سلام امیدوارم از تست ها و داستان هایی که میزارم خوشتون بیاد ممنون میشم با دنبال کردنم بهم امید و انرژی بدید
یاد خاطراتش با پدر افتاد و اشک توی چشماش جمع شدسریع دوید و رفت بغل پدر و شروع به گریه کردن کرد و گفت :ممنونم پدر جون تو به من یاد دادی چجوری بچگی کنم چجوری کارگردانی کنم من واقعا ممنونتم شما برام پدری کردین من واقعا موندم چجوری جبران کنم براتون پدر سکوت کرد موهای گینام را نوازش کرد و زیر لب گفت :پسر کوچولوی من چقدر بزرگ شده یون توی اونجایی که قایم شده بود گریه اش گرفت و نتونست تحمل کنه اونم پرید و رفت بغل پدر پدر هردوی انها را در بغلش جا داد و نوازششون کرد اونا ارام شدن یون رفت به گینام کمک کنه تا وسایلش را جمع کنه زنگ خونه به صدا اومد یون رفت ببینه کیه دید جیمینه جواب نداد گینام ایندفه اومد و جواب داد از پشت فریاد یون اومد جواب ندهههههه
جیمین گفت:سلام میتونم بیام تو با استاد کار دارم _سلام خواست جواب بده یون دوید و اومد گفت :معلومه که نه به گینام گفت بره و اومد جلو تو به چه جرعتی اومدی اینجا خجالت نمیکشی حیا نمیکنی برو برو هولش داد خورد زمین دیگه اینجا پیدات نمیشه اومدم عذر خواهی کنم _خب حالا کردی بروووو😡 وسایل گینام جمع شد یون زنگ زد به بادیگاردای گینام و گفت که بیان اومدند. دم در و منتظر شدند گینام رفت چمدان ها را گذاشت داخل صندوق عقب رفت اتاق یون تا خداحافظی کنه یون من دارم میرم +برادر دلم برات تنگ میشه _منم عزیزدلم رفت بغلش کرد
و کله اش را بوس کرد گینام گفت:یون تو باید از این به بعد مراقب پدر باشی اگر حالش بد شد به من بگو قل میدم دیگه جواب تلفنم را بدم یون سرش پایین بود جیمین گفت:یون(الان به عنوان خواهر نگاهش نمیکرد)گینام سرش را اورد پایین یون کله اش را اورد بالا تا بگه بله که اونطوری شد 🚫🚫🚫🚫🚫🚫گینام داشت تمام لذت را میبرد یون بدشم نمیومد طولانی شده بود پدر داشت میومد بالا در زد تا بیاد داخل تا صدای در را شنیدند بس کردن و گینام گفت بفرمایید داخل شما خواهر برادر چیکار میکنید دیر شد گینام پدر را بغل کرد ورفت یون سرخ شده بود وتعجب کرد پیش خودش میگفت :یعنی منو دو نفر دوست دارن جیمین و برادرم یعنی برادرم به من یک نگاه دیگه ای داره پدر رفت و به جیمین زنگ زد و دعوتش کرد برای شام پدر یون را صدا زد یون کجایی _بله پدر جون اب میخوای؟+نه عزیزم امشب مهمون داریم اگر میشه برای شام غذا درست کن _چشم پدرجون یون رفت سر یخچال از مواد مورد نظرشو برداشت کلی غذا داشت درست میکرد تقریبا اماده بودند زنگ در خورد یون داشت میرفت سمت در اما پدر گفت من درو باز میکنم یون توی هوای خودش بود چای ریخت و رفت طرف مهمون دید جیمینه عین خیالش نبود(چون تو فکر بود)به پدر هم چایی داد رفت به غذا ها سر بزنه و زیرشون را خاموش کنه پدر صداش زد تا میوه هم بیاره یون له خودش اومد دید اون مهمون که پدر میگفت جیمینه تعجب کرده بود میوه و ظرف را داد وقت قرص پدر شده بود جیمین دید یکن داره قرص میاره رفت ازش بگیره اما یون بهش نداد و ضایع شد و برای همین خودشو زد به اون راه که میخواد دستشو بشوره دید یون کلی غذای خوشمزه درست کرده به پدر گفت به به استاد عجب دخترکتبانویی دارین فکر کنم دیگه وقتش شده شوهرش بدین😂😂+بله دختر من دیگه کتبانویی شده شوهر اگر بیاد من دخترمو میدم اما به شرطی که همینجازندگی کنند
