این داستان جدیدمه اگه خوشتون اومد تو کامنتا بگید ادامه بدم♥️
موهای بلندمو بالای سرم بستم بیرون رو از پنجره نگا کردم بارون آرومی می بارید لباسام رو پوشیدم سریع از پله ها پایین رفتم سوار اسبم شدم و رفتم سمت بازار شهر مثل قبل نبود انگار همه جا رو با رنگ خاکستری رنگ کرده بودن هیچ کس نمی خندید این اون چیزی نبود که همیشه ارزوش رو داشتم چرا باید اینطوری میشد تو افکار خودم بودم که یهو یه بچه جلوی اسب خورد زمین سریع اسبم رو نگه داشتم و پیاده شدم
من:حالت خوبه کوچولو
دختربچه:مامانم... مامانم مریضه باید برم پیشش
من:بیا من میبرمت
رفتیم سمت یه خونه انگار دیشب موقع حمله خونشون سوخته یه زن یه گوشه دراز کشیده بود
من:حالتون خوبه خانم
زنه:چی شما...شما پرنسس هستید؟؟
خواست از جاش بلند بشه که نزاشتم
من:لطفا استراحت کنید
زنه:چی باعث شده به خونه فقیرانه ما بیاید بانو
من:اینطور باهام حرف نزنید این وظیفه منه که تو این شرایط سخت مراقب مردمم باشم شما انگار خیلی مریضید پیش دکتر رفتید؟
زنه:نه نیازی نیست من خوب میشم
از جیبم چنتا سکه که تو یه کیسه گذاشته بودم در اوردم و دادم به دختر بچه
من:برو با این پزشک بیار و برای مادرت دارو بخر من بازم میام دیدنتون
از خونه بیرون رفتم هر کس یه گوشه یا زخمی بود یا داشت خونش رو تعمیر میکرد همه گرسنه بی پول بودن
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
43 لایک
محشر بود👑~
قشنگه خیلیقشنگه مثه فیلم در اومده لطفا پارتت رو زود بزار به هر نویسنده ای میگیم بعد یه هفته یا چهار روز میزاره اگه دست خودم بود دلم میخام همین امروز پارت ۲ بیاد
مرسی عزیزم 💫♥️
خیلی بهم روحیه دادی🥺❤
من سعی میکنم زود زود پارت بزارم الان نوشتم ولی صفه
💕همیشه پارتات رو زود میزازی خیلی ممنونم که به نظر ما توجه میکنی 💕
عالی لطفا پارت بعدی را زود بزار💜🤗
پارت بعدی تو صف بررسیه♥️
خیلی خوب بود 👍😍 لطفاً پارت بعد رو سریعتر بزار
مرسی♥️
پارت بعد تو صف بررسی