
خب بعد از سه روز...اینم پارت 8 و خواستم از همینجا بگم که : الی کافیه دستم بهت برسه خفت میکنم 😐
هوگو با یه حرکت سریع در رو باز کرد و با دیدن صحنه ی اتاق یک جیغ بنفش کشید که تا اسمون هفتم هم شنیدن :/ و البته که سنس و فلاوی با سکته و سرعت زیاد خودشونو به اتاق رسوندن تا ببینن چه اتفاقی افتاده که...( واقعا باید بگم ؟ :/ ) دیدن هوگو داره انداین رو میکشه از اون طرف انداین چسبیده به میزی که روش کامپیوتر بود و جای دستاش هم هست رو میز :/ هوگو : سنس بیا کمک ! سنس : برای شفاف سازی میپرسم اینجا چه خبره ؟! فلاوی : من که حتی دلم نمیخواد بدونم ! ( و گوش گیر گذاشت پ.ن : اخه لامصب مگه تو گوش داری که گوش گیر میزاری ؟! :/

انداین : سنس تو یچیزی بگو ! سنس : ببخشیدا ولی من اصن نمیدونم اینجا چه خبره ؟! هوگو : یه دیقه تنهاش گذاشتم برگشتم دیدم سر کامپیوتره داره واسه من موزیک ویدیو نگاه میکنه ! انداین : بیخیال فریسک ! هوگو : چندبار بهت بگم اسم من هوگوئه ! یهو صدای کامپیوتره قطع میشه ( سنس کامپیوتر رو از برق کشید ) سنس : این کامپیوتر الان خاموشه و تنها چیزی که هنوز به اینترنت وصل میشه این گوشیه ! انداین : بنال قیمتت چنده ؟! سنس : چقدر رو یادت میاد انداین : تقریبا همشو ولی این چند سال یکم نا واضحه سنس : میفهمم انداین : جدا از اینا الفیس کجاست ؟ یا بقیه ؟ سنس : داریم روش کار میکنیم

سنس : بگذریم چی شد که یادت اومد ؟ انداین : منظورت چیه ؟ سنس : خب تا یه ساعت پیش میخواستی سوراخ سوراخمون کنی +_+ انداین : اوه هه هه درسته ببخشید بابت اون موقع ، چیز زیادی یادم نمیومد و همه رو به چشم دشمن نگاه کردم میدونی خب توی یه ازمایشگاه عجیب با چند نفر تنهایی و اینا فلاوی : من جات بودم همون اول کار کار همه رو تموم میکردم سنس : محظ اطلاع میگم این ینی خودتم به فنا میرفتی عقل کل فلاوی : اوه در اون صورت بیخیال انداین : خب داشتم میگفتم اولش هی سرم درد میگرفت با دیدن شما ها و بعد با اون کلمه ی دوست یه تلنگری بهم شد انگار یهو چراغ خاطراتم شفاف و روشن شدن
انداین ادامه میده : بعد از اون بیهوش شدم تا الان که بقیش رو خودتون میدونین فلاوی : اره هه هه بیهوش شدی حتما خستگیت زیاد بوده ! سنس : بگذریم...؟ خب پس لپ کلام اینه که با تحریک کردن احساسات و یا بازسازی اتفاقات مهم یا دیدار دوباره با فردی مهم یا هرچیز دیگه ای باعث میشه که تقریبا خاطرات رو به یاد بیاری ها ؟ فلاوی : وقتی خاطره ای فراموش میشه به این معنی نیست که از بین رفته بلکه فقط برای مدتی خاموش شده سنس : چی ؟ فلاوی : جمله ی اول کتابی بود که به فنا رفت سنس : صحیح...؟ به هرحال فعلا با این استراتژی ادامه میدیم

