
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜

فردای اونروز بود که هیونا روی مبل توی حال نشسته بود و مشغول حفظ کردن دیالوگاش بود که گوشیش زنگ خورد. سویونگ بود. ذوق کرد و گوشی رو برداشت :+ سلاممم سویونگاااا. _ سلامو کوفت . " هیونا لباشو اویزون کرد و گفت : چرا اینطوری با من حرف میزنی. _ ببینم تو خجالت نمیکشی ؟؟ قبل از اینکه هوسوکو پیدا کنی یا هرروز پیش من بودی یا همش بهم زنگ میرنی. جی هوپو پیدا کردی مارو یادت رفته اره؟ رفیق نیمه راه ؟؟ + سویونگاا . من که تازه بهت زنگ زده بودم. _ سههه روززز پیششش. + ببخشید سویونگ. باور کن این چند وقت انقدر اتفاقای عجیب افتاده که نگو. باید همشو برات تعریف کنم. میای امروز همو ببینیم ؟ _ اا. امروز نه الان شرکتم. اگرم امروز باید بعد از چهار باشه. + چرا بعد از چهار ؟ _ اعتراض کردیم . ساعت کاریمونو کمتر کردن. + واو چه خوب. اما بعد از چهار هم نمیشه. هوسوک گفته امروز که اومد با هم میخوایم بریم خوابگاه. _ اوف اوف اوف. دوستت خواهر جی هوپ باشه بعد تو نتونی بری اعضا رو ببینی و باهاشون عکس بگیری یا بلیط ردیف اول کنسرت داشته باشی. + چرا نتونی ؟ امشب با اعضا حرف میزنم. باید زحمتات رو جبران کنم. تو باعث شدی من به هوپی برسم. _ واقعا ؟؟ مرسیییی. + در برابر کارای تو برای من چیزی نیستش که. _ خب بطور خلاصه بهم بگو چه اتفاقایی افتاده. بعدا که همو دیدیم جزئی برام تعریف کن . منم کلی ماجرا دارم که برات تعریف کنم. + خب راستش یه دعوای جزئی با هوسوک اتفاق افتاد. اقای کیم فیلمنامه و دیالوگا رو برام فرستاد و تقریبا حفظشون کردم. و اعضا برام تولد گرفتن چون هوپی دوست داشت برام تولد بگیره. امشب هم میخوایم بریم خوابگاه. و همچنین امروز صبح زنگ زدم سان هو و اون قبول کرد خدمتکار اینجا باشه. چون هوسوک دوست داره خدمتکار بگیریم ولی من خیلی علاقه ای ندارم. اما خب حقوقش هم خوبه.

_ واو. خیلی بیشتر مشتاق شدم زودتر ببینمت. بزار منم یه خبر بهت بدم. + چه خبری ؟ _ خانواده چوی برگشتن سئول. " هیونا پوزخندی زد و گفت + ااا. چه خوب. _ تیکهی خوبی بود. اما خبر مهم تر اینه که چون یون هو شرکتشو به نام دونگ وو زده. یعنی الان اون صاحب شرکته. + خب میشد اینو پیش بینی کرد. خدا رو شکر که من دیگه اونجا نیستم که دوبرابر قبل خوردم کنه. _ و این وسط خبر خوب اینه که امروز از یه شرکت مخابراتی بهم زنگ زدن. + چرا ؟ _ چون منو به عنوان حسابدار استخدام کردند. " هیونا خنده ای از سر خوشحالی کرد و گفت : وای خدای من. خیلی خوشحالم. پس به زودی از شرکت دونگ وو استعفا میدی. _ ارهه. خوشبختانه. از همهی عذابای این شرکت کوفتی راحت میشممم. + خیلی خوبه. _ خب دیگه باید برم بعدا بهت زنگ میزنم. + باشه. بای بای. _ بای. " قطع کرد. + بیرون اومدن از اون شرکت بهترین اتفاق ممکنه. " دوباره به دیالوگاش خیره شد و اون رو بلند خوند. + دختره برام مهم نیست. فقط پسره رو زنده بیارینش. " + فقط میخوام باهاش ازدواج کنم." + حسی که نسبت بهم داری برام مهم نیست. مهم نیست تنفره یا عشق. فقط میخوام کنار خودم داشته باشمت به هرقیمتی که شده. حتی به قیمت جون یه دختر بی گناه. البته اون بی گناه نیست. گناهش اینه که قلب تو رو دزدیده و منم ازش پسش میگیرم. " + میگن زندگی هیچ وقت به خواست انسان ها پیش نمیره. درست میگن. زندگی هیچ وقت به خواست من پیش نرفته. اما حالا که قدرت دارم . هر اتفاقی که بیفته سرنوشتو به نفع خودم تغییر میدم. کاری میکنم زمینو زمان به خواست من پیش برن." + اره. درست فهمیدی. خودکشی کردم شاید دلت برام بسوزه. اما واکنشت مثل پدرم بود. سرد ..."

