
برین بخونید شرط رو رسوندید آفرین.. کم کم داستان داره هیجان انگیز تر میشههه

روز بعد.. سر تا پا مشکی پوشیدم و راهی مدرسه شدم.. (استایل ا/ت) #کسی مرده اینجوری لباس پوشیدی؟؟ -برو رد کارت... #امشب میای دیگه، نه؟ -نه.. کار دارم.. #پدرم پدرت رو میشناخت.. –چی؟؟ #جدی جدی پدرت بیزینس داشته؟ -معلومه که داشته.. به هر حال.. الان دیگه اون اینجا نیست.. #بابتش متاسفم.. ولی بابت رفتارام متاسف نیستم... –چون تو یه احمقی... رفتی سر کلاس و یونگی هم پشت سرت وارد کلاس شد... بعد کلاسا رفتم سمت کتابخونه شاید دوباره بتونم از شعر های شکسپیر و بقیه شاعرها واسه اشعار خودم الهام بگیرم... با اشتیاق و دقت داشتم مطالعه می کردم که دیدم یکی رو به روم نشسته.. شوکه شدم و یکم رو صندلیم جا به جا شدم که فردی ک جلوم نشسته بود خندش گرفت.. %بهتری؟؟ -ها؟؟؟ %میگم.. حالت خوبه؟؟ بخاطر اتفاقی که واست افتاده.. دور چشمت هنوز یخورده کبوده.. –تو میدونی چی شده؟؟
%من آره.. ولی نگران نباش بقیه بچه ها خبر ندارن.. -تو پسر مدیری لابد؟؟ %خانم مدیر که مجرده. من.. اسم من جیمینه.. پارک جیمین... -آها.. خیله خب پارک جیمین.. %میتونی جیمین صدام کنی... –خیله خب... پارک جیمین... با حالت مضحکی نگاش کدم.. –کمکی از دستم بر میاد؟؟ %میدونی من به مدیر گفتم که کتک خوردی.. –آها.. پس ومدی که ازت تشکر کنم... آره؟؟؟ %نه.. چرا انقد بد اخلاقی؟؟ -پوفففف.. پا شدم و میزم رو تغییر دادم.. %رشتت چیه؟؟ -چرا انقد سمجی پسر جون؟؟ %همه همینو میگن... با کلافگی نگاش کردم: ادبیات... با خوشحالی جواب داد: منم همینطور.. فقط تو سال آخری من سال اول... –وای چه جالب!!! %فقط میخواستم بگم که... خیلی خوب شعر مینویسی.. کاغذ پاره ای رو گذاشت جلوت.. %تونستم یه صفحه رو نجات بدم.. –تو.. خوندیش؟؟ %آره.. بهترین شعری بود که یه دختر دبیرستانی میتونه بنویسه..
–ممنونم... دوباره جدی شدم: به هر حال.. حداقل دو تا شعر واسه شرکت کردن تو مسابقه لازمه.. پا شدم.. –روز خوبی داشته باشی پ... جیمین... (جالب نیست؟؟ همه ی دوستاش پسر بودن تا الان.. ) –و مواظب باش دیر نری سر کلاست.. چون سال اولی اینو میگم.. به ساعتش نگاه کرد و هل شد... سال اولیا کلاساشون طولانی تر از ما بود.. حدود 10 دقیقه زودتر شروع و 5 دقیقه دیر تر تموم میشد.. –حتی متوجه زنگ هم نشد.. (جیمین هم مثل جونگکوک اصلا شیفته ا/ت نیست حواستون باشه باهاش شیپ نکنیدش بعد بخوره تو ذوقتون) تا بعد از مدرسه تو حال خودم بودم که جلوی در مدرسه جونگکوک رو دیدم.. –هی.. اینجا چکار می کنی؟؟ +اومدم خبر بدم که شرط رو باختی.. –چی؟ چی داری میگی.. +بیا.. یه کاغذ داد دستم.. همونجوری که تو چشماش نگاه می کردم گفتم: این دیگه چیه؟؟ +واست مرخصی گرفتم.. به رییس گفتم حالت خوب نیست و نمیتونی بیای.. اونم راحت قبول کرد.. به شرط اینکه من بجات بیشتر کار کنم..
