
سلام دوستان ببخشید که دیر شد اینم پارت هشت ??
چشم هام گشاد شده بود ، نمی دونستم تعجب کنم ، بترسم یا بخندم ((خنده برای این که حد اقل جنسیتم عوض نشده ))یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم آروم باش از دو روز پیش که این جا بیدار شدی چیز های زیادی دیدی و شنیدی که از اینم عجیب تر بود پس آروم باش ، آروم ، آروم بعد چشم هامو باز کردم و گفتم خوبه جنسیتم عوض نشده الینا گفت آآآآآآآآآآآآآآآره تازشم تو اولین الفی هستی که موهات سفیده ? گفتم جدی ؟؟؟؟گفت آره ................ وای نه خیلی دیرمو شده گفتم چرا گفت من خیلی گشنمه الاناست که وقت نهار شه با تعجب گفتم به این زودی ؟؟ جواب داد معلومه بهت خوش گذشته ها بعدم خندیدیم الینا گفت قبل از این که بریم دوست دارم بدونم شاگرده گلم چی یاد گرفته گفتم الینا من که بچه کوچولو نیستم ? گفت جدی بگو ببینم تو چند سالته ؟؟؟؟؟؟ .................... نه نگو بزار اول من بگم چند سالمه من 223 سالمه داد زدم جدیییییییییییییییی؟؟؟؟؟??? خندید و گفت یه جوری نگو انگار تو خیلی از من کوچیک تری گفتم لینا تو از مامان بزرگ منم بزرگ تری که ?? گفت مگه مادربزرگت چند سالشه گفتم الان نمی دونم اما اون وقت که از پیشمون رفت 93 سالش بود گفت وا چرا ما الف ها وقتی 93 ساله می شیم تازه داریم وارده نوجونی می شیم گفتم وای چه جالب پس با این حساب من چند سالمه گفت نمی دونم بهتره از ملکه بپرسی گفتم باشه الینا گفت حالا اون درختی که اون طرف رود خونست رو نشونه بگیر توی دلم گفتم این دفعه گند نزن وگرنه الکس پرو می شه و الینا ناراحت پس گند نزن بعد درخت رو نشونه گرفتم ، تمرکز کردم زح کمان رو کامل کشیدم و پرتاب کردم تیر درست جلوی درخت فرود امد گند زدم الکس یه گوشه هی ریز ریز می خندید حرسم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم که چیزی نگم ((که البته خیلی سخت بود ?)) الینا رو به من گفت نگران نباش تا چند روز آینده یاد می گیری ?
پنج روز کامل تمرین کردم الینا خیلی راهکار بهم یاد داد الکس هم که مدام حرسم می داد اما به خاطر این که معلمم بود چیزی نمی گفتم وقتی کار با تیر و کمونم تموم شد رفتم سراغ شمشیر و خنجر که اونا هم خودشون کلی کار بردند ، نزدیک به سه هفته بود که مدام داشتم تمرین می کردم با این که الینا خیلی خوش اخلاق و مهربون بود اما خیلی هم سخت گیر بود وقتی هم که همه چی رو یاد گرفتم فقط یه روز به استراحت داد (( که البته همه روزو خوابیدم و الکس هم که پرو شده بود مدام مسخرم می کرد واقعا سخت بود که چیزی بهش نگم )) وقتی روز استراحتم تموم شد ، الینا همون اول صبح امد و گفت زارینا می دونی چیه ؟؟؟ اگه گفتی ؟؟؟ گفتم اممممممممم قراره چیز دیگه ای یاد بگیرم ؟؟ ? جواب داد نخیرم من همه چی رو یادت دادم و می دونی این یعنی چی؟؟؟ گفتم یعنی باید برم سراغ کلاس الکس ؟؟؟ گفت نه به این زودی ? ((فقط یه دقیقه فکر کردم که قراره از شر الکس خلاص شم?)) اما الینا لبخند ه بزرگی زد و گفت قراره امتحان بدی ، اونم امتحان نهایی یهو یادم افتاد پاک یادم رفته بود گفتم آهااااااااااان امتحان اصلا یادم رفته بود ? گفت اشکال نداره حالا زود برو وسایلت رو جمع کن و حتما اون لباس سیاهه و اون برگ داره رو بردار و هر چی رو که می دونی برای سه روز تنها بودن توی جنگل مخصوص نیاز داری رو هم بردار ((جنگل مخصوص جنگلیه که برای امتحان های عملی به کار می ره و تمامی دشمان هم معلو ها طراحی کردن )) گفتم سه روز اونم تنها ؟؟؟؟ گفت من اتمینان دارم که تو می تونی زارینا حالا عجله کن که دیرمون می شه ?
