
سلام من میخوام داستان میراکلس رو ادامه بدم لطفا نظراتون رو بگید ممنون
راوی=بارون می بارید و مرینت بدون چتر زیر بارون ها راه می رفت دیگه تحمل نداشت .خیلی خسته بود .و توان راه رفتن نداشت.مرینت=داشتم با کلی غصه راه می رفتم که محکم به یک در خوردم گفتم آآآخ چه دردی داشت وقتی سرم رو بالا آؤردم در خونمون رو دیدم مامانم در باز کرد دید من پخش زمین شدم و گفت مرینت تویی!!وای چقدر خیس شدی بیا تو برو حموم اب گرم من لباسات رو میارم پریدم تو بغل مامانم و گفتم مامان تو بهترینی!!
یک حموم خوب رفتم و یک شام درست و حسابی خوردم ولی هنوز یک گوشه ی قلبم هنوز درد میکرد.از مادر و پدرم تشکر کردم ورفتم تو اتاقم .سابین=تام!به نظرت مرینت یک چیزی اش نشده ؟تام= چرا !دختر کوچولوم بزرگ شده!!تیکی=مرینت چی شده؟خیلی ناراحتی!راوی =مرینت دیگه نتونست تحمل کنه و بغض اش ترکید !!مرینت=تیکی من دیگه تحمل ندارم از یک طرف کاگامی و ادرین بهم فشار میارن و از طرف دیگه مایورا و هاک ماث دیگه نمیدونم چکار کنم؟
تیکی =مرینت خودت رو ناراحت نکن من بهت ایمان دارم من معتقدم عشق همیشه از نفرت قوی تر هست تو فقط باید به خودت ایمان داشته باشی اها من یک فکری دارم تو و کت نوار باید دنبال معجزه گر های بیشتری بگردید.مرینت =باشه تیکی بهش فکر میکنم بیا بخوابیم نمیخوام دیگه ذهنم درگیر اون بوسه ی مسخره باشد.مرینت =تیکی پاشو صبح شده!تیکی پاشد .تیکی=مرینت تو از من زودتر بیدار شدی؟مرینت=اره خب من بخش فکر کردم ما میریم لندن ولی
باید به مامان بابام بگم.تیکی=باشه ولی کت چی؟مرینت=به اونم میگم.راوی=مرینت رفت پایین که صبحونه اش رو بخوره.مرینت و خانوادش سر میز نشسته بودند .مرینت=ام ام سابین =چیزی شده مرینت؟مرینت=نه فقط....تام=فقط چی خب؟مرینت=خب مامان من میخواستم برم لندن خب!!سابین=لندن چکار داری؟مرینت=هیچی هیچی فقط میخواستم برم با طراح های مد اونجا اشنا بشن میدونین که یک طراح مد باید طراح عای مد دیگر رو بشناسه.تام=خب از تو اینترنت هم میشه فهمید.مرینت=نه نه خب میدونین من باید تو لندن باشم که حسش کنم
سابین و تام= باشه مرینت برای فردا برات بلیت هواپیما میگیریم..مرینت=ممنونم مامان جون ممنونم باباجون.سابین= مرینت برو مدرست اگر نه دیرت میشه ..مرینت راست میگی مامان یادم رفته بود ساعت چنده وای نهههه رفتم طبقه بالا کیف ام رو برداشتم تیکی=مرینت چی شده؟مرینت =مدرسم دیر شدههه.با کلی بدبختی به موقع رسیدم مدرسه.الیا=سلام مرینت میبینم سرحالی ؟؟مرینت=خب اره چون یک اتفاق خوب افتاده!!الیا=ادرین رو دیدی؟مرینت =نه بابا فردا میخواممم
الیا=فردا چی خو؟مرینت =فردا میرم لندن؟الیا=لندن!! مرینت=اره الیا=واسه چی؟نکنه ادرین هم میخواد بره لندن ؟مرینت =الیا چه ربطی به ادرین داره؟الیا=خو وللش حالا واس چی میری لندن؟مرینت =خووو چون میخوام یک طراح مد عالی بشم..الیا=حالا چه ربطی به لندن داره؟مرینت=خب اونجا طراح مد زیادی پیدا میشه!الیا=اههاا.رفتیم سر کلاس مرینت همش داشت چیزی مینوشت و درس رو با دقت گوش میکرد حواسش هم اصلا به ادرین نبود.زنگ خورد.مرینت به الیا گفت الیا من باید اقای داماکلیس رو ببنیم پس فعلا!!مرینت=رفتم تو اتاق اقای داماکلیس و داشتم درباره لندن بهش توضیح میدادم و ازش اجازه میگرفتم که یک نفر در زد.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه داستانت حتما ادامش بده💕💕💕💕
فقط عزیزم الان فصل چهارمه
کاگامی دیگه از ادرین جدا شده 😅
ممنونم ولی من دقیقا میراکلس که ساختن رو ادامه نمیدم بخشی از اونه ممنونم