
بعد از بگو مگو های زیاد بلاخره پارت ۸🤣🤣
این هیه:آخ من:دردت گرفت این هیه:نه خوبم من:اجازه هست ی نگاهی ب زخمت بندازم؟ از سکوتش فهمیدم که خجالت میکشه من:نیازی نیست خجالت بکشی بدون اینکه منتطر جوابش باشم دکمه های اول لباسشو باز کردم پانسمانشو باز کردم با اینکه یک ماه ازش میگذشت اما هنوز زخم بود شروع کردم ب ضد عفونی کردن زخمش بعدم بستمش اروم گذاشتمش رو تخت و زخم شکمشم پانسمان کردم انقد قلقلکش اومد که خودمم خندم گرفت یکمم خودم کرم ریختم ک بیشتر بخنده صدا خنده هاشو دوست داشتم این هیه:کوک تورو خدا نکن دلم درد گرفت انقد قلقلکش دادم که دستاشو اورد دور گردنم حلقه کردو خودشو بالا کشید ب طور خیلی خیلی تصادفی لباش اومد رو لبام ی دقیقه جفدنون تو شک اتفاقی که افتاد بودیم بعد اون پیش قدم شدو سرشو کشید عقب من اینو نمیخواستم من لبای کاکائویشو میخواستم از پشت سرش گرفتم و دوباره شروع ب بوسیدنش کردم این هیه:کوک بی توجه بهش بودم محکم بغلش کردم و گفتم همیشه پیشم باش نمیخوام بهم قول بدی این ی دستوره میخوام اون رویای عسلی تبدیل ب واقعیت بشه با بچه هامون این هیه:اطاعت جناب جئون از رفتارش خندم گرفت تو بغلم اروم خوابید صبح با تکونی ک خورد بیدار شدم من:بیدار شدی این هیه:اوهوم بعد از خودن صبحونه بلندش کردم باهم نشستیم فیلم عاشقانه دیدیم تو حین فیلم دیدن بهش گفتم من:کی ازدواج کنیم؟ این هیه:هوم؟ من:هوم!بنظر من تو همین هفته خوبه این هیه:یکم زود نیست من:نه این هیه:خودت میدونی من:یعنی قبوله این هیه:چیز عجیبی گفتم من:نه فقط یکم...یکم جوابت دور از انتظار بود ی ساعت مثل برق و باد گذشت و قرار شد اخر همین هفته ازدواج کنیم اخر هفتم خیلی زود رسید خریدمون کامل شده بود این هیه تو لباسش مثل ی پرنسس شده بود من:واو تنها پرنسس کره ی زمین الان پیش منه مدل موهاش رنگ رژ لبش میکاپ صورتش همه چی ی ترکیب خاصو میساخت این هیه:کوک کجایی من:ها،اینجام انقدر محوش شدم که نفهمیده بودم کی روبروم وایستاده سوار ماشین شدیم و به طرف سالن عروسی رفتیم همه اونجا بودن ی دختره بود که خیلی چهرش اشنا بود خیرش شدم البته تا وقتی که نگاه های این هیه روم نبود من:اون دوستته؟ این هیه:اره من:خیلی... حرفمو خوردم این هیه:خوشگله میدونم من:نه این هیه:پس چی؟ من:شبیه خواهرمه این هیه:چی؟ .....
