
درود 🙋🙋🙋🙋🙋
متیو عصبانی تر شد و داشت شنل پوشه رو میزد ، منم از جام بلند شدم و به طرف جنازه دختره رفتم و چشماش رو بستم و زیر لب گفتم : در آرامش برو . که یه دفعه شنل پوشه با سردی به متیو نگاه کرد و تا میخورد زدش ، متیو که رو زمین افتاده بود و صورتش بیشتر کبود شده بود و بینی اش هم خونریزی داشت ، چند بار سرفه کرد و تیکه تیکه گفت : یه روز ...... هر جا باشی ...... پیدات ..... میکنم و میکشمت . شنل پوشه بالا سرش ایستاد و گفت : جانِ من ؟؟؟؟ خیلی منتظر اون روزم جوجه . به طرف شنل پوشه رفتم که گفت : چیه ، نکنه تو هم میخوای بزنم مثل این یکی پخش زمینت کنم ؟ با سردی و عصبانیت نگاهش کردم و گفتم : من مثل متیو هیچوقت جنگی رو شروع نمیکنم که مطمئنم میبازم ، حالا شنلت رو بده ، میخوام روی جنازه رو بپوشونم . یکم با تعجب اول به من و بعد به جنازه دختره نگاه کرد و شنلش رو در آورد و داد بهم . تازه به صورت کسی که تمام این مدت زیر شنل بود نگاه کردم یه پسر با موهای نامرتب لخت خرمایی و چشمای سرد قهوه ای روشن بود . شنل رو ازش گرفتم و برگشتم و قبل این که سمت جنازه برم گفتم : حداقل کاری بود که میتونستی برای کسی که کشتی انجام بدی . روی دختره رو پوشوندم و وقتی که برگشتم دیگه اثری از اون پسر شنل پوشه نبود ، به طرف متیو رفتم و بلندش کردم و گفتم : تو که میدونستی آخرش این میشه ، مغز خر خوردی که خواستی باهاش مبارزه کنی . برای اولین بار متیو ای که خونسردیش رو از دست داده بود با چشم هایی مملو از خشم و نفرت و کینه نگاهم کرد و خودش رو کشید عقب و گفت : من سال ها پیش نتونستم ، الان هم نتونستم همون به درد نخوری ام که بودم ، هیچی ، هیچی عوض نشده فقط من فکر کردم که میتونم این دفعه انتقام بگیرم اما دوباره ، دوباره ....... . با این که هیچی از حرف های متیو متوجه نمیشدم خواستم بلندش کنم که یه دفعه یه بوی عجیب رو حس کردم به زمین نگاه کردم که دیدم کف اتاق پر از یه دود ناشناخته است ، سعی کردم با آستینم بینی ام رو بپوشونم که مثل اینکه دیگه دیر شده بود و برای چندمین بار توی این ماه بیهوش شدم .
چشمام رو به زور باز کردم که دیدم دوباره به زنجیر بسته شدم و توی شرایط قبلی ام اما این دفعه یه شمع دقیقا وسط اتاق بود . با نور ضعیفش به متیو نگاه کردم که مثل اینکه هنوز بیهوش بود ، برای یه لحظه فکر کردم شاید هر چیزی که دیدم یه کابوس وحشتناک بوده اما با نگاه کردن به جایی که جنازه اون دختره افتاده بود و دیدن رد خون که انگار به سختی در تلاش برای مخفی کردنش بودن اما نتونستن ، مطمئن شدم که همه چیز واقعی بوده ولی دیگه جنازه رو منتقل کردن . به بالای جایی که به زنجیر کشیده شده بودم نگاه کردم اما حدس این که الان شبه ، روزه ، ساعت چنده ؟ چند روز گذشته از چیزی که فکرش رو میکردم خیلی سخت تر بود . متیو توی بیهوشی چند بار هذیون گفت و هر دفعه هم یه چیز رو تکرار میکرد : متاسفم ..... متاسفم ........ من واقعا متاسفم . بعد از چند بار تکرار همین کلمات یکم حرف های نامفهوم میزد و دوباره ساکت میشد . به زنجیر های آهنی سرد نگاه کردم ، یکم بالا ، پایینشون کردم و داشتم دنبال نقطه ضعفشون میگشتم که یه دفعه یه صدای دخترونه گفت : نگرد ، هیچی پیدا نمیکنی ، این خراب شده هیچ راه فراری نداره حالا بر فرض محال از اینجا هم رفتی بیرون ، محافظای دور قلعه و اون سگ های وحشی و بیرحم رو میخوای چیکار کنی ؟
