سلام بچه ها خیلییییییییی خیلیییی دیر شدددد قراره یکم تند به تند تر بزارممممم ببخشید که انقدر دیر شد قول میدم حداقل هفته ای یه بار بذارم اگه نشد یعنی امتحان دارم .... ممنون که درک می کنین ^^ بریم برا داستان ^^
گابریل کمی ناراحت بود ... منم واقعا شوکه بودم ... اون پادشاهه؟؟؟ قبلا ما ادما وجود نداشتیم؟؟؟؟؟؟؟؟ فکر منم مشغول شده بود .... گابریل میگفت شکارچیای خون اشام اومدن ... من نگرانم نمی خوام بمیره ... باید منم باشم و بهش کمک کنم ... توی همین فکر ها بودم که گابریل گفت : « حتی فکرشم نکن !!! » سرم رو بلند کردم ... فکرم رو خونده .... گابریل گفت : « فکر کمک کردن به منم نکن ... اینا رو بهت گفتم تا ازم دور بمونی ... باشه؟ قول بده ... » با نگرانی گابریل رو نگاه کردم ... چند لحظه ساکت بودیم ... سکوت رو شکستم و گفتم ...
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
خسلس دیر گذاشتی طرفتارات کم میشه اما من هنوز داستانتو دوس دارم❤❤❤
بعدییییییییییی?
چشممممم درحال گذاشتنممممم
ممنون که بالاخره گذاشتی