من:این هیه احیانا اسم اون دوستت.... ترسیدم بگم اگه اون خواهرم باشه این هیه:اسمش لی سوله فقط چشمامو بستم من:لی سول این هیه:کوک خوبی؟ من:اره خوبم اسمش که با خواهرم یکی بود اگه خودش باشه یعنی تلاشای من بی فایده نبوده همه چیو عادی جلوه دادم هوسوک دست این هیه رو تو دستم قرار داد هوسوک:خیلی مواظب خواهرم باش من:بیشتر از چشمام مواظبشم وقتی هردومون تعهد دادیم که تا اخر به هم وفادار باشیم حلقه هارو دست هم کردیم و جشن با بوسه منو این هیه تموم شد با عروسم رفتیم بیرون من:عا الان نمیدونم بهت بگم این هیه عروس پرنسس یا بادیگارد این هیه:خانم کیم«با خنده» از خنده پاچیدیم من:دوست دارم این هیه:من بیشتر من:من بییشتر این هیه:من بیییییشتر من:من بیییییشتر انقدر این بحثو ادامه دادیم تا این هیه خسته شد و گفت این هیه:باشه تو بردی من:تو باعث تمام بردنای منی انقدر مشغول حرف زدن بودیم ک نمیدونم کی رسیدیم خونه باهم پیاده شدیم و رفتیم تو ی دستمو گذاشتم پشت سرش ی دستمم زیر پاش بلندش کردم باهم رفتیم به سمت اتاق ✨✨✨ صبح من زودتر از این هیه بیدار شدم بوسه ای رو پیشونیش گذاشتم لای چشماشو یکم باز کرد این هیه:بیدار شدی؟بزار برم برات صبحونه درست کنم تا خواست بلند بشه اخی کشید و دوباره رفت تو بغلم من:بخواب من میرم اماده کنم این هیه:نه من میرم من:گفتم بخواب
اروم گذاشتمش رو تخت و پتورو کشیدم روش ی تی شرت و شلوارم براش گذاشتم خودمم بلند شدم لباسمو پوشیدم رفتم میز صبحونرو چیدم تقریبا 45 دقیقه طول کشید رفتم این هیه رو بیدارش کردم چون نمیتونست بلند بشه خودم بردمش سر میز خودمم بهش صبحونه دادم من:این هیه این هیه:هوم من:میشه ی کاری کنی ک اون دوستت بیاد تست دی ان ای بده این هیه:اره گوشیمو بده مثل فنر از جام پریدم رفتم گوشیشو اوردم به دوستش پیام داد و گفت امروز ساعت پنج من:چی؟ این هیه:چیکار میخواستی بکنی من:انقد زود قبول کرد؟«با تعجب» این هیه:اره چیز عجیبیه من:واقعا نمیشه شما دخترارو فهمید نمیدونم چرا جدیدا زمان زود میگذره من اینو نمیخوام میخوام بیشتر کنار این هیه باشم میخوام زمان ب اهستگی لاکپشت باشه ساعت پنج شد و من رفتم تست و دادیم و من برگشتم خونه این هیه:برگشتی من:اره این هیه:جواب کی میاد؟ من:تقریبا ی هفته دیگه این هیه:کوک من:بله بیبی این هیه:دوست دارم ی لحظه محو گوشیم شدمو یادم رفت جوابشو بدم از زبان این هیه: چرا جوابمو نداد اون همیشه میگفت من بیشتر ولی چرا این دفعه ساکت شد یکم ازش دلخور شدم رو همون کاناپه خوابیدم یک هفته بعد: جواب ازمایش اومد لی سول خواهر کوک بود ی چیزی دور از تصور چیزی که اصلا امکان نداشت عجیب تر از اون اینکه هوسوک و لی سول بهم علاقه داشتن ازدواج اونام مثل ما زود انجام شد لی سول:الان من خواهر شوهر توام یا تو خواهر شوهر منی«با خنده» من:عاااام فک کنم جفدش کوک:برید دیگه من خواهر زاده میخوام من:کووووک کوک:باشه باشه از حرفی که زد قیافه خجالت زده هوسوک و لی سول دیدنی بود
