
سلام اومدم با پارت 6 امیدوارم خوشتون بیاد.
آنچه گذشت: 2 ساعت تکالیفم طول کشید تا تموم شد.رفتم هوا خوری و ادرین دیدم در حال بستنی خوردن با نینو و... و بریم سراغ داستان: در حال بستنی خوردن با نینو و منم رفتم پیش شون و گفتم:چطورین رفقا؟! گفتند:خوبیم ادرین:میخوای بستنی بخوام به جمع مون بیای؟؟ گفتم:نه ممنون من میخواستم بیام هوا خوری که شمارو جلوی راهم دیدم😊
نینو:خوب از الیا خبری داری؟؟ من: نه فقط تو مدرسه دیدمش😕😕نینو:😕😑😦😮📱(فکر کنم داشت بهش پیام میداد!) تو پیام: سلام الیا نگرانت شدم کجایی؟ ادرین کلاس شمشیر بازی داشت و رفت.نینو و من داشتیم به الیا پیام میدادیمو نینو بیشتر نگران الیا بود. بعد به مرینت پیام دادم گوشیش خاموش بود.
بعد ادرین اومد و گفتم:اوه سلام ادرین کجا بودی؟؟ ادرین:ام رفته بودم کلاس شمشیر بازی دیگه😆 من:ولی زنگ زدم جواب ندادی😮😮 ادرین:ام خوب شاید گوشیم خاموش بوده😆😆 بعد الیا اومد:سلام
من: سلام الیا کجا رفته بودی؟؟ الیا:ام رفته بودم هوا خوری😆😆 من:ولی گوشیت خانوش بود😑😑 الیا:اخه شارژ نداشت😆 من:😧
بعد تو گوشیم میام اومد پیام: سلام باب اسفنجی ما رسیدیم پاریس الان تو کجایی؟ پاسخ دادم که:سلام من کنار ساحل هستم از بقیه بمرسید تا بهتون بگن کجاست. بعد از 30 ثانیه:باشه مراقب خودت باش😊😊 من:همچنین
که 6 دقیقه بعد دوستام داشتن میومدن😀😀 من دوستام اشنا کردم اول پاتریک بعد سندی بعد اقای خرچنگ و... ولی اینجارو ببینین😂😂 اقای خرچنگ دستاش واسه دوستام عجیب بود😆😆
اخه اونجا هیچکس دستاش اونطوری نبودش>< و مرینت و الیا با سندی دوست شدند و با هن رفتند قدم زدن و من و پاتریک و اقای خرچنگ و ادرین و نینو رفتیم هوا خوری که بریم گذشته:موقعی که دوستام میخواستن بیان پلانگ تون از سفر روستام خبر دار شد و نقشه کشید....😒😒بعد اونم اومد پاریس😐😐و شورش به پا کرد که الان:یک سایه بزرگ ابتاد روی سرم
دیدم پلانگتونه ولی قول پیکر😮😮 ادرین فکر کرد ابر شروره البته با ابر شرور فرقی نداره😑😑و گفت فرار کنین.بعد دویدیم مرینت و الیا و سندی دیدیم گفتیم: فراااار کنییین....همه دویدیم و بعد من رفتم یک جای امن و بعد 2 دقه اونجا بودم که تصمیم گرفتم به لیدی باگ
کمک کنم تا شکستش بده.معجزه گرم و پوشیدم و کلمه تبدیل: پالن ویز ویز ها روشن... و رفتم کمک لیدی باگ... بعد از پشت اومدم و نیشم رو بهش زدم و بعد کوچیک شد و گفت:اندفعه هم شکست خوردم😕😕
بعد لیدی باگ موضوع پلانگتون پرسید و منم کل داستان تعریف کردم.و بعد وقتش بود که بریم تا به حالت قبلی بر نگشتیم و رفتیم...
و داستان بعدی خیلی عجیبه که حتی فکرشم نمیکنید😆😀 حدس اون راجب ماجرای عجیب که از عجیب هم عجیب تره رو کامنت کنید.منتظر پارت بعدی باشید...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام استار بله اجی میشم و 10 سالمه میرم تو 10 سالگی
خیلی ممنونم که دنبالم میکنی عزیزم
حتما عزیزم داستانت میخونم😊😊💜
سلام پگاباگ من همیشه دنبالت میکنم❤❤🧡🧡🧡🧡🧡
تو تست هات عالین، معرکه هستم تست هات عزیزم 🧡🧡❤💜💜💗💗💗💗💜💜
میای آبجی بشیم من نیروانا هستم و دارم میرم تو ۱۲ سالگی 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
راستی داستانم نوشتم اسمش 👑futurelife👑 هستش خوشحالم میشم که دنبالم کنی عزیزم 💜💜💜💗💗💗💗💗