
خب اینم ازین پارت هفت خیلی همه رو ناراحت کرد.خب من باید طبق داستانی که نوشتم ? معذرت
&ژنرال ما باید منتظر یه جنگ باشیم الیزا به هیچ کس رحم نمی کنه اینا همه تقصیر درک اگه درک با الیزا ازدواج میکرد الان جنگ نمی شد . یهو از خواب پریدم رفتم پایین درک روی صندلی نشسته بود +درک تو به ما نگفته بودی که الیزا عاشق تو بود تو چرا با اون ازدواج نکردی اگه ازدواج میکردی این اتفاقا نمیفتاد ♧تو از کجا فهمیدی؟ +جواب منو بده درک تفره نرو ♧مرینت بزار تا باهام پیش بریم نگاه کن همه فکر میکنن الیزا عاشق من بود اما نه اون از من نفرت داشت می خواست با من ازدواج کنه تا شاه فلیپ رو بکشه من برادر شاه بودم و اون انجوری به شاه نزدیک میشد و می تونست اونو بکشه و من پادشاه شم و اون ملکه شه و بعد منو بکشه و خودش حکومت رو به دست بگیره و چون اون یه هیولای سایه ای اون یه سایه هست و قدرت زیادی داره اون معروفه به بانوی سایه برای همین عمره جاودان داره برای همین تا ابد حکومت میکرد حالا برو بگیر بخواب راستی تو چه جوری فهمیدی +اممم .....خوب من تو خواب دیدم
♧این خیلی خوبه برو بخواب شاید بتونی راه شکست الیزا رو پیدا کنی +باشه باشه من رفتم بلند شدم و به اتاقم رفتم و رو تخت دوباره گرفتم خوابیدم ☆از زبون الوین ☆ داشتم برای خودم کتاب می خوندم که داد و بیداد بلند شد صدای متعلق به مرینت بود بلند شدم و با سرعت رفتم به محلی که صدای ازش میومد مرینت داشت برای درک بلند حرف می زد و انگار داشت درک رو سر زنش میکرد به خودم جرئت دادم و رفتم جلو و گفتم : ●انجا چه خبره قصر رو گذاشتین رو سرتون . +از درک بپرس که چیکار کرده؟ ●درک این چی میگه تو چیکار کردی ♧اممم اممم ....من کاری نکردم باور کن +دروغ میگی حالا که حرف نمی زنی ،من میگم اون یه جاسوسه، یه نفوذی، نقشه قتل ادرین از قبل به دست درک و الیزا با هم کشیده شده . حس کردم پاهام دارن سست میشن اما باور نکردم بزور گفتم : ●درک این چی میگه دِرک چیزی نگفت عصابم داغون بود این چی میگفت ●میگم حرف بزن
حالت صورت درک تغیر کرد و لبخندی زد که داشت آتیشم میزد اعصابم خورد شد دستش رو گرفتم و باتمام زورم انداختمش زمین که به نظرم استخوناش خورد شد درک روش رو کرد به طرف مرینت و گفت : ♧تو نقشم رو فهمیدی اما اون روز من می خواستم دوتاتون بمیرین اما اون ادرین احمق نمی دونم چه نیرویی باعث شد اون تبدیل شه طبق تحقیقات من اون الان ها نیروش فعال نمی شد جاری شدن اشک رو تو چشمام به راحتی فهمیدم یه دنیا سوال داشتم زبونم رو چرخوندم و گفتم : ●چرا ؟چرا اینکارو کردی ؟ادرین چه هیزم تری به تو فروخته بود تو که عموش بودی تو عموش بودی عموش میفهمی ؟ ♧تو خیلی ساده ای حالا بهتون میگم من اینده رو پیشبینی میکردم اینو فقط پدرت و ادرین میدونستن من فهمیدم که در اینده برگزیده الیزا رو شکست میده حالا باید بفهمید من عاشق الیزا بودم منو الیزا نقش بازی میکردیم در اصل اگر از راه که من واسه مرینت توضیح میدادم درسته الیزا ملکه و من پادشاه اما ادرین بود ما نمی تونستیم ادرین رو بکشیم چون همه شورش میکردن برای همین یه نقشه طراحی کردیم که زمان زیادی میبرد اما ارزشش رو داشت . نمی دونم چی شد اما یه سیلی زدم تو گوشش اما اون میخندید گلوشو گرفتم و گفتم : ●قسم میخورم به روح ادرین و الیا که خودم میکشمت . در حالی که داشت خفه میشد گفت