شروع به خندیدن کردند جیمین کمک کرد تا سفره غذا را بچیننده روی میز جیمین به کمک پدر رفت تا به میز میاد و غذا بخورند غذا که تموم شد ساعت 2 نصف شب شده بود جیمین خواست بره و یون هم خوشحال شد اما پدر گفت :جیمین دیروقته والان ماشین گیرت نمیاد امشب را پیش ما بمون فردا برو جیمین سریع گفت چشم یون به اتاق پدر رفت تا همچی را اماده کنه اب و قرص های پدر را بزاره و به پدر کمک کنه دراز بکشه و بخوابه به اتاق خودش رفت جیمین از دستشویی اومد بیرون میخواست اتاق یون را پیدا کنه ولی اونجا چهار تا اتاق بود(یکی گینام یکی یون و یکی پدر اون یکی هم برای مطالعه و کار بود)اول رفت توی اتاق مطالعه اونجا نبود 10203040 کرد و اونی که 40 شد رفت به سمت اون دقیقا اتاق یون بود
در زد یون گفت :بفرمایید جیمین اومد داخل گفت:به به چه سلیقه ای داری خیلی اتاقت را دوست دارم و ازش خوشم اومد +اینجا را خودم درست کردم و وسایلش را با پول خودم گرفتم چون _پدرت کمکت نکرد +نه_عجب پدر +درمورد پدرم بد نگو خودم نخواستم کمکم کنه ولی اون یواشکی نصف اتاقم را ساخت نزاشتم کمکم کنه چون میخواستم همچیم از خودم باشه و زحمت خودم باشه _اها راستی من قراره اینجا بخوابم +نه اینجا من میخوابم تو باید بری اتاق برا اره اینجا میخوابی _تو اینجا بخواب میرم توی اتاق برادرت +نه نمیخوام اتاقش به هم بریزه خودم هم اینجا میخوابم من رو تخت و تو روی زمین _ها من رو تخت میخوابم +نخیرم _باشه من رو زمین یون از خستگی خوابش برد جیمین سریع از اتاقش و وسایلش عکس گرفت
و اونی که 40 شد رفت به سمت اون دقیقا اتاق یون بود در زد یون گفت :بفرمایید جیمین اومد داخل گفت:به به چه سلیقه ای داری خیلی اتاقت را دوست دارم و ازش خوشم اومد +اینجا را خودم درست کردم و وسایلش را با پول خودم گرفتم چون _پدرت کمکت نکرد +نه_عجب پدر +درمورد پدرم بد نگو خودم نخواستم کمکم کنه ولی اون یواشکی نصف اتاقم را ساخت نزاشتم کمکم کنه چون میخواستم همچیم از خودم باشه و زحمت خودم باشه _اها راستی من قراره اینجا بخوابم +نه اینجا من میخوابم تو باید بری اتاق برا اره اینجا میخوابی _تو اینجا بخواب میرم توی اتاق برادرت +نه نمیخوام اتاقش به هم بریزه خودم هم اینجا میخوابم من رو تخت و تو روی زمین _ها من رو تخت میخوابم +نخیرم _باشه من رو زمین یون از خستگی خوابش برد جیمین سریع از اتاقش و وسایلش عکس گرفت زیر میزش عکسای بچگیش را گذاشته بود عکسای بچگی گینام ویون بود و چندتا هم عکس از خودش بودنگاهشون کرد یکجا گینام و یون بغل هم بودن عکس را پاره کرد و گذاشت توی کیفش به بوفه هاش نگاه کرد دید یکجا نوشته دفترچه خاطرات شروع کرد از اول خوندن نصفشو خونده بود (یون هر روز هر اتفاقی که براش افتاده را یادداشت میکرده)دیگه از خستگی خوابش برده بود روی صندلی صبح که یون پاشد دید یک کاغذ پاره شده توی کیف جیمینه و دفترچه خاطراتش روی میزه یک نگاهی به کاغذ پاره کرد دید عکس خودش و گینامه سریع چسب و قیچیش را اورد و اونا را چسب زد صندوقش را اورد عکساشو گذاشت توش و قفلش کرد دفترچه خاطراتشو برداشت ببینه تا کجا خونده
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بید😂💞