10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Nazanin انتشار: 4 سال پیش 77 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این پارت اخر یک قسمتش هم تو نتیجه پایانی تست هس نظر فراموش نشه این قسمت تموم شد بعدی هری پاتر وجام آتش است هری پاتر و زندانی آزکابان چون خیلی بیمزه بود ننوشتم ملودی هم اگه دوست داشت تو نویسندگی کمکم کنه توی نظرات بنویسه که اگه اون جای من بود داستان رو چجوری ادامه میداد
فردا ی ان روز هری با چیز هایی که دفترچه نشونش داد به چیزی نرسید پس دوباره تصمیم گرفت به سراغ دفترچه بره *دفترچه_هری +*+(سلام دوباره من هستم هری پاتر )_(سلام هری اتفاقی افتاده که دوباره اومدی سراغ دفترچه )+(اره با اون اطلاعاتی که دادی به هیج جا نرسیدیم میشه بازم درباره اون روز بگی )_(اماده ای )+(اره)و دوباره نور و صدای مهیب و رفتن هری به داخل دفترچه تام از پیش پرفسور رفت سراغ هاگرید هاگرید که داشت با یه چیز صحبت میکرد
فردا ی ان روز هری با چیز هایی که دفترچه نشونش داد به چیزی نرسید پس دوباره تصمیم گرفت به سراغ دفترچه بره *دفترچه_هری +*+(سلام دوباره من هستم هری پاتر )_(سلام هری اتفاقی افتاده که دوباره اومدی سراغ دفترچه )+(اره با اون اطلاعاتی که دادی به هیج جا نرسیدیم میشه بازم درباره اون روز بگی )_(اماده ای )+(اره)و دوباره نور و صدای مهیب و رفتن هری به داخل دفترچه تام از پیش پرفسور رفت سراغ هاگرید هاگرید که داشت با یه چیز صحبت میکرد
هاگرید به اونها گفت که با هم به جنگل ممنوعه برن ساعت ۱۱ رون و هری شنل نامرئی رو برداشتن و حرکت کردن *چون نمی خواستم داستان روتین شه میریم جلو از دید هلن *وارد سر سرای بزرگ شدیم خدارو شک هری و رون فهمیدن چجوری باسیلیکس رو شکست بدن من و هرمیون دست تو دست هم در رو حل دادیم پرفسور دامبلدور داشت از خانم پامفر و پرفسور اسمپروات تشکر میکرد که یه دفعه گف
( اووو هری و رون بهتون تبریک میگم که بالاخره دوستاتون از خواب زمستونی بلند شدن) من دیگه طاقت نداشنم دوییدم و پریدم بغل رون هرمیون هم هری رو بغل کرد وقتی از بغل هری در اومد پریدم بغل هری ولی متاسفانه عشق بین رون و هرمیون باعث شد همدیگه رو بغل نکنن وای که چه باحال بود داشتم از خنده میمردم سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم نشستیم که پرفسور ادامه داد (و به عنوان اینکه امسال اتفاقات جالبی نیفتاد امتحانات امسال لغو میشه)کل مدرسه خوشحال شدن به جز گروه ریونکلاو و من هرمیون هری و رون که با عبارتی تو پوست خودشون نمیگنجیدن
منم باید یه ضد حال به این دوتا میزدم پس پاشدن و دستم رو بالا گرفتم پرفسور (اتفاقی افتاده خانم پاتر ؟؟)من (پرفسور میدونم الان با این حرفی که میزنم بچه ها بهم میگن از خود راضی ام اما مک و هرمیون قبل از هری و روک راز تالار اسرار رو فهمیدیم البته اگر قسمت زیر پا گذاشتن قانون های مدرسه رو کنار گذاشت و حالا یه سوال دارم شما نمی خواید به ما هدیه بدید ؟؟؟)پرفسور (راست میگی هلن و شما دو تا چه چیزی می خواید؟؟ ) من یه لبخند شیطانی زدم و از کارم هرمیون فهمید میخوام چی کار کنم که اونم یه چشمک که موافقه زد و من گفتم
