
با سلام به خاطر مشکلات روابطی با دوستان نامرد خویش این پارت با تاخیر امد ( اره با توام با شمام ! خودتون میدونین دیگه با خودتم ! +_+ )

یاداوری : بیل با درست کردن انفجاری گمراه کننده برای خودش زمان خرید تا یه پورتال پشت سرش باز کنه و با استفاده از اون از معرکه فرار کنه که موفق هم شد اما اون سایفر مرموز و مارموز کلا مار ! همینطور به نگاه کردن فرار بیل پرداخت که کمی عجیب بود کسی چه میدونه ؟ شاید فکر میکرده براش تحدید به حساب نمیاد ؟ ( ادامه ی داستان ) : حدود 20 دقیقه از رفتن بیل میگذره و همه خواب بودن ( چقدر هم که اهمیت میدن +_+ ) که یهو یه پورتال توی کلبه باز میشه و کلی سر و صدا و نور کلبه رو فرا میگیره و هر کسو ناکسی رو تو کلبه بیدار کرد و همه هم با استقبالی گرم ! یعنی گرما ! این گرما نه ! اون گرما ! گرمای تفنگ و چماق و شل صورتی به دیدارش میرن =_=
مارسیس : بیل ؟! رو لوستر چیکار میکنی ؟! فورد : چه اتفاقی افتاده ؟! میبل : خوبی ؟ دیپر : ... ( هنگ کرده بچه +_+ ) ویل : چرا نمیای پایین ؟! کیل : جاییت درد میکنه ؟ اگه اره خیلی هم خوبه ! استنلی : کی پول تعمیر سقف و لوستر رو میده ؟! بیل : اقا یه دیقه ببندین دهنو مردم این بالا ! کیل : خیلی هم عالی ! بیل : ممنون ! کیل : خواهش ! ویل : ببندین ! ( بعد از جر و بحث هایی طولانی بیل از لوستر پایین میاد و ماجرای اتفاقاتی که افتاده بود و ضربه های جانانه و فرار قهرمانانه و تعقیب نشدن توسط اون سایفر به دلیل ترسش از بیل رو از سیر تا پیاز تعریف کرد ! +_+ ) بیل : و کل ماجرا اینطوری بود ! مارسیس : خب با توجه به اینکه نصفش چاخان بود فعلا به همون مشخصات ظاهری اون سایفر کفایت کن و بگو

بیل : اوه دسته مشخصات ظاهری ! اون یه سایفر سیاه و قدرتمند بود ! مارسیس : و...؟ بیل : و چی...؟ کیل : خب اسکل جان ممکنه خیلی های دیگه هم این مشخصات رو داشته باشن ! بیل : خب همون لحظه که دیدمش گفتم میشناسمش ولی خب یادم رفت :/ ویل : اما فقط یه شیطان رده بالا که یه سایفر سیاه و قدرتمنده و دنبال نابودی دنیاس وجود داره ! و اونم ترایتوره ! ( یه رعد و برق و فضای ترسناک :/ ) همه : خو حالا این ترایتوری که میفرمایی کدوم کسی هس...؟ ( ناامیدی خاصی در نگاه ویل دیده میشد... ) ویل : یعنی هیچکدومتون این داستان رو یادش نیست ؟ کیل : خب... مارسیس : خدمتت عارضم که... بیل : من یه چیزایی یادم بود منتها... ویل : هعی زندگی :/

و بعد از اون ویل شروع به گفتن داستانی باستانی ( که هیچکدوم از اسکل های حال حاضر ماجراش رو نمیدونن یا یادشون نمیاد :/ ) : در زمان های قدیم جهان جایی پوچ و خالی از سکنه و ماهیت زندگی بود ، همه روز که البته نمیشه اینم گفت در اصل همیشه یک روال در جهان طی میشد : " تاریکی و پوچی " این روال ادامه داشت تا اینکه برای اولین بار جرقه ای رخ داد ؛ اون جرقه باعث وجود چهار نیرو یا بهتره بگم چهار موجود از نژاد هایی مختلف که بعد ها گسترش پیدا کردند شد ، هرکدوم برای خودش اسمی برگزید ( کتابی بگم :/ ؟ ) " ماکی " ، " ماتیلدا " و " مایورا " اما شخص چهارم نتونست برای خودش اسمی انتخاب کنه

بعد از مدت ها هر یک از اونا قدرت هایی رو از خودشون بروز دادن ؛ طبیعت ؛ ساختار ؛ دانش جهان اما هر دفعه که چهارمی سعی میکرد قدرت خودش رو بشناسه تنها چیزی که برجا میموند ویرانی بود ؛ حتی بعد از این ماجرا ها اونا برای خودشون قلمرو هایی رو انتخاب کردند و نسل هایی برای خودشون گرد اوردند یا به عبارتی زندگی رو توی اون جهان پوچ به جریان انداختند ؛ بعد از مدتی " ماکی " قلمروی خودش رو پس زد و به زندگی مثل یک فرد عادی علاقه مند شد ، افرادی از نسلش هم بهش ملحق شدن و در سه قلمروی دیگر پخش شدند ، بعد از اون اتفاق یک قلمروی خالی مونده بود و سه نفر از مؤسس های جهان یا حداقل مردم اینطوری صداشون میکردن

