
خیله خب... فعلا خدافظ بای
دست چپش رو به دیوار زده بود و خودش رو به همون دست تکیه داده بود.. +جایی میرفتی؟؟ -میخوام برم خونه اگه از جلوی راهم پاشی.. +چی میخونی؟؟؟ لحنش مهربون بود.. قطعا داشت فیلم بازی می کرد.. کتاب رو از دستم قاپید.. –یااا پسش بده.. حوصله ندارم باهات بحث کنم.. +مهمونی فردا شب رو که یادت نرفته؟؟ -نخیر.. +چرا سعی می کنی ازم دوری کنی؟؟؟ -اوه.. چرا سعی می کنم از دوری کنم؟؟ بزار فکر کنم.. آها... چون وقتم با ارزش تر از اونیه که بخوام با بحث کردن و دعوا کردن با تو هدرش بدم... کتاب رو گرفتم و سریع رفتم.. +تو مهمونی منتظرتم.. مطمئنم بهمون خوش میگذره!! –خود درگیری داره.. یروز مثل دشمنت رفتار می کنه و یروز ازت خوشش میاد.. شب از رییس مرخصی گرفتم تا بتونم به مهمونی برم... .........

یکی از بهترین لباسام رو پوشیده بودم... یه پیرهن سفید ساده مجلسی کیوت که یه پاپیون کرم رنگ رو یقه ش داشت (مشاهده بفرمایید)... تنها دلیلی که به این مهمونی میفرتم دریافت کارنامم بود.. سوار تاکسی شدم و به مقصدم یعنی خونه یونگی رفتم... (خسته شدم... امروز بعد چند روز اومدم 3 صفحه نوشتم چون خونمون خالی بود دست به کار شدم..)... داخل خونه حدود 40 نفری بودن.. تعداد تقریبی دانش آموزای سه تا رشته کامپیوتر و ادبیات و هنر.... کارنامم رو همون اول مهمونی گرفتم.. –خیلی زود برمیگردی خونه پارک ا/ت.. خیلی خیلی زود.. خبری از معلم یا مدیر یا هر کس دیگه ای نبود.. نماینده کلاس برگه های کارنامه رو پخش کرد.. بدون نگاه کردن به کارنامه انداختمش تو کیفم... از همه دخترا و پسرا دور شدم تا خودم تنها باشم... رو صندلی کنار بار نشستم.. یه لیوان آب گرفتم و نوشیدمش.. استرس زیادی داشتم.. معمولا جاهای شلوغ پلوغ همینجوی می شدم.. سرم رو گذاشتم رو میز... –دیگه باید برم... #خانوم محترم؟؟ به طرف صدا برگشتم.. اخم کردم.. –با منی؟؟ #افتخار میدین؟؟ 1 دقیقه دیگه نوبت رقصای دونفری میشه و آهنگ ملایم میزارن.. خوشحال میشم همراهم باشی... –معلومه که نمیخوام همراهت با.... دستم رو گرفت و من رو کشید سمت خودش...
افتادم تو بغلش... از خجالت گونه هام سرخ شدن و پوستم داغ شد... –چی..چیکار.. می کنی.... میخوام برم خونه.. #تو چته... بیا یه شب هم با هم باشیم.. شاید تونستیم با هم دوست بشیم... آهنگ ملایمی شروع شد.. #فکر کنم بلد باشی برقصی نه؟؟ -خیلی وقت پیش بلد بودم.. لبخند شیرینی زد: مطمئنم الان هم میتونی.... قلبم تند تند میزد.. این پسر چه نقشه ای داشت؟؟ همینطور که داشتم باهاش میرقصیدم پرسیدم: تو یه داداش دوقلو به اسم مین یونگی نداری؟؟ این خودتی؟ #معلومه که خودمم.. مین یونگی... فقط متوجه شدم دشمنی باهات فایده ای نداره... –مطمئنی حالت خوبه؟؟ چیزی زدی؟؟ #ا/ت!! امشب باید همراه من باشی... چند تا دختر با حسرت بهمون نگاه می کردن.. –چرا نمیری با طرفدارات برقصی... #من حتی نمیشناسمشون... اونا هم من رو نمیشناسن... پس منطقی نیست اگه ازم خوششون بیاد.. بهت تبریک میگم.. –ب..به من؟؟ بابت؟؟ #رتبه سوم شدی... خبر نداری؟؟
-جدی؟؟ نه خبر نداشتم... ممنون.. هی.. نکنه به خاطر.. #نه به این خاطر نیست که الان باهمیم.. سعی کردم باهات مهربون باشم اما متوجه نشدی... امشب جبرانش می کنم.. فکر کنم اون شب یکم تند رفتیم.. پس بیا همه ی اتفاقات رو فراموش کنیم... آهنگ قطع شد و یونگی ایستاد: و از اول شروع کنیم.. شام تو حیاط پشتی سرو میشه خانم خانمها... حواست نبود و اینو نشنیدی.. –به این زودی؟؟ وقت شامه؟؟ #وقتی خوش میگذره زمان زود میگذره... الان 20 دقیقه ست داریم میرقصیم.. فکر کنم تنها کسایی هستیم که از زمان شروع آهنگ روی صحنه موندن... دستم رو گرفت و به سمت حیاط برد.. شاید واسه اولین بار بود که از یه پسر خوشم میومد.. یونگی دقیقا مثل شاهزاده های تو کتاب ها باهام رفتار میکرد.. آروم و محترم بود.. باعث میشد قلبم تند تند بزنه... ولی احساساتم رو نادیده گرفتم... نباید به این زودی و راحتی و بدون منطق به کسی که هنوز درست نمیشناسمش دل ببندم... در رو واسم باز کرد و به حیاط رفتیم... رفتم غذام رو گرفتم و به سمت گوشه ی خلوتی که کسی نبود قدم برداشتم..
