
پارت 6 امید وارم لذت ببرید
ادامه پارت 5.....از زبان شیرویی : آره همون مَرد بود، یواشکی چاقویی که تو مچ پام برای روز مبادا قایم کرده بودم رو بیرون آوردم در رو باز از کردم، خواستم به مرد حمله کنم ولی اون آماده بود و راحت جا خالی داد، گفت : اوه انتظار اینو نداشتم، تو همون عجوزه هه هستی!؟.. هه واورم نمیشه از اون ضربه جون سالم به در بردی. چشمام رو خون گرفته بود میخواستم بهش حمله کنم اما بادیگارد هاش سریع دورشو گرفتن، تو فکر این بودم چطور بهش حمله کنم که ناگهان بچه ها اومدن، موقعی مرد رو دیدن همه ترسیدن و از ترس جیغ میکشیدن، داد زدم فرار کنید برید. اما خیلی دیر بود، بادیگارد ها اصلحه ها رو روی بچه ها نشونه گرفته بودن، نمیدونستم چی کار کنم، زمان کمی داشتم نمیتونستم بزارم عزیزانم بمیرن پس از فرصت استفاده کردم و مرد رو گروگان گرفتم و گفتم : حالا اگه جرعتشو دارید به بچه ها شلیک کنید و بعد اربابتون میمیره، مرد گفت : احمق ها به حرفش گوش کنید فکر میکنید واقعا منو میکشه، خندیدم و چاقو رو مهکم توی گلوش فشار دادم طوری که زخم شد و شروع به خون ریزی کرد، بعد گفتم خب نظرتون تغییری کرد؟
از زبان هانا : از فرصت استفاده کردم و بچه ها رو به ی جایه امن بردم و خودم یواشکی قایم شده بودم و منتظر شیرویی بودم خو وضعیت بدی بود چشمایه قرمزش شرط تر از همیشه بود و برق میزد جوری که انگار خون تو چشماش در جریانه و داره میجوشه، درست حرف هاشونو نمیشنیدم ولی میدونستم شیرویی خودشو نجات میده و پیش ما میاد و براش دعا کردم، از زبانش شیرویی : باید میکشمش نمیتونستم بزارم زنده بمونه ولی اگه میکشتمش دیگه خودم نمیتونستم پیش بچه ها برگردم پس برای چند لحظه گفتم اگه پاور بود چکار میکرد.. اره اون بچه ها رو به انتقامش ترجیح میداد، ولی این کار برای من سخت بود، سر ی دوراهی گیر کرده بودم. دوراهی : انتقام یا بچه ها؟...
از زبان شیرویی : با خودم گفتم : هوف فعلا بچه ها رو ترجیح میدم، مجبور بودم. سر جایی که با هانا قرار گذاشته بودیم رفتم، توی اتاق رستوران بود...! ، مرد رو به تخت بستم و دهنشو بستم تا نتونه موقعی که رفتیم سر و صدا کنه و بعد در رو بستیم و جوری بلند گفتم که بادیگارد ها بشنون گفتم : ما میخوایم فکر کنیم باید چیکار کنیم پس در رو باز نکنید اگه باز کنید این اربابتون میمیره و بعد از پنجره بیرون رفتیم، کَلَک خوبی بود، هانا بچه ها رو به پارک نزدیک به رستوران برده بود. چون اونجا مکان عمومی بود جایه امنی بود. پیش بچه ها رفتیم و من با ناراحتی تمام گفتم :دیگه نمیتونیم به رستوران برگردیم، باید هرچه سریع تر از اینجا دور شیم، با اون مشتری سابق رستوران میریم انگیلیس.
از زبان شیرویی : چاره دیگه ای نداشتیم. من حسابی باید برای اون مشتری جبران میکردم، خورشید غروب کرده بود داشت تاریک میشد هر لحظه ممکن بود بادیگارد ها بفهمن که سرشون کلاه رفته و ما فرار کردیم، به هانا گفتم : هانا هنوز پول هایی رو که دیشب بهت داده بودم همراه خودت داری؟ باید لباس های جدید بخریم تا نتونن بشناسنمون، چهره هانا رنگ پریده شد و گفت : آه ام خب من اونا رو تو رستوران جا گذاشتم... نمیدونستم چیکار کنم همه چی بد تر از بد بود، به هانا گفتم : هوف لعنت مجبورم به رستوران بر گردم...