پوزخند زدم و به کسی که لبه ی پله ها نشسته بود و فقط سایه اش رو میدیم نگاه کردم و با اطمینان گفتم : ارِین یعنی انقدر دلت برامون تنگ شده بود که دوریمون رو نمیتونستی تحمل کنی ؟ همون موقع متیو با لحن سرد همیشگیش گفت : هی مون مون نکن ، از جانب خودت حرف بزن . ارِین پوزخند زد و گفت : به به آقای شکست خورده هم که بالاخره بیدار شدن . با اخم نگاهم رو از متیو گرفتم و دوباره به ارِین نگاه کردم و گفتم : نکنه قراره شیفتی بیایین اینجا برین ؟ ارِین خیلی با انعطاف از پله ها پرید پایین و با یه فرود کاملا بی نقص کنار جا شمعی فرود اومد و باعث خاموش شدن شمع شد . چشمام که هنوز به تاریکی عادت نکرده بودن فقط صدای قدم ها و نزدیک شدن رو متوجه میشدم که یه دفعه یه شیشه سرد رو لبم قرار گرفت و یه چیزی ریخته شد تو دهنم تا خواستم مقاومت کنم ارِین گفت : خواهشا برای یه بار حرف گوش کنید . بعد به طرف متیو رفت و من در حالی که سرفه میکردم ، گفتم : این دیگه چی بود ؟ بعد از چند ثانیه صدای سرفه ی متیو هم بلند شد و بعد شمع دوباره روشن شد و ارِین که لباس های سیاه ، سفید مبارزه تنش بود و چشماش رو با یه پارچه سفید بسته بود ، کنار جا شمعی رو به ما نشست . دوباره سوالمو اما این دفعه با صدای بلند تر تکرار کردم ، اما ارِین هیچ واکنشی نشون نداد و دست آخر مجبور شدم ساکت بشم .
بعد از ده ، پونزده ثانیه از جاش بلند شد و لباساش رو تکوند و گفت : خب خب بهتره بریم سر کارمون . اول اومد سمت من و چند تا مشت تو صورتم زد و بعد گفت : ببخشید اما تنها راه مقاومت در برابره داروی بیهوشی اینه تا زمانی که دیگه بدنتان به دارو عادت کنه . بعد به طرف متیو رفت و به اونم چند تا مشت زد و این پروسه بی وقفه اجرا میشد و من و متیو رسما شده بودیم کیسه بوکس های ارِین ، ارِین هم نامردی نمیکرد و پشت هر مشتش نهایت توانش رو میزاشت تا یه وقت کم کاری نکرده باشه . دیگه واقعا همه جای بدنم درد میکرد به ارِین که داشت با یه شیشه دیگه داروی بیهوشی میومد سراغم نگاه کردم و زیر لب گفتم : موندم چی باعث شده تبدیل به همچین آدمی بشی . مثل اینکه صدام رو شنیده بود ، پوزخند زد و گفت : زندگی الک ، زندگی . بعد دارو رو ریخت تو حلقم و به طرف متیو رفت و گفت : حالا که ما تا آخر دنیا وقت داریم ، بزارین داستان افتخار آمیز زندگی ام رو بهتون بگم . بعد از اینکه یه شیشه دارو بیهوشی هم به متیو داد ، با خیال راحت برگشت سر جاش و چهار زانو نشست و گفت : خب از کجا شروع کنم ؟ بعد لبخند زد و گفت : شاید بهتر باشه از اون روز شروع کنم ، روزی که کل زندگی من عوض شد .