با بی حوصلگی گوشی رو روی میز گزاشت و روی مبل دراز کشید. + یعنی من هم توی نقشم هم توی زندگیم باید بدبخت باشم ؟ " نفس عنیقی کشید و چشماشو روی هم گزاشت . حدودا ده دقیقه بعد چشماشو باز کرد و گفت : گشنمه. " بلند شد و برای خودش یکم نودل درست کرد و خورد . دوباره سمت مبل برگشت و روش ولو شد. + چرا من امروز انقدر بی حوصلم. حتی متوجه گذر زمان نمیشم. ساعت چنده. هوسوک کی میاد ؟ × پنج بعد از ظهر . " هیونا با تعجب بلند شد و به پشتش نگاه کرد. + اوپاا. " سمت هوپی رفت که بغلش کنه اما جعبه ی کادو شده ای که دست هوپی بود مانع شد.+ کی برگشتی ؟ × بازم متوجه برگشتنم نشدی. + این چیه ؟؟ × برای توعه. + واقعاا ؟ به چه مناسبت ؟ × من دوست دارم برای خواهر کوچولوم کادو بخورم. مناسبت میخواد ؟ + نه معلومه که نه. خیلی ازت ممنونم. " هیونا جعبه کادو رو گرفت و روی مبل گزاشت. × بازش کن ببین خوشت..." حرفش نصفه موند چون هیونا پرید و محکم بغلش کن. هوسوک هم بغلش کرد. + مرسیییی اوپااا." هیونا سمت جعبه رفت و کاغذهاشو پاره کرد و در جعبه رو باز کرد. یه پیرهن قرمز دخترونه با استین کوتاه که تا زانوهاش بود. اونو جلوی خودش گرفت و لبخند ملیحی زد. + واو. خیلی خوشگله. × خوشحالم دوستش داری. + فکر کنم با یه ساق خیلی خوب بشه. × ساق ؟ نه من اینطوری فکر نکردم. خب برو بپوشش ببینم بهت میاد یا نه . + ب..بپوشمش. اما خب . بهتره بزارم بعدا بپوشمش. اخه من دوست دارم با ساق بپوشم اما فعلا ساق ندارم. × وای هیونا چقدر خودتو لوس میکنی. بیا برو بپوش میخوام ببینم. اصلا هم با ساق خوشگل نمیشه." هیونا رو سمت پلکان هل داد و هیونا با بی حوصلگی از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد . در و بست و به در تکیه داد. نفس عمیقی کشید و گفت : حالا چه غلطی کنم ؟ " لباسشو پوشید و به خودش توی اینه نگاه کرد. : خیلی لباس قشنگیه. اما اگه توی تن من نباشه. " زخمای روی بدنش که معلوم بود باعث میشدن بغضی توی گلوش گیر کنه.+ بلاخره حقیقت معلوم میشد. اما نمیخواستم امروز و الان باشه. باید بهش بگم." با لبخند تلخی به خودش توی اینه نگاه کرد.

اروم در اتاقشو باز کرد و بیرون اومد و از پله ها پایین رفت . سمت مبلمان رفت و پشت دیوار جوریرکه معلوم نباشه قایم شد. + اوپا ؟ صدامو میشنوی ؟ × هیونا . باز که تو رفتی و پشت دیوار قایم شدی بچه. زود بیا بیرون . + او..اوپا یه..یه لحظه گوش کن لطفا. باید یه چیزی رو بهت بگم . × خب.. بگو میشنوم. + راستش.. من .. من بهت یه دروغی گفتم. میدونم حتما خیلی ناراحت میشی. میدونم دوست نداری ما به هم دروغ بگیم. خیلی متاسفم. اما مطمئنم بهم حق میدی. اخه من..من فقط میخواستم تمام گذشته رو فراموش کنم. میخواستم دیگه بهش فکر نکنم. نمیخواستم تو بفهمی چون میدونستم ناراحت میشی و عصبانی. و ممکنه. بخوای بری دنبال چیزی. چیزی.... یه چیزی مثل انتقام. من اینو نمیخوام. شاید یکی از دلیلام که وقتی توی اون فن ساین دیدمت بهت حرفی نزدم همین بود. بخاطر سرنوشت. من..من.. اه.مننن.. × تو چی هیونا...؟ " هیونا سرشو بالا اورد و هوسوکو رو به روش دید که داره با ناراحتی بهش نگاه میکنه. با چشم تو چشم شدن توی چشمای غم زده ی هوسوک دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره و باز سرشو پایین انداخت. و هوسوک طوری که معلوم بود که فهمیده به هیونا نگاه میکرد. + من دروغ گفتم که توی رفاه بزرگ شدم. دروغ گفتم که رفتارشون با من خوب بود. من هیچ وقت توی رفاه بزرگ نشدم. من هیچ وقت توی این نوزده سال مزهی محبتو نچشیدم. من زندگی خوبی نداشتم . زندگی من حتی از یه بچه ی فقیرم بدتر بود. چون.. چون یه خانواده فقیر حتی به قیمت گرسنه موندن خودشون غذاشونو به بچشون میدن. اونا از محبت به بچشون دریغ نمیکنن. اما..اما اونجا من حتی اندازهی یه خدمتکار ارزش نداشتم. " صدای گریهی هیونا کل خونه رو پر کرده بود و هوسوک که دو احساس ناراحتی و خشم وجودشو فرا گرفته بود و اشک هاش جاری شده بود ، هیونا رو در اغوش کشید.