♧راستتی،الیا هههم باید میمرد اون قدرت ماوائی داشت که مرگ الیزا رو حتمی میکرد اما الان نه مریضی پدرت هم کار من بود سمی که تو غذاش ریختم ●اون برادت بود تو چه ادم کثیفی هستی حالم ازت بهم میخوره گردنش رو ول کردم و به سربازا اشاره کردم که ببرنش دوست داشتم همونجا بکوشمش اما فعلا مرینت مهم تر بود به مرینت نگاه کردم وای یادم ازش رفت رفتم به سمتش و دستم رو روی شونش گذاشتم انگار متوجم نشد چون نگام نکرد داشت گریه شدیدی میکرد دلم براش سوخت اما باید خودش رو خالی میکرد ولش کردم رفتم به اتاقم تا بگیرم بخوابم چون واقعا به ارامش نیاز داشتم . در اتاق رو که باز کردم با چیز عجیبی رو به رو شدم اون ،اون الیا بود باورم نمیشد اشکام جاری شد ♡یه مرد که گریه نمیکنه اون یه روح بود . اروم بهش نزدیک شدم و دستم رو به طرف صورتش بردم این چه جوری ممکنه صورتش لمس شد اشکام دو برابر میریختن که دستش رو اورد بالا و اشکام رو پاک کرد دستش رو گرفتم و گفتم : ●الیا ،عزیزم نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده ♡منم همین طور اما صبر کن یه روزی بهم میرسیم حالا یه سوال میپرسم می خوای منو ببینی دستش رو فشار دادم و گفتم :
●حاضرم جونمو فدا کنم تا تو رو ببینم ♡باید مرینت رو بکشی باورم نشد شاید گوشم رو درست نشنیدن ●چی؟ ♡باید مرینت رو بکشی این چی میگفت باید فکر میکردم مرینت یه برگزیدس و دنیا رو اون میتونه نجات بده به الیا نگاه کردم ♡هوی الو کجایی (الو مخفف الوینه) الو چیه این الیا نیست به رو خودم نیوردم و طبیعی گفتم : ●من باید فکر کنم عزیزم باشه
تا اینجا خوب بود؟??
اروم نزدیکم شد و خواست دستم رو بگیره که دستم رو کشیدم عقب بهم نگاه کرد که گفتم شرمنده من باید برم و خواستم با سرعت از اونجا دور بشم که دستم رو گرفت نگاش کردم دندونای نیشش رو که دیدم مطمئن شدم الیا نیست یهو از دستاش جنگال در امد اون یه گرگینس دشمن دراکولا ها اونا می تونن به هر کسی که دلشون بخواد تبدیل شن من بلند کرد و چسبوند به دیوار یاد حرفای ادرین افتادم 《هر وقت خواستی یه گرگینه رو شکست بدی یه سنگ دلوانوم بردار و به طرف صورت گرگینه بگیر و بگو (اس دارُم ال کارم )با این کار گرگینه رو میکشیه 》از فکر در امدم و به مجسمه کوچکی که در اون از سنگ دلوانوم استفاده شده نگاه کردم تند گرگینه رو هل دادم و به طرفش رفتم و برش داشتم و به طرفش گرفتم و گفتم :
●اس دارُم ال کارم گرگینه متلاشی شد به سمت سالنی رفتم که مرینت بود باید بهش هشدار میدادم وقتی به سالن رسیدم ادرین رو دیدم اما باور نکردم اون داشت با مرینت حرف میزد دستش رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد ودقیق گوش کردم _چشماتو ببند عزیزم مرینت چشماشو بست یهو از دستاش چنگالاش در امد و خواست مرینت رو بکشه به سرعت به طرفش رفتم و ورد رو خوندم گرگینه متلاشی شد مرینت سریع چشماشو باز کرد و وقتی ادرین یا همون گرگینه رو پودر دید ●مرینت اون ادرین نبود اون یه گرگینه انساننما بود که میخواست تورو بکشه مرینت انگار تازه فهمیدهدبود جریان چیه که دوباره گریه کرد .
خب تموم شد
بچهها نظر بدید تا انگیزه بگیرم ?????
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
خواههههش
خواهش ادامه بده
تموم شد پارت آخر رو گذاشتم