توی یه شب نحس زمستونی ، من به دنیا اومدم ، بعد از اینکه به دنیا اومدم ، مادرم بدون هیچ حرفی صبحش ناپدید شد و فقط یه نامه با یه گردنبند برام از خودش ، مادری که هیچوقت ندیدمش به جا گذاشت . دکتری هم که منو به دنیا آورده بود بدون ذره ای فکر ، نوزاد چند روزه رو به یتیم خونه فرستاد . توی یتیم خونه بزرگ شدم و یه نکته خیلی مهم رو توی سال هایی که اونجا زندگی کردم یادگرفتم اگه میخوای زنده بمونی باید قوی بشی ، اگه می خوای قوی بشی باید بی رحم بشی . اونقدر بچه های بی سرپرست و یتیم اونجا بود که حتی با غذای درست و حسابی هم نمیشد سیرشون کرد چه برسه با اون یه ذره نون خالی ای که با منت بهمون میدادن ، وضع نظافت و بهداشت هم که زیر خط فقر بود به معنای واقعی کلمه هر لحظه جهنم بود که میومد جلوی چشمات ، اون وسط هم چند تا بچه عوضی بودن که قلدری میکردن برای بچه هایی که توی این دنیا هیچی نداشتن و اگه فردا از صفحه ی روزگار محو میشدن برای هیچکس مهم نبود و ککشون هم نمیگزید . ولی روز تولد هفت سالگی ام به خاطر کاری که اصلا مرتکبش نشده بودم ، تنبیه و شکنجه شدم . یه نفر کل سهمیه یه ماه غذای یتیم خونه رو به هر شکلی نیست و نابود کرده بود و در آخر هم همه چیز رو همگی باهم دسته جمعی گردن من انداختن اونجا بود که فهمیدم ، اعتماد کردن یه توهمه که باعث زجر کشیدن میشه . بعد از اینکه خانم ترانبل ( Terunbell ) کل شب توی انبار سرد و خالی با شلاق به جونم افتاد و عصبانیتش از عالم و آدم رو سر من خالی کرد ، اون شب توی سرمایی که یخ میزدی من رو مجبور کرد بیرون بمونم .
لباس درست حسابی و گرم که نداشتم ، انقدر سرد بود هوا که دندونام بهم میخوردن و حتی جوری میلرزیدم که انگار کنترلی رو بدنم ندارم ، بعد از چند ساعت دست ها و پاهام کرخت شدن و هی مور مور میشدن و بعد از چند دقیقه دیگه دست و پاهام رو هم دیگه حس نمیکردم ، با هر نفسی که میکشیدم انگار نوک تیز قندیل ها رو وارد شش هام میکردی و بعد از زخمی کردن ریه هام ، اونا رو بیرون میکشیدی و این چرخه رو ادامه میدادی . در حالی که یه گوشه افتاده بودم و برف روم رو گرفته بود و فکر میکردم که دارم به آخر کارم نزدیک میشم ، یه نفر از زمین بلندم کرد ، سرما یه جوری روی کل بدنم تاثیر گذاشته بود که هیچی رو نمیتونستم ببینم فقط متوجه یه سری هاله نورانی و تیره و تصویر های تار شدم که بعد یه دفعه کل دنیام تاریک شد . برای یه لحظه فقط یه لحظه فکر کردم که دیگه از جهنمی که همیشه فقط روز رو به شب میرساندم خلاص شدم اما این دنیا بیرحم تر از این حرف هاست که بزاره در آرامش بمیری باید تا آخرین لحظه و ثانیه زجر و بدبختی بکشی . وقتی که چشمام رو باز کردم ، هیچ جا رو نمیتونستم ببینم یعنی یسری چیزا میدیم اما بیشتر از چند تا تصویر خیلی تار نبودن . چند روز اول صدام در نمیومد ، بوی هیچی رو متوجه نمی شدم و هیچ صدایی رو هم نمیتونستم تشخیص بدم ، حتی غذایی هم که میخوردم هیچ مزه ای نداشت هیچی ، انگار دارن به زور یه چیز بی مزه رو داری قورت میدی ، رسما ارتباطم با دنیای اطرافم قطع شده بود ، دستام هم بی حس تر از این حرفا بودن که حتی بتونم حرکتشون بدم .
