کردم تا گلوله رو در بیارم ......عرق کرده بودم .... با کلی ترس سعی میکردم تا گلوله رو در بیارم ..... با حرفی ک زد سکوتی ک تمام مدت اتاق و پر کرده بود شکست جونگ کوک .... هانا رو...... از کی میشناسی؟
پارت ۱۲ ق ۳ : نفسی بیرون دادم و با صدای ریتم داری گفتم + از بچه گی!......کلاس اول!.....مدرسه!......تو گوشه کلاس تنها!.....حسودی ای ک بچه ها بهش میکردن....درس عالی! .......دلیلی نداشتن!.....فقط قانونی براشون بود ک با هانا دوست نشن......دختری تازه وارد.....هیچکی رو نمیشناخت!.......کنار گوشه ای کنار همون دختر رو پذیرفت......دوستی آغاز شد!......بهترین دوستی ک هرکسی تو خواب هم ندارتش!.......رابطه ای قشنگ تر از عشق!.....شبیه هم دیگه !....مثل خواهر های دوقلو!......ولی از هم جدا !.......ت شادی و غم باهم! ..... خیلی خوب میشناسمش.....مثل نیمه ی دوم خودم......عاشق هم بودیم!.......ولی...با عاشق شدنمون عشق بینمون کم کم محو شد جونگ کوک ... چیشد ک ......دوستیتون بهم خورد؟ + عشق....عشق.....درسته چشم هر لحظه یکی رو میبینه......فک میکردم عشق دروغه......ولی....حقیقت بود.....عاشق شدم!......عاشق شدم!.......سر همین موضوع دیگه اونقدرا باهم نبودیم...... من ..... هانا.... به ما میگفتن دو قلو های بهم نرسیده.......ولی ......من دنبال عشق خودم......اونم دنبال عشق خودش جونگ کوک ... همون روزی ک اومد پیشم؟ +اهوم.... دیگه هیچ وقت مثل قبلا نبودیم!..... با اینکه خیلی عاشق هم بودیم.......چیزی ک بینمون رو گرفت رو نتونستیم کنار بزنیم......آره..... همون عشق دوباره بینمون رو گرفت! ..... همون عشق ک روزی باعث شده بود برای هم جون بدیم اینبار ما رو از هم جدا کرد! ..... لحظه های دردناکی برامون ساخت! با با خارج شدن آخرین کلمه ار دهنم گلوله رو در آوردم و انداختم تویه کاسه ...... انگار جونگ کوک خیلی دلش برای هانا تنگ شده بود بعد باند پیچی کردن زخمش به طرف دستشویی جهت شستن دستام قدم برداشتم
پارت ۱۲ ق ۴ : /فلش بک / تهیونگ.....چی؟چی گفتی؟ دعوا؟ - آره دعوا شد چون تقلبی بودن ا/ت اینو فهمید و به رئیس گفت و رئیس گلوله ای تو سر اونا خالی کرد و در گیری شد تهیونگ...ا/ت ....اون چی؟ حالش خوبه؟ - بله ایشنو فقط ترسیده بودن ولی رئیس تیر خوردن تهیونگ...ا.الان کجان؟ - رفتن خونه تهیونگ....باشه قط کردم با حرفای این زیاد مطمئن نبودم.....باید از نزدیک میدیدمش ....بلند شدم رفتم سوار ماشینم شدم ک جیمین جلوی ماشین ایستاد جیمین....کجا؟ سرمو از پنجره دادم بیرون تهیونگ.....میرم ا/ت رو ببینم بهشون حمله شده جیمین...نمیتونی بری!....بری هم نمیزارن ا/ت رو ببینی! تهیونگ...من میرم! جیمین .... نمیزارم بری! تهیونگ...جیمین برو کنار! جیمین...