بعد از بحثی طولانی همه به سمت اتاق های موقتیشون رفتن و یه دل سیر خوابیدن ( بدبختا از پارت دو یا سه به بعد درس حسابی نخوابیدن :/ ) صبح روز بعد...یا بهتره بگیم ظهر روز بعد +_+ هوگو اروم چشماشو باز کرد هوگو : من کجام ؟ اه درسته ازمایشگاه ! به کل این ماجرا رو فراموش کرده بودم :/ ؛ هوگو لباساشو عوض میکنه و توی ازمایشگاه دنبال سنس و فلاوی میگرده ، اون میگرده ، میگرده ، میگرده...ولی خب دیگه الان به جای اینکه دنبال اونا بگرده و پیداشون کنه باید دنبال خودش بگرده که گم شده +_+ بعد از چند دقیقه راه رفتن برقا میره هوگو : اینم شانس منه :/
بعد از اون هوگو توی اون تاریکی دنبال اتاقی که ژنراتور برق باید توش باشه میگرده که اصن هیچ ایده ای نداره کدوم طرفه +_+ اون همینطور به راه رفتن ادامه داد و کلی راه رفت تا به یه چیزی خورد یکم رفت عقب و خودشو چک کرد که ببینه چراغ قوه داره یا نه که از شانس خوبش یدونه کوچولو تو جیبش بود ( مرض داشته که این همه راهو تو تاریکی رفته بعد الان که اینجائه فهمیدی یه چراغ قوه هم داشته زیباست مگه نه ؟ :/ ) چراغ قوه رو به سمت جلو میگیره و یه دستگاهی رو توی دیوار میبینه که روش علامت قلب قرمز بود هوگو : فکر کنم این ژنراتور برق باشه...؟
بعد درش رو باز میکنه و بله توش پر سیم بود...حالا کدوم سیم باید به کدوم یکی وصل بشه...؟ هوگو : هممم همممم هممممم شانسی یکی رو میزنم +_+ ؛ کلی رنگ اونجا بود پس تصمیم گرفت که با توجه به رنگ قلبی که روی دستگاه بود سیم قرمز رو به...ها ؟ دوتا سیم قرمز اونجا بود :/ هوگو : خب این دیگه مکافاته +_+ و بعد کلی تفکر ، مدیتیشن ( این چه ربطی داشت اخه :/ ) و مراقبه بالاخره تصمیم میگره که هر دوتا سیم قرمز رو به هم وصل کنه ! ( خسته نباشی دلاور +_+ ) و بعد از وصل کردن منتظر یه انفجار بود که...متاسفانه برقا وصل شدن و انفجاری رخ نداد و داستان بی مزه شد :/
بعد درش رو باز میکنه و بله توش پر سیم بود...حالا کدوم سیم باید به کدوم یکی وصل بشه...؟ هوگو : هممم همممم هممممم شانسی یکی رو میزنم +_+ ؛ کلی رنگ اونجا بود پس تصمیم گرفت که با توجه به رنگ قلبی که روی دستگاه بود سیم قرمز رو به...ها ؟ دوتا سیم قرمز اونجا بود :/ هوگو : خب این دیگه مکافاته +_+ و بعد کلی تفکر ، مدیتیشن ( این چه ربطی داشت اخه :/ ) و مراقبه بالاخره تصمیم میگره که هر دوتا سیم قرمز رو به هم وصل کنه ! ( خسته نباشی دلاور +_+ ) و بعد از وصل کردن منتظر یه انفجار بود که...متاسفانه برقا وصل شدن و انفجاری رخ نداد و داستان بی مزه شد :/

این داستان ادامه دارد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بید+_+
پارت بعدی رو کی مینویسی؟ +_+
یکی دو روزه دیگه اگه خدا بخواد یا بهتره بگم بعد اینکه تونستم پارت بعدی حقیقت پنهان رو بنویسم +_+
اوکی+_+
من عاشق ریکشنای فلاویم😂😂😂
یس 😂✔
از تو کمد فضولی 😐🔪
چه جالب#_#
بله دقیقا 😐🔪
بلی خیلی جالبه😐😐
اره جالبه مشکلی داری 😐🔪
؛ هوگو لباساشو عوض میکنه
لباس از کجا اورد؟ #_#
از تو کمد فضولی 😐🔪
عاعلی بید
تخیلاتتم ته کشید یه درک ما پارت بعد موخپایم*-*
دوستان ته نکشیده نمیدونم چطوری بنویسمش وگرنه هدف مشخصه 😐🔪
عالی بید
پارت بعد رو سریع تر بنویس اگه تخیلاتت هم خالی شده برام اهمیتی نداره فقط باید پارت بعد رو بنویسی😐😐😐😐
ببین عزیزم وقتی من میگم تخیلاتم اتصالی کرده ینی اینکه مغزم رد داده که چجوری تخیلم رو بیاره رو کاغذ و اینا ولی درکل داستان یه هرف و پایان مشخص داره 😐