
الی خیلی نامردی ! مجبور شدم دوبار تخیلاتم رو به کار بگیرم تا پشت سر هم دوتا داستان رو بنویسم میکشمت 😂
پیش هوگو : هوگو : میخوایم کجا بریم ؟ فلاوی : اگه میتونی حرف بزنی پس میتونی سریع تر هم بیای مگه نه ؟ هوگو : شاید...؟ فلاوی : پس عجله کن ! هوگو : اومدم ! ؛ حالا داریم کجا میریم ؟ فلاوی : به زودی میفهمی ! ؛ اونا همینطور به راه رفتن ادامه دادن ؛ از اون منظره ی قشنگ گذشتن تا به خونه ی قدیمی رسیدن ولی موقع رد شدن از اونجا هوگو متوجه شد که فلاوی به نظر یکم احساس تنهایی کرده...؟ اما از چی ؟ ؛ اونا به راهشون ادامه دادن تا به همون اسانسور رسیدن ، هوگو : یه اسانسور ؟ فلاوی : درسته ! هوگو : میخوایم کجا بریم ؟ فلاوی : ازمایشگاه !
بعد از اون فلاوی و فریسک وارد اسانسور میشن و فلاوی به دکمه ها با دقت نگاه میکنه هوگو : اممم کارایی هر دکمه رو فراموش کردی ؟ فلاوی : معلومه که نه ! ، بعد از اون یکی از دکمه ها رو میزنه و اسانسور شروع به حرکت میکنه ، بعد از ساعت ها ( سال ها ) در اسانسور باز میشه و اونا با فضای تاریکی رو به رو میشن مه همه جا بود و صدای ابی که چکه میکرد و... همه جا رو فرا گرفته بود . هوگو : میگم مطمئنی که دکمه ی درستی رو زدی ؟ فلاوی : شاید ! و دکمه ی دیگه ای رو میزنه که یهو صدای پا میاد ، نزدیک تر ، نزدیک تر ، ( در این موقع در اسانور با سرعت اینترنت ایران شروع به بسته شدن میکند... ) نزدیک تر ، نزدیک تر و بلند تر ( اسانسور تا نصفه رفته بود )
صدای پا نزدیک و نزدیک تر شد ، فلاوی هم که دیگه صبرش تموم شده بود با ریشه هاش در رو محکم بست ! فلاوی : باید یادم باشه که بعد این ماجرا بدم در این اسانسور رو درست کنن ! هوگو : موافقم ! فلاوی : خب حالا یه طبقه ی دیگه رو امتحان میکنیم ! ؛ اسانسور شروع به حرکت کرد و بعد از چند دقیقه به طبقه ی دیگه ای رسید ، هوگو : اینجا اشناس ! فلاوی : واقعا ؟! هوگو : قبل اینکه بیام پیش تو اینجا بودم ! فلاوی : اوه درسته...حالا زود باش و دنبالم بیا ! هوگو : باشه ! ؛ اونا همینطور رو به جلو حرکت میکردند

اونا به سمت جلو حرکت میکردند ولی کم کم صداهایی میاد که شبیه به قدم های یه فرده فلاوی : هر کاری میکنی پشت سرت رو نگاه نکن و سریعتر باش ! هوگو : ولی اخه چرا ؟ فلاوی : فقط کاری که میگم رو بکن ! هوگو : ...باشه ؛ اونا همینطور به راه رفتن ادامه دادن ولی خب صدا هم بلندتر میشد ؛ بعد از چند دقیقه اونا به یه بن بست میرسن و صدا هی بلند تر ، بلند تر و بلندر تر میشه ، از پشت صدای کسی اومد... _هی انسان...نمیدونی چطوری به یه دوست جدید سلام کنی ؟ ؛ بچرخ و دستمو بگیر فلاوی : (اروم) نکن ! ؛ اما هوگو به حرف اون گوش نداد و بعد چرخید و دست اونو گرفت..." پپپپپپففففففف " _ههه ههه ههه این حقه همیشه جواب میده ؛ چه خبر بچه ؟ فلاوی : اه دوبار این کمدین رو اعصاب ! سنس : اوه چطوری فلانی !

فلاوی : اسم من فلاوی نه فلانی ! سنس : اوه من با تو نبودم با اون روح اون طرف تر بودم ! فلاوی : کو کجا ؟! سنس : تو بیابون ! هه هه هه فلاوی :اوه اره خیلی خنده دار بود... سنس : به هر حال دنبالم بیاین ، اونا به سمت یکی دیگه از اتاق ها میرن و روی صندلی میشینن سنس : خب تعریف کنید فلاوی : خب ماجرا همونیه که خودت میدونی سنس : خب راستش خودم یکم مشکل دارم فلاوی : چقدرشو ؟ سنس : تقریبا نصفشو هوگو : دارین درباره ی چی حرف میزنین ؟ سنس : خاطرات فلاوی : که از شانس بد ما تو تقریبا نصفشو فراموش کردی سنس : وضعیت بچه چیه ؟ فلاوی : کلش سنس : این افتظاحه !