بعد از یه هفته تازه هوش و حواسم داشت میومد سر جاش ، کم کم صداهای دور و اطرافم رو میتونستم بشنوم اما دقیق نبود و مثل پچ پچ کردن به نظرم میومدن ، مزه ی غذا ها هم هیچ فرقی نمیکردن و بویایی ام هم که اصلا تعریفی نداشت . بعد از یه ماه گوشام به طور کامل خوب شدن اما حس های بویایی و چشایی ام رو به طور کلی برای همیشه از دست دادم ، بینایی ام هم فقط چیزای خیلی دور رو میتونستم ببینم و اگه به یه چیز نزدیک میخواستم نگاه کنم کلا تار میشد . اون موقع بود که با کسی که از اون شب نحس نجاتم داده بود ملاقات کردم ، در اصل یه نفر نبود دو تا زن جوون بودن ، قیافه ناجی هام رو هیچوقت نتونستم ببینم ، وقتی برای اولين بار تونستم بودنشون رو حس کنم ، فقط میتونستم صداشون رو بشنوم پس ازشون پرسیدم که چرا منو به این جهنم برگردوندن . و یکی از اونا گفت : نتونستم بزارم توی زجر و عذاب بمیری حداقل الان میتونی انتقامت رو بگیری و بعدش با خیال راحت هر کاری خواستی بکنی پس فعلا باید زنده بمونی . بعد از یه مدت بهم پیشنهاد دادن که به گروهی که توش کار میکنن ملحق بشم و اونجا تعلیم ببینم تا بتونم از کسایی که این بلا رو سرم آوردن انتقام بگیرم ، تولد چهارده سالگی ام به جایی که از اول زندگیم تا هفت سالگیم توش زجر میکشیدم برگشتم اما آخرش هم نتونستم انتقام از بچه های اونجا و یتیم خونه که مثل خانواده و خونه ام بودن بگیرم ولی به جاش خانم ترانبل رو کشتم به همون روشی که میخواست من رو بکشه ، فردای اون روز جنازه ی یخ زده اش رو پیدا کردن و حداقل یکم فقط یکم دلم خنک شد . بعد از همه ی این اتفاقا هم تبدیل به یکی از اعضا رستگاران جهنمی شدم .
همون موقع از جاش بلند شد و با یه شیشه دیگه از داروی بیهوشی به طرفم اومد و با لحن سردش گفت : بسه دیگه ، قصه ی شب هم براتون گفتم دیگه وقتشه که به کاری که از اول براش اومدم اینجا برسم ، در ضمن داستان مزخرف زندگی ام رو بهتون نگفتم که با ترحم نگاهم کنین ، گفتم که بدونین افرادی که اینجا هستن همشون تو جهنم های اختصاصی خودشون زندگی میکنن . همون موقع ، متیو پوزخند زد و با لحن سردش گفت : همه ی آدمای دنیا توی جهنم زندگی میکنن فقط شکنجه هاشون فرق میکنه ، من هم از این قضیه استثناء نیستم ، همون قدری که شما میتونین هیولا و بی رحم باشین ، من هم میتونم . اِرین با پوزخند به طرف متیو رفت و داروی بیهوشی رو به خوردش داد و گفت : پس لطفا فعلا هیولای خوب و حرف گوش کنی باش . بعد به طرف من اومد و گفت : تو که احیانا نظر خاصی نمی خوای بدی ؟ پوزخند زدم بهش نگاه کردم و گفتم : اگه میتونستی این زندگی رو انتخاب کنی ، دوباره انتخابش میکردی ؟ با یکم شک و تردید نگاهم کرد و بعدش لبخند زد و گفت : آره وجود همه ی اون بدبختی ها و درد ها باعث میشن که من ، من باشم در ضمن وقتی یه بار ازشون جون سالم بدر بردم ، حتما باز هم میتونم . بعد به زور داروی بیهوشی رو به خوردم داد و رفت عقب و روی زمین نشست .