. –جونگ کوک!!! +باختی دیگه! باید بری.. –جونگ کوووووک! من نمیخوام برم... +ولی باید بری.. وایسا.. امممدو ساعت هم وقت داری آماده بشی.. میخوای بیام خونت؟؟ بغد هم میرم سر کارم.. –همین کم مونده بود که از تو کمک بخوام! لازم نکرده.. +ولی باید ببینم میری.. –نخیر نمیرم.. +شرط بستی.. الانم باختی.. جونگ کوکییی.. یاااا اوپاااا.. من نمیخوام برم.. +حالا دیگه باید بری. بهتره گریه نکنی چون جلو دوستات ضایع میشی.. –اینکه با یه دانشجو حرف میزنم خیلی ضایع تره.. به خصوص چون تو پسری.. +یه خبر دیگه هم واست دارم.. ولی.. شب بهت میگم.. –امشب که نمیام سر کار.. +اگه زودتر مهمونیت تموم شد که باید بیای.. –باید؟؟ +خب.. آخه.. نه... فعلا... –فعلا... نمیتونست بزنم زیر قولی که داده بودم.. پس رفتم خونه...

1 ساعت و نیم وقت مونده بود تا آماده بشم و برسم... کمدم رو باز کردم و به لباسایی که هرگز نتونستم بپوشم نگاه کردم.. –بالاخره فرصتش پیش اومد که یکی از شما رو امتحان کنم... بعضی از لباسا یادگار مادرم بود.. و بعضی ها هم هدیه های پدرم.. که همشون اندازه م بود... پیرهن مخمل قرمز و گرونی رو انتخاب کردم... البته ساده بود. اما قدم رو بلند تر و پوستم رو سفید تر نشون میداد.. (استایل ا/ت) –بیا بهشون ثابت کنیم اونقدرا هم بی عرضه و حقیر نیستم... خوب شد این لباسا رو نگه داشتم.. ... تو آینه به خودم نگاه کردم.. چند وقت بود جلوی آینه واینستاده بودم؟ موهام رو رو شونه هام ریختم... الان شبیه یه دختر 18 ساله شده بودم... برعکس همیشه که چون به خودم نمیرسیدم خیلی کوچولو به نظر میومدم... –مطمئنم حداقل واسه چند ساعت هم شده همون حس قدیمی رو دوباره تجربه می کنم.. (اینو نمیدونم گفتم یا نه ولی ا/ت با اینکه فقیره کیف و کفش و اینا زیاد داره که از قبل نگه داشته واسه خودش چون میخواسته چند تا یادگاری از پدر و مادرش به جا بمونه و به جاش چیزای با ارزش تری مثل جواهراتش رو. فروخته و اینا.. حالا این قضیه ها بعدا معلوم میشه)
یه کت بلند مشکی رو لباسم پوشیدم و راه افتادم.. کفش مشکی پاشنه بلندی که پام بود قدم رو بلند تر از قبل هم نشون میداد و حسابی خوشگل شده بودم... گوشیم رو نگاه کردم تا تاکسی بگیرم.. اما یه پیام از شماره ناشناس داشتم... «ساعت 8 منتظر ماشین باش» یکم صبر کردم... 5 دقیقه مونده بود به هشت... حدود 10 دقیقه بعد پورشه مشکی رنگی رو دیدم که جلوی آپارتمان ایستاد...راننده اومد سمتم.. بهم تعظیم کرد و بابت تاخیرش عذر خواست.. در ماشین رو واسم باز کرد.. قشنگ حال میکردم.... بعد حدودا یه ربع رسیدیم دم یه عمارت... (داستانم مافیایی نیستاا) تنها یک کلمه واسه توصیفش کافی بود.. باشکوه... از ماشین پیاده شدم که پدر یونگی و خودش به استقبالم اومدن.. &خیلی خوشحالم که دعوت ما رو پذیرفتین خانم پارک..