فلاوی : میدونم ولی باید چیکار کنیم ؟ سنس : نمیدونم...اما اگه اشتباه نکنم اینجا بادی یه کتابایی باشه که در رابطه با فراموشی خاطرات کمکمون کنه فلاوی : خیلی هم عالی پس بهتره گشتن شروع کنیم ! ( جست و جو شروع شد: هرکس به طرفی حرکت کرد تا دنبال کتابی که ممکنه در بازگردانی خاطرات کمک کنه رو پیدا کنن ؛ هرکس که چیزی پیدا کنه باید بقیه رو خبر کنه تا پیش اون بیان ) همه کلی کتاب رو گشتند ولی...چیزی پیدا نشد اما خب همچین چیزی اونا رو تسلیم نمیکرد ! ( البته به جز فلاوی که دیگه به خاطر گشتن حوصلش سر رفته بود +_+ ) پیش فلاوی : اون داشت همینطور این ور و اون ور میرفت تا به یه مشت کتاب رسید که بغل یه چیز عجیب غریب بود

و دور اون چیز عجیب هم خالی بود یعنی هرچی که بیوفته دیگه بر نمی گرده فلاوی : هممم برای مفقود کردن یه نفر عالیه ؛ به هر حال اون کتاب لعنتی کجا میتونه باشه ؟ ( و بعد از اون شروع میکنه به خوندن اون کتاب هایی که جلو بود...اون میخونه ، میخونه ، میخونه ؛ یعنی در حدی که تا حالا تو زندگیش نخونده بود میخونه ! تا اینکه به یه کتاب با جلد ابی میرسه ؛ عنوانش نوشته شده بود : خاطرات خاموش ؛ اسم عجیبی بود ولی ارزش امتحان کردن رو داشت ! فلاوی : خیله خب ارزشش رو داره باید اینم بخونم ! ( هرچی نباشه اخرین کتاب هم بود ! ) خب " خاطرات خاموش " این اسم رو گذاشتم چون وقتی خاطره ای فراموش میشه به این دلیل نیست که ناپدید میشه بلکه فقط خاموش میشه... فلاوی : خیله خب مشخصه که کتاب مورد نظر رو پیدا کردم ! ( بعد با داد اسم سنس رو صدا میزنه و منتظر میشه ) خب تا اون میاد بزار جزئیات رو ببینم ههمم مثلا نویسنده ! نویسنش...w.d g_ _صدام زدی ؟! ( فلاوی جا میخوره و کتابی که دستش بود...توی..اون حفره ها...میوفته

این داستان ادامه دارد...
برین خوش باشین که تخیلم اتصالی کرد +_+
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی حقیقت پنهان توی برسیه یا هنوز ننوشتی؟
اگه نتونستی سرنوشت مساویه با = ☠️☠️☠️☠️☠️
پس جمجمه گیرش میاد؟🤔😂😂
به خدا نوشتم 😂
baran. PK
| 7 ساعت پیش
پس جمجمه گیرش میاد؟🤔😂😂
😂😂😂😂😂😂😂😂اره
خیلی زیبا بود+-+
میخوام یه فن گیم آندرتیل بنویسم اما خجالت میکشم به نظرت خوب میشه؟
خب تا امتحان نکنی که نمیفهمی ! از نظر من که خوب میشه ولی تو باید به خودت و داستانت باور داشته باشی ! تازشم ممکنه حین نوشتن داستان ایده های بهتری یا جالب تری که داستان رو هیجان انگیز کنه به ذهنت برسه !
ممنون از کمکت🙂
خواهش و راستی یه نکته ی مهم اونم اینه که خودتم باید با داستانت حال کنی ! اگه از یه جای داستانت خوشت نیومده فکر کن خودت چی دوست داری و اینطوری اونو ویرایش کن درکل نویسنده هم باید از اثرش خوشش بیاد
میدونی ویپر من با اینکه اینقدر علامت تعجب میزاری خیلی حال نمیکنم😐😂
نظر لطفته که حال نمیکنه چون خودمم حال نمیکنم 😂
زارت😂
فلاوی گند زد 😂😂😂
بلی بلی 😂
عالییییییییی بوددد پارت بعدی رو زودتر بنویسسسس
خدا خیرت بده گیمر اگر تو نبودی خدا میدونست که چقدر طول میکشید تا این پارت بیاد😂💔
بلی 😂
عالی بود😃😃
ویپر چرا من مثل بقیه به بیماریت مبتلا نمیشم😐😐😂😂
تشکر +_+
نمیدونم 😂