کوک:دیگه بریم منم خسته شدم من:بریم کوک یادش نبود ک امشب تولدشه رفتیم خونه و با دیدن خونه تعجب کرد خیلی خوشحال شد کوک:تو از کجا میدونستی که امروز تولد منه من:انگار نه انگار که زنتما کوک اومد جلو و بغلم کرد کوک:ازت ممنونم بیبی گرل من:تولدت مبارک دستشو کشیدم سمت میزی ک روش کیک بود شمعارو فوت کرد جعبه ی کادو گرفتم سمتش بدون اینکه جعبرو ازم بگیره مچ دستامو گرفت کوک:میشه کادومو خودم انتخاب کنم میدونستم چی میخواد اون بچه میخواست ولی من اصلا دلم بچه نمیخواست از طرفیم چون خودش گفته بعنوان کادوی تولد جرعت مخالفت نداشتم من:کوک من.... کوک:باشه«ناراحت» من:قبوله خوشحال برگشت منو نگاه کرد کوک:بهترین کادوی تولد عمرم ❤️❤️❤️😂با عشق از زبان کوک: یک هفته میگذره ولی هنوز این هیه هیچ علائمی ک نشون بده بارداره نداره تو کمپانی مشغول خوندن کتاب بودم که گوشیم زنگ خورد این هیه بود سریع جواب دادم من:بله کیوتم این هیه:ک...و...ک من:این هیه چت شده«ترسیده» این هیه با صدایی که ب زور به گوش میرسید گفت کوک بیا خونه ترسیدم زود رفتم به پی دی نیم خبر دادمو رفتم خونه رمز درو زدم رفتم تو خونه تا درو باز کردم با این هیه مواجه شدم که از گوشه میز گرفته و بودو به سختی راه میرفت من:چی شده این هیه:کوک کمرم بیشتر وزنشو انداختم رو خودم من:اروم باش الان میریم دکتر بردمش تو ماشین و بردمش کلینیک دکتر خانوادگیمون بعد از کلی ازمایشات و چکاپ دکتر اومد صدامون زد به این هیه کمک کردم رفتیم تو اتاق دکتر:عزیزم بیا بشین اینجا این هیه نشست رو صندلی من امادگی چیزی که میخواست بگه رو داشتم اما این هیه هیچی راجب مشکلی که ممکن بود درست بشه هیچی نمیدونست
دکتر:عوم خب راستش شما باردار نمیشید یعنی میشید ولی.... من:ولی چی؟ دکتر:یا مادر قدرت راه رفتنشو از دست میده شایدم منجر به مرگش بشه یا بچه دچار مشکل میشه اصلا دلم نمیخواست اینارو بشنوم و به چهره ناراحت این هیه نگاه کنم دکتر:بهتره تا بچه یک هفتشه سقطش کنید من:بچه؟؟؟ دکتر:همسر شما باردارن علت کمر دردشونم همین بود این هیه:من بچمو نمیکشم من:تو این کارو میکنی این هیه:تو مگه بچه نمیخواستی من:من فقط تورو میخوام این هیه:من بچمو سقط نمیکنم من:گفتم میکنی این هیع:من خطرشو قبول میکنم تو دخالت نکن ادامه ندادم ولی یک درصدم اجازه نمیدادم بچرو نگه داره رفتیم تو ماشین من:این هیه این هیه:تو میدونستی؟ من:چیو این هیه:که قراره این اتفاق بیوفته من:بزار برات توضیح میدم این هیه:گفتم میدونستی«با داد» من:اره«با داد» بغضش شکست و زد زیر گریه این هیه:کوک من:نمیخواستم اینجوری بشه متاسفم با گریه هاش دلم اتیش میگرفت هر دونه اشکش گوله اتیشی بود که تو قلب من فرود میومد ماشینو روشن کردم و رفتیم خونه تنهایی رفت تو اتاقو درو بست موضوع رو ب هوسوک گفتم حاا هوسوکم بهتر از من نبود لی سول گفت که ی فکری داره برای همین برای شب میان اینجا یک ساعت بعد هوسوک و لی سول اومدن من:لی سول فکرت چی بود؟ لی سول:یکاری میکنیم که بچه سقط بشه من:چی؟؟؟ هوسوک:تو دیونه شدی لی سول:جون این هیه مهم نیست؟ هوسوک:چرا ولی این راهش نیست لی سول:اون خیلی لج بازه من میدونم منی ک بیشتر پیش این هیه گذروندم