یا میزاری بیام یا نمیزارم بری..... ببخشید رئیس ولی اینبار من دوست بچگیم رو میبینم ن رئیسم نگاهش ..... اون دوست بچه گیم بود......اههه من از کی تا حالا احساسی میشم! دادی زدم و گفتم + سوار شو اومد و سوار شد پامو رو گاز فشار دادم و به طرف خونه جونگ کوک حرکت کردم /پایان فلش بک/ در حالی ک بر میگشتم طرف اتاقم ..... اتاقی رو دیدم ک روش با خطر بزرگی قرمز رنگ نوشته بود وورود ممنون.....مگه داخل این اتاق چی بود؟....کیلیدی ک روش جا گذاشته بودن رو چرخوندم و وارد اتاق شدم ..... یه اتاق به رنگ قرمز.....وسایل های دخترونه.....اینا مال کی بود؟ با صدایی سریع به پشتم برگشتم جونگ کوک در و بست و پشت به در ایستاد
پارت ۱۲ ق ۵ : جونگ کوک.... این اتاق هاناست.....حتما متوجه رنگ مورده علاقش شدی + آره ....قرمز نگاهمو به طرف اتاق تغییر مسیر دادم .... داشتم اتاق و نگاه میکردم....عجیب بود .... جونگ کوک مثل قبل نبود.... آروم بود.....انگار ک یکی دیگه شده بود .... سعی میکردم به روی خودم نیارم جونگ کوک ... خیلی شبیه هانایی با نگاهی با کمال تعجب برگشتم طرفش جونگ کوک ... میتونم یه خواهشی ازت بکنم ا/ت!؟ منظورش چی بود؟...جونگ کوک هیچ وقت خواهش نمیکنه این جونگ کوک نیست......چه تقاظایی ازم داره یعنی؟...... به نظرم اینطوری باشه بهتره لبخندی زدم و گفتم + بگو جونگ کوک ... میشه برام هانا بشی؟ با این حرفش تعجب کردم جونگ کوک نگاهشو به زمین دوخت و زمزمه ای آروم کرد جونگ کوک ... من .... نمیدونم با هانا بودن چطوریه... این خواهش رو ازت کردم چون تو تنها کسی هستی ک میتونی این آرزو رو بهم بدی.....تو گفتی هانا رو خیلی خوب میشناسی پس میتونی برام یک ساعت....فقط یک ساکت هانا بشی؟ نگاهشو به منی ک با تعجب نگاهش میکردم دوخت.....یعنی الان باید قبول میکردم ؟.....اگه تنها چیزیه ک میخواد......از نظرم اشکالی نداره.....سرمو به نشانه تایید تکون دادم با خودم گفتم بزار حداقل به آرزوش برسه.... لبخندی زد و فاصله ی بینمون رو شکست جونگ کوک..ههانا خودتی؟ لبخندی زدم +آره منم هانا محکم بغلم کرد جونگ کوک .... ببخشید ک نتونستم ازت مراقبت کنم..... من بدون تو نمیتونم مجبورم میشم ....سنگ باشم تا فقط انتقام تو رو بگیرم این حرفاش برام نشان دهنده ی این بود ک جونگ کوک فقط به خاطر هاناست ک اینطوری شده.... راستش این جونگ کوک رو خیلی دوست دارم ....... خوش به حال هانا واقعا حقش بوده ک عاشق این مرد باشه......سکوتی بینمون رو پر کرد ..... آروم گردنم رو بوسید و اومد عقب جونگ کوک.....من نمیتونم جاتو به کس دیگه ای بدم... برای همینم میشم یکی ک همه ازش میترسن...واقعا ....خیلی دلم برات تنگ شده
