
سلام ببخشید دیر شد یذره درگیر بودم احتمالا یذره دیر بنویسم 🥺💙

نتونستم تکون بخورم، خشکم زده بود برعکس جیمین که چشماش بسته بود چشمای من بازِباز بود صدای چلیک چلیک دوربین ها قطع نمیشد دستامو گذاشتم رو سینه اش و هلش دادم عقب داد زدم : چه غلطی داری میکنی؟! همون موقع در باز شد یونگی اومد داخل ، سر جاش مبهوت شد، تقریبا دوید و جیمینو هل داد رو تخت : اینکارا دقیقا یعنی چی؟! جیمین حرفی نزد یکی از خبرنگارا پرسید : مین یونگی، شما عاشق این دخترخانوم هستید؟!_حتما دوست دختر قبلیتون بوده یونگی اخم کرد ، دست منو گرفت و بیرون برد قبل ازینکه خبرنگارها پشت سرمون بیان درو محکم بست ، صداش تو کل بیمارستان پیچید مچ دستم درد گرفت فکر نمیکردم یونگی اینقدر پر قدرت باشه منو کشید تو حیاط بیمارستان و تقریبا پرتم کرد(یونگی عصبانی)
+فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟! یه ابرومو بردم بالا:فکر کردی دست خودم بود؟! فکرمیکنی من خوشحالم با اون همه بلایی که سرم اورد؟! _هی در مورد رفیق من درست حرف بزن +برام مهم نیست که رفیق توعه، تنها کسی که به من زخم زبون میزنه جیمینه تنها کسی که با اومدنم تو گروه مخالفه جیمینه همین الانم نیومده هرچی ابرو داشتم نابود شده با کاری که نمیخواستم انجامش بدم ببخشید جناب مین یونگی ولی من از رفیق شما متنفرم جمله ی اخرمو داد زدم که با سیلی که تو گوشم خورد صدام خفه شد ،
دستمو روی گونه ام گذاشتم یونگی نفس نفس میزد اشک تو چشمام جمع شد، نگاهش کردم همونی بود که اونشب تو بیمارستان تا صبح مراقبم بود؟! همونی بود که پانسمان پامو عوض کرد؟! سرمو تکون دادم و چرخیدم و با تمام قدرت دویدم یونگی داد زد : مین سو اشکامو پاک کردم ، گونه ام ذق ذق میکرد، اتفاقاتی که صبحی افتاد از سرم بیرون نمیرفت افتادم تو یه خیابون شلوغ به یه نفر تنه زدم ، نمیتونستم عذرخواهی کنم فقط میدویدم تا اینکه جلوی یه دست فروش وایسادم،
نفسم بالا نمیومد بغض جلوشو گرفته بود، به دیوار تکیه دادم و نشستم و همونجا زار زدم انگار بار تموم اتفاقاتی که افتاده بود با اشکام پایین میریخت دستمو رو جای قرمز رو گونه ام گذاشتم فکر میکردم یونگی یکی از بهترین دوست های من تو گروهه با این فکر بیشتر گریه ام گرفت چندساعت بعدی روزو تو خیابون ول میگشتم خسته بودم و گرسنه ولی قصد نداشتم برگردم به.......؟! حتی نمیدونستم اونجا خونه ام هست یا نه، نمیدونستم پسرا منو به چشم چه کسی میبینن...من فقط اضاف بودم، همین
حتی اگه بهاش رسیدن به ارزوم بود هردفعه که کنارشون میرقصیدم این حس رو داشتم که من هیچوقت بینشون جا نمیوفتم و این قلبمو آزار میداد به ایستگاه رسیدم و سوار اتوبوس شدم رفتم عقب اتوبوس و کنار پنجره نشستم، سرمو گذاشتم روی شیشه ، شب شده بود چراغ های خیابون روشن شده بودن یادم نمیاد چندتا ایستگاهو گذروندم که یهو نفر سوار اتوبوس شد خسته برگشتم و نگاهش کردم جونگ کوک بود با عجله سوار شد و دور وبر ماشینو نگاه کرد و نگاهش به من افتاد، آهی از سر اسودگی کشید و اروم به سمتم اومد، نگاهمو ازش گرفتم من دیگه به اونجا برنمیگشتم
اروم اومد کنارم نشست صدام زد : مین سو پلک زدم و قطره اشکی از چشمم سر خورد ولی برنگشتم آروم گفت : بیا بریم خونه، خواهش میکنم زمزمه کردم : خونه...نمیدونم اونجا خونه ام هست یا نه من به اونجا تعلق ندارم ، لیاقتشو ندارم جونگ کوک گفت: چطور میتونی این حرفو بزنی؟ تو برای هممون مثل یه دوست و خواهر کوچیکتر بودی ما هممون دوستت داریم مین سو، برگرد بالاخره نگاهش کردم ، صورتش غمگین و خسته بود معلوم بود خیلی وقته دنبال من میگرده پرسیدم : بقیه...؟ -دنبالت بودیم