هوسوک هیونا رو که کمی اروم تر شده بود روی مبل نشونده بود و خودش هم کنارش نشسته بود و منتظر بود که اون اروم بشه. سعی کرده بود خشمشو بروز نده و توی اینکار موفق بود. هیونا کم کم سرشو بالا اورد و به هوسوک نگاه کرد. + چرا... از دستم عصبانی نیستی ؟ × میخوام اول موضوعو کامل بشنوم. برام تعریف کن. + باشه. بهت میگم زندگی توی جهنم چطوریه... خانم چوی. دوست نداشت منو به فرزندی بگیره . اما اقای چوی دلش برام سوخته بود و اسرار داشت. به زور اون منو قبول کرد . اون تا اخر عمرش باهام مهربون بود . بیشتر توجهش روی من بود. اما وقتی اون مردش . خانم چوی که ازم متنفر بود احساسشو اشکارا نشون داد. و از محبت اقای چوی که نسبت به من داشت سواستفاده کرد و اینو توی گوش پسرشم خوند. و اونم از من متنفر شد. بهم گفت شوهرش قبل مرگش ازش قول گرفته که ازم مواظبت کنه. برا همین منو ننداخته بیرون. شب اولی که اقای چوی فوت کرده بود خوب یادمه. اون شب پاییزی که بارون شدید تر از هروقتی از اسمون میبارید. وقتی که منو انداخت بیرون. گفت حق ندارم توی خونه بخوابم. گفت لیاقتشو ندارم... خب. یه دختر کوچولوی شش ساله زیر اون بارون کجا رو داره بره. من فقط از ترس تاریکی و تنهایی بلند بلند گریه میکردم. کل بدنم یخ زده بود. خیس خیس بودم که یه حفره رو توی تنه ی یه درخت پیدا کردم و اونجا پناه گرفتم. صدای جیغای خودم از ترس رعد و برق توی گوشم میپیچه. صبحش بیهوش پیدام کردنو تا پنج روز سعی میکردن از مرگ نجاتم بدن. از اون به بعد بود که قوانین وحشتناک اون خونه شروع شد. من خیلی از اون زن میترسیدم. من همیشه لباسای پوسیده و دور ریختنی دخترای خدمتکارا رو میپوشیدم. اخه..اخه من هنوز برای کتک خوردن خیلی کوچیک بودم. برای زندانی شدن و گشنگی کشیدن. برای درک اینکه دنیا چقدر بیرحمه. برای درک اینکه سرنوشت چه راه دردناکی رو برام انتخاب کرده. من کسیو نداشتم که حامیم باشه. کسی که ازم دفاع کنه... من هیچکسو نداشتم ، هیچکس...

بله بله. این پارت خیلی دیر اومد. میدونم. معذرت میخوام. و کم بود. بازم میدونم و معذرت میخوام. در پارت بعد جبران میشه. عکسم گزاشتم که جبران بشه. بازم ببخشید . لایک و کامنت لطفا. 💜💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 💜💜
💜💜💜
خیییلی خوب بوود 🥺❤
پارت بعد رو نوشتی؟ 😐🤘🏻
مرسی اجی🙃💜
اره تو بررسیه😂💜
خیلی خیلی خیلی خیلی قشنگ بود🥺🥺🥺🥺🥺🤧🤧🤧💜💜💜💜💜💜
منتظر پارت بعد هستم🍭💜
مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده🥺🤗💜💚
پارت بعد تو بررسیه🤗💜
😚😚😚💜💜💜💜
وایی عاجی هرچی فکر میکنم چی بگم هیچی پیدا نمیکنم واقعا معرکس هرچی برا این داستان بگم کم گفتم واقعا خیلی خیلی خیلی قشنگ مینویسی لال شدن بهترین گزینه مورد نظرمه خیلی محشر بود بی نظیر حرف نداری عاجی جونم بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم😍
💙💙💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍
مرسی اجی جونم خوشحالم خوشت اومده. ممنونم از پارت اول داستان اولم حمایتم کردی 🤗🤗💜💜💚💚
عالی.
پارت بعدددددیییی.
ممنون🙃💜
تو بررسیه💜❤
عالیبودعاجیجون🥰خستهنباشیعزیزدلم🥺🌈
مرسی اجی جونم🥺💜❤
سلامت باشی اجی 🥺🥺💙💙
اجی عالی بود😍😘😘
خسته نباشی😘
خوشحالم خوشت اومده اجی🤗💜
ممنونم🙂💜
عاجی خسته نباشی عالیییییی بود 🥺❤️
مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده🤗💜
خدم تاییدش کردم ول بازم خوندم 😐😹
خیلی خوبه عالییی
پارت بعد...
😂😂💜💜
مرسی اجی💜💜
تو بررسیه💜💜
خاعش 🙂🤝
اعا مرصی 🙂♥