هر وسیله ای که به ذهنم می رسید رو با عجله برداشتم از جمله (( طناب، خنجر ، لباس های مورد نظر ، تیر کمون ، شمشیر و ........... )) وقتی کاراما کردم الینا گفت خوبه یک ساعت دیگه جلوی در ورودی می بینمت ? و رفت با خودم گفتم یک ساعد وقت داشتم اون وقت هی میگه زود باش ? کلافه شدم رفتم جلوی پنجره ، اینچند هفته فرست نشده بود با دقت به منظره نگاه کنم ، دوباره چشمم به اون نقطه نورانی افتا از خودم پرسیدم آخه اون چیه ؟؟؟? سرم رو تکون دادم و گفتم بی خیال به منظره نگاه کن و لذت ببر که قراره سه روز نبینیش ? بعد به کوه ها نگاه کردم یهو چشمم روی یکشون قفل شد ، شنیده بودم که قصر گرگینه ها اون جاست ، اما وقتی با دقت بهش نگاه کردم قلبم یه کوچولو درد کرد از کنار پنجره امدم کنار و با کلافگی گفتم آخه چرا به هر جا نگاه می کنم یه چیزیم می شه اه بهتره فعلا به این صحنه نگاه نکنم ، مابقیه وقتم رو به برداشتن آزوغه و وسایل فراموش شده گذروندم ، بعد از یک ساعت وسایلم رو مرتب کردم و لباسی که ملکه داده بود رو پوشیدم و راه افتادم .
وقتی که رسیدم به ورودی جنگل الینا ، ملکه و الکس اون جا بودن ، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پیششون ، وقتی رسیدم هر کدومشون یه چیزی گفتن که بهم امید بدن ((البته فقط حرف های الینا و ملکه امید بخش بود ?)) خلاصه بعد از کلی نصیحت و پند و اندرز بالا خره الینا گفت خب از امروز تا سه روز دیگه فقط تو توی جنگلی بعد از سه روز هم به طور خودکار توی اتاقت خواهی بود یعنی روز چهارم توی اتاقت هستی پس حسابی مواظب خودت باش ، فهمیدی ؟؟؟ گفتم باشه نگران نباشید ? و راه افتادم الینا امد و ورودی جنگل که با حصار گل های تیغ دار پوشیده شده بود رو باز کرد ((فقط معلو ها می تونن بازش کنن )) رفتم داخل جنگل هیچ چیزش با چنگل های عادی فرق نمی کرد ، دریچه آروم آروم داشت بسته می شد ، به پشت سرم نگاه کردم ملکه در حالی که دست هاشو توی هم قفل کرده بود داشت دعا میکرد ، الینا داشت بام دست تکون می داد ولی چشم هاش پر از نگرانی بود ، الکس هم که اصلا نگا نمی کرد ، اهمیت ندادم و برای ملکه و الینا دست تکون دادم ، ولی لحظه آخر چیزی رو دیدم که باعث شد احساسی پیدا کنم که تا. اون لحظه نداشتم نمی دونم اسمش چی بود اما می دونم که خیلی زود محو شد .??
ولی می دونید چی دیدم ؟؟ شاید برای شما زیاد شوکه آور نباشه ، اما من لحظه آخر ، درست قبل از این که دریچه بسته بشه اکسو دیدم که داره زیر چشی نگام می کنه ، اوه نه نه نه اشتباه نکن اون نگاه نگاه عادی نبود اون نگاه سرشار از نگرانی بود ((چیه فکر کردی می خوام بگم سرشار از عشق ؟؟???)) نگاهی که باعث شد تا من احساس غریبی رو داشته باشم اما بلا فاصله بعد از بسته شدن در ناپدید شد ، چند دقیقه توی فکرش بودم اما بعد با خودم گفتم ولش کن حواست به آزمون باشه و بعد به جلوم نگاه کردم ............... من باید چی کار می کردم ؟؟؟ تازه یادم افتاد که یادم رفته بپرسم چی کار قراره بکنم ?? همن طور که سرگردون بودم یهو یه نامه از ناکجا آباد افتاد روی سرم نمی دونم چرا این قدر درد داشت به هر حال برش داشتم ، از طرف الینا بود بازش کردم و از توش یه قطب نما پیدا کردم بعد شروع به خوندن کردم این طور نوشته بو که .............
متن نامه : زارینا معزرت اصلا یادم رفت بگم وضیفت چیه ببین تو فقط سه روز وقت داری تا جواهری که توی بزرگ ترین درخت جنگل مخفی کردم رو پیدا کنی حتما تا حالا اون قطب نما رو دیدی ؟؟ اون قطبنما تورو به سمت درخت راهنمایی می کنه اگه بیشتر دقت کنی متوجه می شی که یکی از عقربه ها سبزه اون عقربه رو دنبال کن تا به درخت برسی و اینم بگم که اون درخت جادوییه و هر روز جاش عوض می شه پس اگه وقتی پیداش کردی یه جای عجیب بود از چشم ما نبین و فکر نکن ما این کارو کردیم مواظب خودت باش اوه راستی اگه جواهر رو زود تر پیداکنی تورو زود تر بر می گردونه ...................................دوست دار تو الینا ?)) یه نفس عمیق کشیدم ((از سر عصبی بودن )) و به قطب نما نگاه کردم و دیدم داره شمال شرغی رو نشون می ده ، شروع کردم به پریدن از روی درختا ، نصف روز داشتم می پریدم اما به هیچ جا نرسیدم ، می خواستم برای ناهار استراحت کنم اما با خودم گفتم زود تر اون جواهر رو پیدا کم بهتره برای همین یه ساندویج درست کردم و راه افتادم ((خوشبختانه برای سه روز غذا آماده کرده بودم )) همین طور که داشتم می رفتم ساندویجم هم خوردم یهو .............??