(پرفسور به عنوان هدیه از همه بچه های مدرسه امتحان بگیرید) که همه ریونکلاوی ها برام دست ردن و پرفسور گفت (باشه )همه با هم گفتنچ( اههههه)ولی من و هرمیون پریدیم بغل هم و در سرسرا باز شد و هاگرید اومد داخل دلم براش تنگ شده بود از رو میز پربد و دویدن طرفش که پشت سرم هرمیون و هری و رون هم دیدم من (دلم برات تنگ شده بود )هاگرید (منم ) و همه بچه ها به سمت هاگرید هجوم اوردن به زور از لای دست و پا خارج شدم و گریه ام رو کنترل کردم *بعد از تموم شدن جشن سالن اجتماع گریفندور*
*هری ×هلن +رون ÷هرمیون -*+خب چه اتفاقاتی افتاد زمانی که ما نبودیم ÷ اول از همه من یه سوال از شما دوتا دارم چجوری توی ۱ دقیقه چیزی که میخوای رو پیدا میکنید؟؟؟من هری برای پیدا کردن یه طلسم حدودا یه روزمون و گذاشتیم _وای چه باحال یل روز کامل گذاشتید خدایی خب خیلی ساده اس ما همه کتاب هارو حدودا خوندیم و اون چیزی رو که می خواگ با اطلاعاتی که داریم پیدا میکنیم حالا بگبده چه اتفاقاتی افتاد
×اول از همه زمانی که شما خشکتون زد من و رون ی روز که*این جاهاش رو میدونید *رفتبم پیشه عنکبوت هایی که هاگرید گفت تا از اون چند تا سوال بپرسم +چه سوال هایی پرسیدی ×صبر کن گفتیم که هاگرید گفت تو میدونی اون هیولا چیه اونم گفت که اره میدونم ولی نمی تونم بگم که اسمش چیه تنها چیزی که می تونم بگم اینه که ما ازش می ترسیم که رون هی من و رو صدا میزد من دفعه اخر عصبی شدم و گفتم چیه اونم عنکبوت هارو نشون داد چند تا عنکبوت بودن که میخواستن
ما رو بخورن ما هم داشتیم فرار می کردیم که ماشین رون اینا اومد با اون فرار کردیم و وقتی رسیدیم ماشین رفت دوباره تو جنگل ماهم خسته بودیم رفتیم خوابیدم فرداش بعد کلاس ها دوباره یه پرسه ۵ ۶ ساعته دنبال دشمن قسم خورده عنکبوت ها میگشتیم که دیدیم صفحه اش پاره شده به هوای حرف رون اومدم توی دست هلن رو نگاه کردم که دیدم بله در دستان شما بود بعد از اون اتفاق رفتیم خوابیدیم +اه یعنی شما نقدر با خیال راحت میخوابیدین واقعا برا خودم متاسفم که اولا با هری فامیلم دوما با رون دوستم که حتی نگران ما هم نبودن ....هرمیون هم سرش رو به نشونه موافقت تکون داد ÷چی نگران نبودیم ما هر روز به شما سر میزدیم
+حالا مهم نیس بگو بعدش چه اتفاقی افتاد ÷هیچی دیگه فرداش که از کلاس برگشتیم میخواستیم بریم تو خوابگاه که خوابگاه خیلی بهم ریخته بود من و هری هم رفتیم دنبال دفترجه که انگار جینی ورداشته بودش ما هم به خاطر خاطره ای که از تام ریدل بود رفتیم توی دستشویی دخترونه و از مارتل درباره روز مرگش پرسیدیم که اونم گفت دوتا چشم که از لوله ها اومده بود بیرون رو دیده و بعدش مرده پرفسور اسنبپم همونجور که میدونید با لاکهارت چپ بود و به خاطر همین گفت که لاکهارت بره دنبال باسیلیکس من و هری رفتیم درباره اطلاعاتی که داشتیم بهش بگیم که دیدیم داره فرار میکنه بعدش من چوب دستیش رو گرفتم و هری چوب دستیش