#هی... نمییخوای پیش من بشینی؟؟ -اما دوستات... #خب امشب رو مرخصی گرفتم.. چشمکی زد: بیا دیگه... به غذام دست نزدم.. میتونستم تا صبح به قیافه ی فروتنش نگاه کنم و پلک نزنم.. اما به جاش به شبی که داشتیم فکر کردم.. یهو صدای خندش من رو بهخودم آورد... #شبیه لبو شدی... یعنی من انقد باعث خجالتت میشم؟؟؟ -م...م... من.. میدونی.. من.. اممم... پوففف... آره یجورایی واسم عجیب شدی... #من فقط متاسفم.. نگاهش پر از گناه بود... –فکر کنم بتونم فراموش کنم.. لبخند زدم...
#عالیه... حالا اگه تمرین لبو شدنت تموم شده میتونی به غذات هم دست بزنی... غذام رو خوردم... ساندویچ پنیر کبابی و پودینگ لیمو.... حتی نصفش هم نتونستم بخورم.. پس زل زدم به ماه و تو دلم باهاش حرف زدم....... ......... #همه رفتنا... –هوم؟؟؟ #همه شام رو خوردن و برگشتن داخل... نمیخوای بریم؟؟ -چرا... بریم.. ولی.. تو برو... منم میام.. باشه؟؟ #باشه.. وقتی داشت میرفت دستش رو گذاشت رو شونه م و گفت: دیر نکن.. –باشه... با رفتنش سریع از کیفم یه کاغذ از دفت خاطراتم کندم و نوشتم...
«مین یونگی عزیز.. واقعا بابت رفتاری که باهات داشتم و چیزایی که قبلا بهت گفتم معذرت میخوام... امیدوارم من رو ببخشی چون من هم رفتار بدی داشتم و مغرور بودم.. باعث شدم نتونیم با هم دوست باشیم.. و یه معذرت خواهی دیگه بابت اینکه خیلی سریع و بدون فکر برات نامه نوشتم و خوب ننوشتم...» -اشکال نداره ادبی نباشع مگه نه؟؟ کاغذ رو تا کردم و کیفم رو برداشتم و بلند شدم... یهو یه کاغذ رو زمین افتاد... کاغذ یادداشت چسب دار.. برای یادداشت نکته ها ازش استفاده می کردم.. –فکر نمی کنم کاغذ چسب دار تو کیفم گذاشته باشم... کاغذ رو برداشتم... از عصبانیت خشکم زد...
خب... ازونجایی که میخوام تو خماریش بمونید و از طرفی پارت قبلی به نسبت طولانی بود این پارت رو کوتاه تر نوشتم و البته جای بدی کات کردم... اما نگران نباشین پارت بعد رو بلافاصله وقتی که شرط رو رسوندید آپلود می کنم
خب دیگه فعلا

خلاصه ای از پارت بعد: داد زدم..................هنوز من رو نشناخته................ هلش دادم: خیلی بیشعوری .... ویزا و گوشی و شماره ی جدید............... فردا بریم بیرون؟؟؟..................... خانوم معلم... یکی کارت داره... ........... حدس بزنید چه اتفاقاتی قراره رخ بده
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داره مثبت ۱۸ میشه😐😂
نه والا داستانای من اصلا چیزی ندارن😂😂
کاشکی داشت (فوش به ممد😂😂😂😂)
خب شرایطت کامل شد بنویس دیع :|
نوشتم تو صف منتظر تاییده
بعدشم داستانم آماده ست هر سری فقط پارت جدید آپلود می کنم
واو مرصی 🙂😹
عرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
نکنه یونگی دوباره سرهکارش گذاشتههه؟؟؟
اگر اینطور باشه خدم رو میکشم
لطفا پارت بعد رو زودتر بزار
آپلود شد
منتظر تاییدش باشین
عالی بود آجی واقعاً نمیدونم قراره چی بشه
چرا میخوای دق مرگ کنی منو جان من تروخدا زود بزار با آنچه خواهید خواندی که خوندم خوب خیلی چیزا تو سرم اومد ولی ترجیح میدم نگم چون همیشه 60درصد با چیزایی که من فکر میکنم اشتباهه😐عالی بود بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم😍
💙💙💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍
قلبم ریخت داداش😐💔
پسرم🙂😐💔
امممم برای پارت بعد حدس میزنم که یونگی دوباره یه کرمی ریخته و باعث عصبانیت ا/ت شده ا/ت هم خراب میشه سر یونگی البته هنوز کاملا مطمئن نیستم یونگی باشه ولی خب با توجه به اینکه رفتارش امروز خیلی عجیب بود حس میکنم یه نقشه ای پشت رفتارشه😂و حس میکنم که تهیونگ قراره توی پارت بعدی رخ بنمایه😃😂
خرای میشه سر یونگی رو میشه توضیح بدی؟؟؟ 😂😂😂
😂😂😂یعنی منظورم اینه که میره با یونگی دعوا میکنه و میشورتش میزارتش کنار😂
خیلی عالی بود و هیچ نظری راجب پارت بعدت ندارم ☺️🍃💟
توروووووووو ووووووووووووووو خدااااااااااااااااااااااااا
پارت بعد رو بزار