از زبان شیرویی : هانا گفت : ن ن نه میتونیم لباس بدزدیم ت تو نباید بری، بچه ها هم حرفشو تایید کردن، اما دزدی به این راحتی نبود تازه اگه گیر پلیس میفتادیم راحت تر افراد مَرد پیدامون میکردن، به هانا گفتم : گوش کن خودت میدونی این دنیا حسابی تغییر کرده پس حرف نزن و بزار برم، قول میدم زود بر میگردم هانا سرشو نوازش کردم و تو گوشش گفتم اگه بر نگشتم با بچه ها فرار کن، هانا گفت : چ داری چی میگی، سرشو توی بغلم گرفتم و گفتم لطفا به حرفم گوش کن باشه؟ اشک از گونه های هانا پایین ریخت و گفت ب ب باشه ولی سعی کن برگردی، از اون جا دور شدم هانا همون جور بی صدا گریه میکرد.
از زبان شیرویی : به رستوران رسیدم آروم از پنجره اومدم تو اتاق بادیگارد ها هنوز نفهمیده بودن که سرشون کلاه رفته، زیر بالشت هانا پول هارو ور داشتم اومدم که برم، مرد دست هاشو باز کرده بود. آره همه چی ی نمایش بود که منو گیر بندازن بادیگارد ها بیرون اومدن، و مرد برای اینکه نتونم فرار کنم با ی چیز نوکتیز مثل چاقو به پام ضربه زد، جوری که از درد به خودم پی چیدم، پام شروع به خوم ریزی کرد و مرد بالای سرم اومد و گفت : هه میدونستم برمیگردی جوجه..
از زبان هانا : منتظر شیرویی بودم اما خبری ازش نبود از حرف هایی که تو گوشم زده بود میلرزیدم و نا خواسته اشک میریختم بچه ها هم متوجه شده بودن و به من دلداری میدادن و منو بغل کرده بودن نمیدونستم شیرویی حالش خوبه یا نه ولی شیرویی بهم گفته بود که اگر دیر کرد برم، اون دیر کرده بود خیلی دیر کرده بود من باید میرفتم اما نمیخواستم، جیمی که یکی از بچه ها بود اومد و گفت : میتونیم ی علامت به جا بزاریم که آور موقعی اومد و دید نیستیم اون علامت رو ببینه و متوجه بشه کجاییم، حرفش درست بود و بهم آرامش داد ، پس ی گچ که رویه زمین افتاده بود رو ور داشتم و نوشتم ما پیش مشتری سابق هستیم لطفا بر گرد، و بعد همه با دلی نگران اونجا رو ترک کردیم
از زبان هانا : ما تقریبا به جایی که مشتری زندگی میکرد نزدیک شده بودیم که بارون شروع به باریدن کرد گفتم : نه اینجوری نشونه ای که از خودمون به جا گذاشتیم پاک میشه و شیرویی نمیتونه برگرده خواستم بر گردم که دوتا دست منو گرفتن و گفتن بی شک دیگه کارش تموم شده بس کن، مستری سابق بود! و بعد مشتری ادامه داد شیرویی به من زنگ زده بود و گفت که شما میاین پیشم و اگه اون با شما نبود یعنی کارش تموم شده،.. هانا جیغ زد نه اینجوری که فکر میکنی نیست نهههه مرد گفت: به هر حال شیرویی شما رو به من سپرده زود باشین برین تو، مقاومت کردم که نَرَم و خواستم بر گردم به پیش شیرویی تو رستوران اما مشتری منو به زور تو خونش برد. و گفت :حداقل تا فردا ظهر صبر میکنیم اگه بر نگشت میریم به انگیلیس....
خب منتظر ادامه باشید
امید وارم لذت برده باشید ⭐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنون. از همگی باز هم خیلی بهم انرژی دادیدو خیلی خوش حالم کردید ⭐ممنون، ?
پارت بعدی در حال برسی هست فکر کنم فردا منتشر بشه. و باز هم ممنون از نظرات انرژی دهنده شما
واقعا مهارتت عالیه?
جوری داستان رو نوشتی که خیلی به واقعیت نزدیکه و کسی که داره داستان رو میخونه واقعا میتونه خودشو توی داستان تصور کنه و اینجوری خیلی داستان جذاب تر میشه?????
داستانت عالیه و همچنین ایدت...مخلوطی از احساسات مختلف و صحنه های اکشن???
واقعا عالیه خیلی به نظرم عالی مینویسی نه کم و نه زیاد و این باعث میشه خواننده از داستان خسته نشه.
خیلییییییبی خوشم اومد به شدت منتظر پارت بعدی هستم.????زودی بذاریاااا
تو عالی هستی و مهارتش رو داری. موفق باشی ???
خیلی خوب غم انگیز بود?