رو روبه لاکهارت گرفت مجبورش کردیم بریم توی دستشویی که هری اونجایی که مارتل بود دست کشید و یه جور صدای عجق وجق اومد و حری هگ از خودش اون صدا های عجق وجق رو در اورد و در باز شد همه روشویی ها کنار رفتن و یه راه معلوم شد ما هم اول لاکهارت رو فرستادیم وقتی فهمیدیم امنه خودمون رفتیم وارد یه تونل شدیم هری جلو میرف ما هم عقبش حرکت می کردیم که لاکهارو چوب دستیه من و گرفت و طرفم گرفت و گفکه رو ورد های فراموشی وارد و یه ورد خوند ورد به خودش خورد و پرت شد به سقف تونل خورد و تونل ریزش کرداز اینجا به بعدشم من نبود و هری تنها باسیلیکس رو شکست داد .....من و هلن به هری نگاه کردیم که اون ادامه داد ×بعد اینکه تونل ریخت من تا اخر تونا رفتم یه در بود که روش چند تا مار بود که از یه دوازه بیرون اومدن منم بل زبون مار ها گفتم که در باز وقتی میخواست در باز شه همه مار ها عقب رفتن و یه مار از کنارش بیرون اومد و در باز شد وارد ی سالن شدم تا اخر سالن رفتم که دیدم جینی رو زمین افتاده و دفترجه دستشه و بدنش سرد بود بعدش تام ریدل از یه در وارد شد ازش خواستم که کمکم کنه جینی رو ببرم اونم گفت (کمکت کنم اونو ببری اون داره زره زره میمیره و داره کاری میکنه که من زنده شم )و همونجوری که داشتوحرف میزد چوب دستیم و کش رف منم گفتم (ولی تووکسی بودی که ۵۰ سال پیش در تالار روبستی البته از نظر دیگران وگرنه تو باعث باز شدن تالار شدی )اونم گفت (اسم من برات آشنا نیست تام مارولو ریدل...............لرد ولدر مورت ها؟؟؟)منم گفتم (ولی تام .....وسط حرفم پرید و گفت (به من نگو تام من از این اسم متنفر ابن اسمی هس که پدرم گذاشته روم من اسمم رو تغییر دادم که حتی زمانی کا مردم بخوان اسمم رو بیارن بترسن ) بعد گفت که مار باسیلیکس بهم حمله ور شه و همون موقع فا.کس کلاه گروه بندی رو اورد و ولردمورت از شروع کرد از دامبلدور بد گفتن و در اخر گلت که دامبلدور برای تنها جنگجوش یه پرنده که ی کلاه گروه لندی رو اورده فرستاده منم از دامبلدور دفاع کردم با سیلیکس دومد یراغم که فا.کس چشماشو کور کرد و من از دستش فرار کردم وبتی رسیدم سالن اصلی تالار داخل کلاه یه شمشیر دیدم شمشیر گریفندور بود برداشتم و باهاش جنگیدم و باسیلیکس و کشتم ول زهر رفت داخل بدنم رفتم پیش جینی و شمشیر رو تو دفترچه خاطرات فرو کردم و اون نابود شد و جینی بهوش اومد و فا.کس هم روی زخمم اشکش رو ریخت و زخمم خوب شد شما چطور شد
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
قشنگ بود :)
بعدی رو کی می نویسی؟
خب من الان شروع کردمو دارم پارت ها رو مینویسم از اون جایی که داره امتحانات تیزهوشانم شروع میشه و گفتن به احتمال زیاد حضوریه شاید دیر بزارم ولی یه روز سه یا چهار تا قسمت میزارم بعد چند هفته نمی زارم و هفته چهارشنبه هفته دیگه تست ها رو میزارم
مثل همیشه عالی لطفا یه سری هم به داستان من بزن
چشم ممنون از نظرت
خیلی شبیه فیلم بود انگار داستان فیلم رو نوشتی و فقط دختره رو اضافه کرد
از قسمت های بعد بیشتر فاصله میگیره