ARMY_BTS_2005 ARMY_BTS_2005 افزودن به کالکشن ویرایش حذف کپی متن در حافظه موقت کپی آدرس در حافظه موقت گزارش تخلف عشق یا قتل پ ۱۲ ق ۶ پارت ۱۲ ق ۶ : لباش رو خیس کرد و در لحظه ای روی لبام کاشت ..... یعنی باید باهاش پیش میرفتم؟......... من نمیدونم چطور پیش رفتم! یا اصلن نرفتم!..... نفسم کم شده بود باید پسش میزدم ولی چطوری اونقدر محکم بهم چسبیده بود ک راهی نداشتم پسش بزنم.....نفسام تو دهنش خفه میشد ....داشتم خم میشدم ک بیوفتم.....ولی دستاشو دور کمرم گرفت و مانع افتادنم شد ..... یه زاویه ۹۰ درجه ایجاد شد ......دستامو رو صورتش گذاشتم خودمو عقب کشیدم و نفس رو جای کربن دی اکسید تو سینم جا دادم...... جونگ کوک ک هنوز غرق لبام بود خودشو آورد نزدیک ک دوباره لبامو بگیره نزاشتم و فاصله ای بینمون ایجاد کردم.......نمیتونستم تحمل کنم....در حالی ک من هانا بودم.....ولی من ا/ت ام هانا مرده!.....به غیر تهیونگ هیچ وقت دوست ندارم کسی بهم نزدیک شه....هیچ کس!.....نمیخواستم ادامه بدم جونگ کوک.... از کی تا حالا لبای منو پس میزنی هانا؟ + الان! میخواستم بهش بفهمونم کافیه ولی بد جوری دلش برای هانا تنگ شده بود.....نفهمید....اومد نزدیک و چسبوندم به دیوار تو چشمام میخ شد....راستش ...اینو از تو چشماش خوندم... جونگ کوک واقعا وقتی با هانا باشه یه رئیس بد اخلاق نیست ....تو چشماش میشد عشق رو دید .... تا اینکه چشماشو بهم فشرد و در حالی ک دستشو روی سرش گذاشته بود پا به بیرون اتاق گذاشت......کاش دیگه همچین چیزی ازم نخواد سریع برگشتم تو اتاقم .....هانا بودن کافیه!....من نمیتونم با جونگ کوک رابطه داشته باشم ..... جونگ کوک ماله هاناست...... منم ماله تهیونگ!...... حولمو برداشتم و رفتم حموم چند دقیقه ای اومدم بیرون لباسام و پوشیدم از پنجره ی اتاق تهیونگ رو دیدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چند تا سوال دارم
سوال ۱:بقیه ی داستانو دیگه اینجا نمیزاری؟😰
سوال ۲:توی ویسگون داستان عشق یا قتل، همین داستانه؟
سوال۳مربوط به سوال ۲:تا پارت چند نوشتی ؟🤔
منظورم اینه توی ویسگون عشق یا قتل همین داستانیه که اینجا نوشتی؟..اگه هست ،توی ویسگون تا پارت چند نوشتیش
امیدوارم منظورمو فهمیده باشی چون خودم نفهمیدم😹😹
عرررر
1 بقیشو ک میزارم تو تستجی
2 آره این همونه ک تو ویسگون گذاشتم ( البته ک پیج ویسگونم گزارش شده -_-)
3 داستان تموم شده من از قبلا نوشته بودمش تو ویسگون هم تموم شده
فقط پیج ویسگونم گزارش شده موندم چ خاکی بریزم تو سرم :(((
خواهش میکنم بگو پارت بعد کی میاد 🤒😪
شاید فرداشب یا پس فردا
داستانت عالیه ❤️✨
فقط من یه سوال دارم ات هم ن هاناست ؟؟
ممنون ^~^
ن هانا و ا/ت دوست بودن و مثل دوقلو ها شبیه هم بودن ک هانا مرده
واایی فیکت عالیهههه لطفن پارت بعد رو بزار دل تو دلم نیس بخونمش😍😍😍😍😍😍😍😍😍
تنکس😊💖💖💖 آره حتما میزارمم
عالی
یه سوال قراره عشق مثلثی بشه؟
💖 مرسی
خوبب نمیتونم لو بدم 😁
عالی بود🤩
ملسی💖😊
عالی بود 💙
ممنان 😊
محشر بود😍💜
تنکس💕