صدای دینگی از گوشیش بلند شد دست برد سمت جیبش و گوشیشو در اورد: یونگیه...پرسیده پیدات کردم یا نه+چرا جوابشو نمیدی؟!-چرا خودت نمیای بهش بگی ؟! نگاهش کردم بعد ازون سیلی و حرفایی که شنیده بودم+توانشو ندارم -باید یونگی رو ببینی، حرفاشو گوش بده اروم سر تکون دادم و بلند شدم دستشو اروم رو شونه ام گذاشت و باهم پیاده شدیم پیاده میرفتیم سمت خونه وسط راه، تو سکوت شبونه صدای شکمم بلند شد جونگ کوک تعجب کرد و بعد خندید و دستمو گرفت و کشید تو یه رستوران کوچولو تا غذا بخوریم تا وسطای سالن رفته بودیم که دیدیم جین و تهیونگ سریه میز نشستن و دارن غذا میخورن
جین با دیدن ما غذا پرید تو گلوش و ته مبهوت مونده بود جونگ کوک لبخند زنان گفت :من این دخترکوچولو رو پیدا کردم و الان خیلی گرسنشه ، جین بازومو گرفت و گفت : خیلی نگرانت بودیم ته گفت : میخواستی مارو سکته بدی؟! حرفاشون دلگرمم کرد گفتم :ببخشید همون لحظه یه ساندویچ بزرگ با بوی دلپذیر جلوم قرار گرفت ته گفت مهمون منی پس باید تا تهش بخوری از خوشحالی سر تکون دادم و تا ته خوردم جین گفت دیرمون شده بیاید بریم خونه بلند شدیم و رفتیم اینقد راه رفته بودم که مچ پام درد میکرد بالاخره رسیدیم جین کلید انداخت و رفتیم تو

یونگی و جیمین و هوسوک رو مبل نشسته بودن و نامجون وسط پذیرایی راه میرفت ، جونگ کوک گفت : ما برگشتیم یونگی و جیمین از رو مبل بلند شدن و نامجون وایساد، جیمین خواست حرکت کنه ولی یونگی زودتر به من رسید شونه هامو گرفت و تکونم داد : معلوم هست کجایی ؟! کل روزو دنبالت گشتم فکر نمیکنی چیکار میکنی دختره ی احمق؟! جیمین دستشو رو شونه ی یونگی گذاشت : ولش کن اهمیتی نداره یونگی چرخید: دهنتو ببند جیمین جا خورد آروم گفت : هیونگ (نگاه جیمین به مین سو)
گفتم: تقصیر منه، جفتشون روبه من برگشتن نباید...صورتم محو شد کسی منو بغل گرفت گفت: تا من اینجام دوست کوچولو، کسی حق نداره اذیتت کنه، هوسوک بود سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم لبخند گرمی بهم زد بعد گفت : اگه شما پسرا دعواتون تموم شده باید بگم جفتتون یه معذرت خواهی به مین سو بدهکارین و تو، جیمین باید از مین سو خواهش کنی جیمین گفت: من به اون برنامه نمیرم از بغل هوسوک بیرون اومدم +برنامه چی؟! جیمین سفت و سرد به من نگاه کرد : به یه برنامه تلویزیونی دعوت شدم... و توهم به عنوان دوست دخترم، مهمون افتخاری برنامه خواهی بود..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فاطی جون من داستانتو خیلی دوست دارم 🤗یعنی هروقت که می بینم پارت بعدیش اومده یجوری ذوق میکنم که دیگه نگم 😂
و اینکه یه داستان نوشتم امیدوارم برید بخونید اولش یکم چرته ولی واقعاً بعدش خیلی خوب میشه و اینکه اولین تستمه 😚
وای خدا عزیزم مرسی که دوستش داری😍😂❤
چشم سعی میکنم برم بخونمش
عالی بود آجی جونم 💜
💜
عالی بود زود پارت بعد رو بزار😃💜
مرسی که دوست داشتی، چشم😀💛
عالییی
💛
عالی :)
پارت بعد و سریع بزار خیلی خوب مینویسی 💕
چشم😂
مرسی که دوست داشتی💛
خیلی عالیهههههه
مرسیییییی😍
خیلی ممنون واقعا خیلی براش منتظر موندم
امیدوارم تو نوشتن داستانت موفق باشی 👌❤❤🌟🌟😍😍
مرسی عشقم خوشحالم که دوست داشتی🥰😍
خیلی عالی بود🤩
ممنوون💜