در اون هنگام شخص چهارم برای اولین بار حسی داشت " طمع " ؛ اون خواستار سرزمین ماکی بود اما ماتیلدا و مایورا با این درخواست مخالف بودن ، اونا معتقدر بودن که اون سرزمین باید جور دیگه ای استفاده بشه ، وقتی اون توسط ماتیلدا و مایورا پس زده شد با خشمی فراوان به سوی سرزمین بی ساکن خودش برگشت ؛ اون با احساسات خودش : یعنی "خشم " " طمع " " حسادت " و ذره ای " ناراحتی " شروع به ساختن یه ارتش کرد : " سایفر ها " با هر جرقه ای از احساسات اون ارتشش هم بیشتر و بزرگتر میشد ؛ خشم و طمع وجود اون رو فرا گرفته بود و دیگه به هیچ چیز اهمیت نمیداد ؛ از طرفی دیگه ماتیلدا با مایورا متحد شد تا اون هم ارتشی برپا کنه که بتونه از بشریت در مقابل سایفر ها محافظت کنه
بعد از مدت ها تلاش روز جنگ فرا میرسه و سایفر ها یه حمله ی یه جانبه به سمت قرار گاه دشمن ترتیب میدن ؛ اما چیزی که نمیدونستن این بود که اونا هم برای هر چیزی اماده بودن ، در همین موقع بود که فرمانده ی سایفر ها یه چیزی رو اعلام میکنه : اگه قرار باشه از هوش استفاده کنیم هیچ چیز پیش نمیره چون هر گروه به یه اندازه از اون دارن ! پس بهتره از قدرت استفاده کنیم ! ، از طرفی دیگر ماتیلدا و مایورا هم به همین نتیجه رسیده بودن ، و بعد از اون لحظه حمله ی رو در رو ارتش ها شروع شد...؛ بعد از یه جنگ طولانی و سخت ارتش ماتیلدا و مایورا با یه ضد حمله قوی ارتش سایفر ها رو از پا درمیاره و قدرت فرماندشون یعنی اون سایفر سیاه رو ازش میگیرن و در سرزمین قدیمی ماکی که الان دیگه با نام سرزمین سایه یا بعد سایه یا هرچی که صداش میکنن شناخته میشه تبعید شد

این داستان ادامه دارد...
اسلاید اضافی +_+
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خب دانشمندا اون وقت کی این داستان بی صاحابو مینویسه 😐😂
برای اونم یه فکری می کنیم تو الان فراموش نکن رو زودتر بنویس
اگه ننویسی به لاست می گم تا بیاد و تو رو به چخ بده(چه خوبه دستیار یکی باشی😂😂😂😂😂😂)
چشم 😐
هی زندگی ببین گیر چه ادمایی افتادیم 😐💔
ببین کی به کی میگه!😂🤣🤣🤣🤣
لازم نکرده غیر منطقی بودن حرفم رو به روم بیارین 😐
اقا ولم کنین فعلا اتصالی کردم ولی چشم 😂
مهم نیست فقط پارت بعد فراموش نکن رو بنویس وگرنه به لاست می گم تا تو رو به چخ بده شوخی هم ندارم😐😐😂😂
خب دانشمندا اون وقت کی این داستان بی صاحابو مینویسه 😐😂
#عالی_بید_ولی_برو_فراموش_نکنو_بنویس_به_جای_این_😐_😂_💔
اقا ولم کنین فعلا اتصالی کردم ولی چشم 😂
دلم میخواد خفت کنم😲 به سه دلیل:
1_ از بس عالی نوشتی😍
2_ جای بدی کات کردی😡
3_ زیادی داری از «این داستان ادامه دارد...» استفاده میکنی😤👺
یه خبر هم دارم: ورود من به آبشار جاذبه پارت جدید تا چند روز دیگه حتما میاد. (البته هنوز داخل تستچی فرارش ندادم)
تشکر 😂
خیلی هم عالی +_+
ویپر داستانت عالی لطفا حقیقت پنهان زودتر بنویس😊
خیلی ممنون +_+
و...سعی خویش را میکنم 😂
عالییییی ♥️♥️♥️
دارم از این جمله دیوونه میشم 😑
" این داستان ادامه دارد "
منم اصن تخصصم دیوونه کردن بقیس 😂
عاعلی خودم بررسیش کلدم😌😌(#باران_مغرور😐😂)
افرین 😂
عالی بود😄😄
ویپر فراموش نکن رو زود تر بنویس😐😐😐😐
تشکر +_+
فعلا با کاری که شما کردین قوه ی تخیلم اتصالی کرده درست بشه حتما 😐