من:میخوای چیکار کنی؟ لی سول:وارفارین من:نکنه میخوای بریزی تو غذاش لی سول:اره هوسوک:مشکلی که براش ایجاد نمیکنه لی سول:نه تنها راهی که میتونستم این هیه رو نجات بدم همین بود اینکه بچمو با دستای خودم بکشم قرصو ریختم تو غذاش ولی حواسم بود دوزش زیاد نشه رفتم در اتاقو زدم من:کاکائو چرا گریه میکنه این هیه:برو بیرون من:باشه بچرو نگه دار با خوشحالی برگشت سمتم این هیه:واقعا میتونم بچرو نگه دارم؟«با خوشحالی» من:اوهوم با خوشحالی تمام بغلم کرد این هیه:ازت ممنونم کوک در جوابش اشکی از گوشه چشمم به پایین افتاد «فکرم:این هیه منو ببخش تا چند دقیقه ی بعد هیچ بچه ای وجود نداره» من:هوسوک اومده نمیخوای بیایی بریم شام این هیه:واقعا خوشحال سمت هوسوک رفت و بغلش کرد غم تو چهره همع معلوم بود نشستیم سر میز این هیه:من میل ندارم لی سول:نخیرم باید بخوری من درست کردم این هیه:چون تو درست کردی میخورم بی خبر از همه جا غذارو خورد با لی سول میزو جمع کردن احساس کردم دارو کم کم داره اثر میکنه چون یکم گیج شده بود یدفعه صدای لی سول اومد که اسمشو صدا زد لی سول:این هیه«با داد» سریع رفتم پیشش دیدم بی حال تو بغل لی سوله من:این هیه چت شد این هیه این هیه:بچم ترسیدم خطرناک باشه بردمش بیمارستان همونطور که حدس زدم خطرناکم بود خونش رقیق شده بود و این خیلی براش خطرناک بود دکتر:اقای جئون من:بله دکتر:همسرتون بطور تصادفی از این دارو مصرف کرده؟ من:بله دکتر:چرا مگه ایشون نمیدونستن که باردارن من:نه نمیدونستن خودمو زدم ب اون راه من:مگه همسر من باردار بوده؟ دکتر:بله الانم بچه سقط شده از خودم متنفر بودم اول بچمو کشتم الانم انکارش کردم برای خودن متاسفم بودم حالا ب این هیه چی بگم برای لی سولم دارم اون گفت که این دارو هیچ مشکلی براش ایجاد نمیکنه فقط امیدوار بودم که این هیه نفهمه کار منه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این هیه دوباره باردار نشه.معلوم بشه که بچه سقط نشده.توروخداااااااااااااااااااااااا
سلام میگم میدونستی یکی هست داره داخل تستچی داستانتو کپی میکنه امروز پارت دو رو گذاشته و اسمش هم رویای عسلی (جونگ کوک )هست
آره
سلام یکی داره داستانتو کپی میکنه دقیقا همین شکلی نوشته😨😾😾😾
پیدا نمیکنم
بی تی اس یه پیش بینی راجع کرونا کرده یه تست در موردش گذاشتم
لطفا دقیقا همین بچه سقط نشه و دنیا بیاد من که همین بچه رو دوست دارم دوباره با داد سه رو دوست ندارم 🥺
واااای خیلی ناناز بود💜🥺
پارت بعد لطفاً🙏🏻💙
خواهشاً زودتر بزار 🤤😂
مسابقه ادیت گذاشتم ببین
لطفا معلوم بشه که از اون دارو خورده بچه سقط نشده هیچی, خطر مرگ این هیه هم از بین رفته رفته باشه
يعنى اون دارو رو اشتباهى توى غذا ريخته بود چون اون دارو اى كه ريختن همونى نبود كه بچه رو سقط ميكنه يا هم ميتونى بنويسى كه اون دارو جون بچه و اين هيه رو از مرگ نجات داده (هرجفتشون) به جاى اينكه بچه رو بكشه تا اين هيه زنده بمونه
من واقعا اگه کاری که جونگ کوک کرد هم میکردم حتی اگه همه آهنگ های آلبوم Love yourself (خودت را دوست داشته باش) هم پخش میشد من از خودم متنفر بودم 💥 راستی منم داستان عشق جونگ کوک گذاشتم لطفا ببین 🤍🖤
سلام من یه درخواستی داشتم لطفا داستان رو زود تر بزارید و لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا این هیه دوباره باردار شه و بچش نیفته اینجوری داستان جذاب تر هم میشه لطفا