
سلام. ادامه پارت1 براتون گذاشتم.امیدوارم از داستان لذت ببرید.
آنچه گذشت:من برای استراحت یک هتل پیدا کردم که... و ادامه ان.. که یک نفر با سیبیل و کت شلوار جلوی درب بهم گفت: سلام اسفنج زرد با اقای شهردار کار دارید؟ من گفتم: سلام من باب اسفنجی هستم از بیکینی باتم 16 سالمه و دنبال یک هتل برای استراحت هستم و ام من نمیدونستم اینجا شهردار پاریس زندگی میکنند فکر کردم هتل هست😕😕 آن فرد با سیبیل گفت: نه اینجا هتل هست فقط هتل شهردار پاریس هست. من براتون اتاق رضو میکنم شما بفرمایید.
رفتم داخل یک دختر دیدم موهاش زرد بود و گفت:تو دیگه کی هستی زرد بی ریخت😒😒 من گفتم:سلام من باب اسفنجی هستم 16 سالمه از بیکینی باتم و شما؟؟ گفت:منو همه میشناسن من دختر شهردار پاریسم پس بدون چطور باهام حرف بزنی فهمیدی😐 من گفتم:فک کنم اسم شما کلویی هستش همه جا گفتن دختر شهردار پاریس اسمش کلویی هست☺
گفت:بله البته که منم حالا بگو ببینم اینجا چیکار داری زرد مکعبی😑 من گفتم: اومدم هتل شما تا واسه چند روز استراحت کنم. گفت:خیل خوب ولی بدون بیتشر از 10 روز نمیتونی اینجا بمونی فهمیدی چی گفتم اینو تو گوشات فرو کن😐😐😑 گفتم:ام باشه😊
بعد رفتم داخل اتاقم خیلی خوشگل بود بعد رفتم استراحت کنم که دیدم صدای پا اونم خیلی بلند میاد پنجره نگاه کردم دیدم یک هیولا سنگی داره این طرف و اون طرف میره همه چی بهم میریزه در همون لحظه یک دختر خال خالی سیاه دیدم با یویو مثل مرد عنکبوتی از این طرف به اون طرف میرفت و بعد یک پسر دیدم با لباس سیاه شبیه خفاش بود😒😒 میخواستم بفهمم چه اتفاقی افتاده که...
یک نفر در زد... باز کردم دیدم همون اقا سیبیلو هست و میگه: غذاتون آمادستمیتونید سر میز نهار تشریف بیاورید. من گفتم نه نمیخورم یک کاری دارم بعدا نهار میخورم. گفت:هرچی عمر کنید. بعد دیگه نمیتونستم بیشتر از این منتظر بمونم پنجره باز کردم و پریدم پایین همونجا یک سایه خیلی بزرگ روی سرم افتاد ولی...
تا نگاه کنم سایه چی هست یک چیز سنگی منو برداشت و سوسک و خفاش داشتن سعی میکردن نجاتم بدن.بعد پرتم کرد اونم از فاطمه 10 متری که دختر سوسکه نجاتم داد😥 بهش گفتم تو کی هستی گفتم من دختر کفشدوزکی هستم منم گفتم از اشنایی با شما خوشبختم دختر کفشدوزکی ولی اسم واقعی خودت چیه؟ گفت: این مثل یک رازه که نمیتونم بهت بگم خوب حالا میخوام یک جواهر بهت تقدیم کنم این بهت قدرت زمین گین کردن میده از این برای هدف خیر استفاده کن نه خود نمایی میتونم بهت اعتماد کنم؟ من گفتم بله که میتونی
و گفتم این باید چیکار کنم؟ گفت: ام بزن روی موهات گفتم: اوه باشه بعد گفتم:حالا باید چیکار کنم؟ حالا کوامی خودت برات توضیح میده. کوامی:سلام پادشاه من،اسم من پالن هست باید این بگی تا تبدیل بشی(پالن ویز ویز ها روشن).همون گفتم و تبدیل شدم خیلی جالب بود😃😃
بعد دختر کفشدوزکی بهم گفت:حالا نباید وقت طلف کنیم زود باش باید بریم به گربه سیاه کمک کنیم.من رفتم و پس از جنب و جوش زیاد با ابر شرور ،بالاخره فهمیدیم اکوما کجاست و چطور شکستش بدیم! دختر کفشدوزکی بهم گفت روز دست راستش از قدرتت روش استفاده کن منم استفاده کردم و مثل مجسمه در یک حالت ایستاد.بعد دستش باز کردیم و دختر کفشدوزکی اکوما گرفت منم معجزه گرم دادم و همه چیز به حالت قبل برگشت..
منم برگشتم هتل و نهار خوردم و حسابی به فکر اون روز بودم که ماموریت خودم یادم رفت! فردا صبح... مثل عادت هر روز صبحانه خوردم و خواستم احوالی از پاتریک و گری بگیرم تماس گرفتم و پاتریک گفت: منزل پاتریک ستاره و گری بفرمایید من گفتم:سلام پاتریک بابا چطوری و گری چطوره خوبین؟ پاتریک گفت:اره خوبیم دارم تلوزیون میبینیم. گفتم: عالیه منم به ماموریتم میرسم😄
پاتریک:عالیه داداش وای وقت غذای گری هست خداحافظ باب اسفنجی.گفتم:خداحافظ پاتریک و به گری هم سلام منو بگو خداحافظ.پاتریک:خداحافظ بعد منم رفتم تا نانوایی که مرینت برام معرفی کرد اونجافروشنده 7 بسته کارتون آماده کرد منم بردم هتل و بعد تصمیم گرفتم توی مدرسه ثبت نام کنم.اون نزدیکی یک مدرسه دیدم به نام...
دخترانه و پسرانه داخل شدم و از مدیر مدرسه خواستم ثبت نامم کنه و کار های ثبت نام یکن زیادی وقتم گرفت که 12 دقیقه از کلاس عقب بودم با عجله رفتم سر کلاس و همونجا مرینت و کلویی دیدم خیلی تعجب کردم و وقتی درس تموم شد موقعی که میخواستم برم خونه دوباره یک ابر شرور اومد و دختر کفشدوزکی و گربه سیاه با کمک من شکستش دادن و کلویی مارو دید و...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اگه دستم به کلویی نرسه