5دقیقه دیرتر

5دقیقه به ساعت ۱٢ مانده بود وقتی که به هیچ عنوان سر کار نمی‌رفتم یک روزی تصمیم گرفتم که به سرکار بروم صبح زود از خواب بیدار شدم وصبحانه خوردم و به راه افتادم که به سرکار رسیدم وقتی که با همه آشنا شدم از فردا القمند به کار شدم و هر روز به کار رفتم

فردا صبح شد من رفتم سر کار نشتم سر میزم یه پرونده روش بود بازش کردم پرونده راجب به یه قتل سریالی بود تو فکر فرو رفتم باخودم میگفتم این قاتل کیه که این همه جنجال به پاکرده که یهو یه صدای جیغ امد تفنگم رو برداشتم رفتم (پلیس)

دیدم همون قاتل سريالی تفنگم و گرفتم سمتش تهدید کردم اگه صلاحشو نذاره زمین و دستاشو نبره بالا با تفنگ میزنمش قاتل یه پوزخند زدو گفت نمیتونی

گفتم چرا؟ گفت چون جرعتشو نداری گفتم پس اگه اینطوری شلیک میکنم بازم گفت نمیتونی گفتم پس سابت میکنم که میتونم

گفت سابت کن شلیک کردم به طرف شکمش گفت باشه جرعتشو داری ولی من یه زره دارم ? عصبانی شدم و به طرف پاهاش شلیک کردم افتاد زمین دست گیرش کردم بردمش زندان یکم بیشتر دربارش تحقیق کردم از داد گاه اومدن ببرنش من بازم تحقیقات انجام دادم فهمیدم اون بی تقصیر رفتم به طرف داد گاه دیدم داره محاکمه می شه با خودم گفتم اگه 5 دقیقه زود تر فهمیده بودم این توری نمیشد تصمیم دادگاه این بود که به حبس ابد محکوم بشه رفتم پیش جک (اسم قاتلس) بهش گفتم من همه چیزو میدونم شاید اگه فقط 5 دقیقه زودتر می‌فهمیدم این اتفاق نمی‌افتاد من متأسفم

رفتم با قاضی حرف زدم و گفتم که تقصیر جک نیست بهم گفت که با چشم های خودش دیده که اون چند نفرو کشت گفتم دروغه

اما اون گفت دروغ نمیگم تو باید به حرف من گوش کنی من ارشد تو هستم گفتم باشه

برگشتم خونه ناراحت بودم که نتونستم کاری کنم باخودم هی میگفتم کاش فقط 5 دقیقه زود تر میرسیدم کاش فقط 5 دقیقه زود تر...

تموم شد??

امیدوارم خوشتون اومده باشه