–ممنون که دعوتم کردین آقای مین... چشمای گربه ای یونگی تا جایی که امکان داشت باز بود و از تعجب الان بود که فکش بیفته زمین.. حدس زدم بخااطر استایلمه... خدمتکار ها کتم رو گرفتن و من پشت سر پدر یونگی و کنار یونگی راه افتادم.. یونگی با صدای سردی که الان آروم شده بود و تقریبا زمزمه میکرد گفت: چطور باور کنم این خودتی... –چشمام هنوز کامل خوب نشده.. پس این قضیه باور پذیره.. با غرو کنار من و پشت سر پدرش قدم برمیداشت... به پذیرایی رسیدیم... &از اونجایی که هنوز یکم واسه شام زود... میتونیم با هم یه صحبتی داشته باشیم .. بفرمایین بشینین... روی مبل نشستم.. &پدرتون رو میشناختم.. از دوستان نزدیک من بودن... با خودم گفتم: پس یونگی جدی میگفت؟؟ &بابت مرگش متاسفم.. –اوه.. نه.. تقصیر شما نبود.. در واقع.. اون بعد مرگ مادرم خودش رو کشت... دیگه مثل سابق نشد.. &مرگ مادرت واسش خیلی سخت بود... اونا خیلی به هم وابسته بودن.. –درسته... &مطمئنم واسه شما سخت تر از همه بوده... –در واقع.. من راحت باهاش کنار اومدم.. تونستم زندگی خودم رو بسازم و مستقل بشم.. میدونید.. اگه من هم مثل پدرم روحیه م رو از دست میدادم.. تا الان دووم نمیاوردم... مخصوصا با بلاهایی که وکیلش سرم آورد..
&ببخشید؟؟ -یعنی.. مگه شما دوست نزدیک ایشون نبودید؟؟ خبر ندارین؟؟ خودش رو رو مبل جلو آورد: متوجه نیستم. –در واقع.. پدرم بعد مرگ مادرم، تمام اموالش رو برام گذاشت.. متوجه شدم یونگی هم با دقت داره گوش میده. –وصیت کرده بود اگه بعد مرگش 23 ساله بودم فقط 1 درصد اموالش بهم تعلق بگیره تا خودم بتونم مستقل بشم و با اموال اون زندگی نکنم... و اگه کوچک تر بودم و خب.. نمیتونستم از خودم مراقبت کنم و.. کار نداشته باشم.. وکیل پدرم پول ها رو حسابداری کنه... و ماهانه دو برابر حقوق میشگیش رو بگیره.. اما بعد مرگ پدرم وکیلش خونه و اموال پدرم رو و البته وصیت نامه ش رو جعل کرد... و... من.. ساکت شدم.. چرا اینا رو بهشون می گفتم؟؟ شاید چون این همه سال مثل یه بغض جلوی گلوم رو گرفته بود و الان که فرصتش پیش اومده بود فقط میخواستم خالی بشم.... &متاسفم... –حداقل الان رو پای خودم وایسادم... این چیزی بود که پدرم میخواست... &درسته.. فکر کنم الان نوبت یونگی باشه تا همه چی رو روشن کنه..
#درسته.. ا/ت من ازت معذرت میخوام.. دوباره.. برعکس همیشه ایندفعه تو چشماش نشونه ای از سردی و بی حسی نبود.. به جاش.. انگار احساس گناه می کرد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا با استعدادیییییی😙😙😙🖒😐
شتتت مرسییییی
خواهشششش🙂😂💜💜💜
عالییی ادامه بده😍💜👌
یعنی حالت دراما و زندگی عادی هممون؟؟
انگار واقعا اتفاق افتاده؟؟؟
فعلا که فکر کنم تا سال دیگه داستان داشته باشم
چون هر خوابی میبینم و هر چی به ذهنم میاد داستانش می کنم
حتی کتابی هم که میخونم ایده میگیرم واسه داستان جدید
البته همین داستان هم حالت دراما داره هااا
وای خیلی قشنگه خیلی خوبه حتما ادامه بده 🤩💕✊🏻
مرسی که شرط رو رسوندید
سعی می کنم در اولین فرصتی که گیرم اومد و رفتم پای کامپیوتر ادامه رو آپلود کنم
مرسی که صبر می کنین
واو واقعا عالی بود نمیدونم چطوری بگم ولی خوب بدون واقعا محشر بود نمیدونم چطور بگم خیلی عالی بود لال لالم بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم خیلی بی نظیره مرسی😍
💙💙💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍
مرسی عشقم❤
واییی خیلی خوشحالم یونگی با احساسی شددد عرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر 😆😆😆😆😆😆😆💜💜✨✨💜💜💜💜💜💜😆
آره احساس هم داره حالا پارت بعدی ببینیم احساساتش چی میشه
امیدوارم....
عرررررررر عالییی،✨✨💖💖
مرسی
داستان قشنگی هست 😍👍لطفا ادامه اش بده ، منتظر پارت بعدی هستم 😊
چشممم حتما ادامه میدم و ممنون از نظرت
عالیییییی 💜
خیلی قشنگه خیلی قشنگه خیلی قشنگه و از سبک نوشتنت خیلی خوشم میاد
مرسی