از اینجا به بعد از زبان راوی و در قصر درالییارد میشه داستان که شب هست :
تنها شاهدخت خاندان نورفایم راهرو های تاریک و سرد قصر مغموم درالییارد را با نگرانی یکی پس از دیگری طی میکرد تا به دری قهوه ای با دستگیره های طلایی رسید نفسی عمیق کشید ، در رو هل داد و وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست . به چهره ی خسته ی مادرش که با همه ی این اتفاقات هنوز لبخند تلخی به لب داشت نگاه کرد و به جلو قدم برداشت و به ملکه ی کارتیا ادای احترام کرد و بعد به چهره ی در آرامش پدرش که انگار خارج از همه ی این هیاهو ها بود ، خیره شد ، همون موقع بود که ملکه گلوریا سکوت رو شکست و از شاهدخت اما پرسید : هنوز هیچ خبری از الکساندر به دستت نرسیده ؟ شاهدخت اما که آرزو میکرد این سوال هیچوقت ازش پرسیده نشه ، سرش رو پایین انداخت و زمزمه کنان با لحنی که سعی در پنهان کردن ناراحتی اش داشت ، گفت : پیغام رسان شاهدخت ایزابل همین الان اینجا بود و نامه ی شاهدخت ایزابل رو بهم داد ، متاسفانه با اینکه یه هفته از آخرین باری که الک رو دیدن میگذره هنوز جای دقیقش رو پیدا نکردن ، ایزابل بیشتر اعضا خورده پا و مخفيگاه های رستگاران جهنمی رو پیدا و نابود کرده اما هنوز هیچ خبری از الک ندارن . همون موقع ملکه شتابان از جاش برخاست و به طرف تنها میز اتاق رفت و روی یه برگه کاغذ چیزهایی نوشت و برگه رو به شاهدخت اما داد و گفت : هر چه زودتر اینو به ایزابل برسون ، این میتونه تنها امیدمون برای پیدا کردن الکساندر باشه ، مطمئن نیستم هنوز اونجا باشن یا نه ولی یه زمانی ....... . ملکه یه دفعه سکوت کرد و به طرف پنجره تمام قد اتاق رفت و به ماه خیره شد و در حالی که دستاش رو بهم گره کرده بود ، برای سلامتی تنها پسرش در دل دعا کرد . این داستان ادامه دارد .......... .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا عالی مینویسی😍😍😍
ببخشید این چند وقت زیاد تو تستچی نمیومدم داستانات رو نخوندم که بخوام نظر بدم. الان اومدم و با ۷ تا پارت آماده شده مواجه شدم😲
مرسی ، مرسی 🙏🌸
فدا سرت 🙃🌸 همین که الان خوندی و نظر دادی کلی برام با ارزشه 🌸
😂😂😂
ایوووووول هر روز یه پارت😃😃😃
عالی میشه
این پارت هم خیلی خوب بود به نظر بنده (که البته شخص چندان مهمی هم نیستم😂) داستان رو از زبان خودت تعریف کنی از همه بهتره(:
🙃✌
🙏🌸
مرسی 🙏🌸 ، اختیار دارین 🌸😂
مرسی 🙏🌸🙃
یه نکته دیگه هم هست که من اگر بعضی اوقات ایراد یا نقدی به داستانت میکنم اصلا قصد ندارم بگم داستانت بده خودت میدونی که خیلی خوبه من همیشه هم گفتم داستانت عالی ولی گاهی اوقات نقد سازنده هم لازم من هم نکته خوب میگم هم بد امیدوارم ناراحت نشده باشی
دو ساعت نشستم متن نوشتم بعد الان میام میبینم انگار نه انگار 🤕🤕🤕
در کل نوشته بودم : مرسی که نقد میکنی و از نقد شدن داستانم خوشحال میشم و ..... .
بسیار جالب اما داستان ارین به نظرم یکم کیلیشه ای و تکراری بود یتیم خونه ای که بچه ها توش زجر میکشن به نظرم میتونست ایده ی بهتری جایگزینش کنی با توجه به قدرت قلم بالایی که در نوشتن داری من انتظار بیشتری داشتم منتظر بعدی هستم
مرسی 🙏🌸
والا چیز دیگه ای به ذهنم نرسید که توش یه نفر رو مجبور کنن به زور توی سرما بمونه ، مرسی که راهنمایی ام کردی 🙏🙏
عالیهههههه ایوللللررلتبخزخرتیتیت چی خفن😀😂🌸
راسی کاور پارت جدیدو ادیت زدم ولی هنو ننوشتم😂😂🤦🏻میزارم...😂
مرسی مرسی 🙏🌸🌸
خداروشکر ، جای امیدواری هست 🙃✌
عالیییییییییییییییی بود
سپاس 🙏🌸🌸🌸
عالیییی بود 😍😍
مرسی 🙏🙏🙏🌸
عالییییی آخ جون هر روز یه پارت🤩🤩🤩😂
مرسی 🙏🌸
بله دیگه 🙃✌
عالییییی
سپاس 🙏🌸