خب چون خیلی طول کشید امروز یه دو سه پارتی میزارم
داستان از زبان راوی:دخترا صبح پاشدن و دیدن که لیسا نیست.با عجله پاشدن و لباساشون رو پوشیدن و رفتن بیرون.جنی یه نگاه به ساعت مچی انداخت و دید ساعت ۱۱ صبحه.اونا گشتن و گشتن تا ساعت شد ۳ بعد از ظهر.داستان از زبان رزی: رزی دیگه نا امید شده بود.گفتم بچه ها دیگه فایده ای نداره٬ما کل سئول رو گشتیم.فایده ای نداره.یهو چشمم به یه دختر مو زرد که یه لباس قرمز که لباسه شبیه یه لباس لیسا افتاد.گفتم بچه ها اونجا رو٬اون دختره شبیه لیسا نیست؟.بقیه تایید کردن و گفتن آره.با هم دیگه راه افتادیم پیش دختره.جیسو گفت لیسا تویی؟.یهو دختره برگشت و دیدیم آره لیسا😄همگی با هم لیسا رو بغل کردیم.گفتم دختر کجا بودی ما خیلی نگرانت بودیم.داستان از زبان جیسو:گفتم آره کجا رفتی؟.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)