احساس کردم یکی داره پشت سرم میاد همون طور به پشت سرم نگاه کردم از چیزی که دیدم خیلی تعجب کردم یه موجودی که انگار انسان بود ولی نبود چون کل بدنش سیاه و بنفش بود ((مثل آکوما های ارباب شرارت )) و چشم هاشم قرمز بود یکم ترسیدم و با خودم گفتم یا خدا الینا واقعا ذهن خفنی داشته که اینو طراحی کرده ?((همون طور که گفتم این جنگل مخصوص آزمونه و معلو ها می تونن هر مانعی که خواستن رو طراحی کنند )) یهویی پریدم لابه لای درختا و سریع لباسام رو عوض کردم ((با جادویی که توی جنگل بود می تونستن خیلی سریع لباساشونو عوض کنن یا غذا درست کنن )) همون لباسه که بهش شاخ و برگ چسبونده بودن رو پوشیدم و خیلی خوب استتار شدم اون موجوده هم امد پایین روی زمین در صورتی که من توی درخت ها استتار کرده بودم مدام این ور و اون ور را نگاه می کرد اما منو پیدا نمی کرد حالا تازه متوجه اهمیت تمرین های سخت استتار الینا شدم خدارو شکر کردم یهو دیدم اون موجوده بهم زل زده ، نفسم موند تکون نخوردم ، و حتی پلک هم نزدم ، حدود یه دقیقه همون طوری گذشت دیگه تهملم داشت می برید داشتم خفه می شدم و چشم هام هم خشک شده بود دیگه نتونستم تهمل کنم و یه نفس عمیق کشیدم موجوده یه اخم مرموزی کرد و بعد یه لبخنده ترسناک و پرید طرفم ، سریع جاخالی دادم پریدم روی اون یکی درخت و حرکت کردم نسبت به من خیلی کند بود ((البته به لطف تمرین های سخت الیناست که من بهترم )) ..............
رفتم پشت یه درخت و سریع لباسام رو عوض کردم ، تیر و کمونم رو آماده کردم و پشت درخت توی سایه منتظر موندم اون موجوده امد و من چون لبلسم سیاه بود خوب استتار بودم ((البته توی سایه درخت )) خوب به موقعیت اون موجود نگاه کردم پشتش به من بود و داشت با نگاهش دنبالم می گشت بعد خیلی آروم تیرم رو به سمتش نشونه گرفتم و.......... پرتاب کردم لحظه ی آخر به من نگاه کردم گه البته براش گرون تموم شد تیر ساف رفت توی چ * ش * م* ش و از اون طرف س* ر* ش در امد اون موجود روی زانو هاش افتاد اما بعد یهو کل سیاهی از روی بدنش جدا شد و رفت خیلی ترسیدم اون قدر که کل بدنم بی حس شد تیر و کمونم از دستم افتاد و حتی خودمم از پشت افتادم از ترس خودموکشون کشون عقب کشیدم اون چیزی که توست سیاهی تسخیر شده بود و من ک*ش*ت*م*ش یه ........... یه ............ الف بود ???
خوب دوستان امید وارم لذت برده باشید ببخشید که دیر شد خودتون که میدونید درسا اجازه نمی دن آدم راحت باشه ?
ممنون که خوندید و اگه خوشتون امد کامنت بذارید تستچی جون خواهشا قبول کن خداحافظ ??
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من که دارم تند تند میرم😝😂
خیلی خیلی بدی میدونی چرا چون منو به داستانت معتاد کردی حالا بیا و درستش کن دیرم میزاریش منو کشتی تو
شک ندارم که هموتون دلتون می خواد منو خفه کنید و میخوام بگم که حقم دارید اما یه خبر خوب من داستان رو گذاشتم و خبر بد هم دارم و اون اینه که تقریبا دو روزه در حال تایید
اشکال نداره من یکی ک درکت می کنم😍😍😍قسما چهارو با اسم قبلیش دادم😍😍😍
بچه ها چی کار کنم یک هفته اس ایجاد کردم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭
چرا دیگه قسمت بعد رو نمیزاری؟ ☹️☹️☹️
??????????????????????????????????????????????
چرا بعدی رو نمیزارییییئیی؟!؟؟؟!!؟???
ممنون تست های تو هم عالی هستن ????منتظر قسمت بعدم و حق باشماس من دوباره اسم داستانمو همون کردمو قسمت ۴ رو دادم بیرون ولی هنوز در حال برسیه????????
عالیییی لطفا زودتر بعدی رو بذار?
وای عالی بود فقط میشه بگی بعدی رو کی میزاری
خیلی قشنگ مینویسی .....✌✌✌ادامه بده