10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 3 سال پیش 92 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به همگی 🙋
خب این پارت قراره تقریبا زیاد باشه ، چون می خوام هر چه سریعتر به بخش های باحال تر داستان برسیم .
که یه دفعه دیدم دو تا پسر تقریبا همسن خودم که موهای نقره ای دارن و اونی که یکم بزرگتر به نظر میرسه و طرف راست ایستاده چشم های آبی و اون یکی که کوچکتر به نظر میرسه و طرف چپ ایستاده چشم های قهوه ای مایل به قرمز داره و هر دوتاشون هم لباس های رسمی طوسی پوشیده بودن ، با اخم بهم نگاه کردن و اون یکی که بزرگتر بود و چشم های آبی داشت ، شمشیرش رو با دست چپش از غلافش بیرون کشید ، اون یکی هم همینکارو با دست راستش انجام داد و هر دوتاشون به طرفم گارد حمله گرفتن . خواستن حمله کنن که قبلش اونی که چشم های آبی داشت ، با سردی بهم نگاه کرد و گفت : تو کی هستی ؟ پوزخند زدم و با همون سردی بهش نگاه کردم و گفتم : احتمالا نباید اول شما خودتون رو معرفی کنید ؟. با سوالی که پرسیدن به احتمال خیلی زیاد هویت واقعی ام رو نمیدونن ، اما این که اینجا اومدن و دارن تهدیدم میکنن واقعا سوال برانگیزه ، با گاردی هم که گرفتن ، اگه بخوام شمشیرم رو هم از غلافش بکشم بیرون ، قبلش به قطعات مساوی برای استیک شدن ، تبدیل میشم ؛ پس فعلا نباید دست از پا خطا کنم ، تا موقعیت مناسب . اون یکی که چشم های قهوه ای مایل به قرمز داشت با لحن سردی گفت : میگم بکشیمش بعدا ازش حرف بکشیم ، چون اینجوری داره حوصله ام سر میره
همون موقع چشم آبیه که یکم تعجب کرده بود به اون یکی نگاه کرد که من هم لبخند زدم و از این موقعیت استفاده کردم و شمشیرم رو کشیدم . به هر دوتاشون که یکم تعجب کرده بودن و به طرفم برگشته بودن نگاه کردم و گفتم : متاسفانه فعلا قصد مردن ندارم و اینکه اتاق رو بیزحمت سالم بزارید باید سالم پسش بدم . با تموم شدن جمله ام ، اون دوتا که عصبانی بودن یه نگاه به همدیگه کردن و بعد بدون ذره ای مکث بهم حمله کردن . اول اون چشم آبیه اومد جلو و خواست بهم حمله کنه ، که یه دفعه ازم جاخالی داد و رفت پشتم و اون یکی به طرفم اومد . میشه گفت هماهنگیشون خیلی خوبه ؛ اما کار تیمی اون هم توی همچین فضای کمی ، یه ریسک بزرگه . اول یه لگد از پشت به اون چشم آبیه که پشتم بود زدم و بعد با شمشیرم حمله ی این چشم قرمزه که جلومه رو دفاع کردم ، یکم با شمشیر هلش دادم و بعد سریع شمشیرم رو آوردم پایین و همزمان خم شدم و شمشیرش رو رد کردم و رفتم پشت چشم قرمزه و با پام یه لگد به کمرش زدم . هر دوتاشون که کنار تخت رو زمین افتاده بودن و شمشیر هاشون از دستشون افتاده بود ، پوزخند زدم و بهشون نگاه کردم و گفتم: خب ، کجا بودیم ؟ همون موقع سریع از جاشون بلند شدن و شمشیر هاشون رو به دست گرفتن . اون چشم قرمزه به اون یکی نگاه کرد و گفت : اندازه ی اون قویه . بعد اون یکی یکم رفت عقب و در حالی که داشت به پنجره نزدیک میشد ، بازش کرد . اما اون چشم قرمزه به من زل زده بود و گارد گرفته بود . یه دفعه .......
چشم آبیه با صدای آرومی گفت : اون نیستش ، پس یعنی داره میاد . اون یکی که هنوز بهم زل زده بود ، آه کشید و گفت : حیف شد ، راند دوم میخواستم حالش رو بگیرم ، امت انگار فعلا باید بریم تا حال خودمون گرفته نشه . بعد ا ن جشم آبیه به من نگاه کرد و گفت : به زودی میبینیمت غریبه . همون موقع در که پشتم بود ، باز شد . منم برگشتم و دیدم ایزابل داره با عصبانیت میاد به طرفم . چند سانت مونده بود بهم برسه که اخم کرد و گفت : مثل اینکه قصد داری منو حرص بدی . همون موقع برگشتم که دیدم اون دو نفر غیبشون زده ، به طرف ایزابل چرخیدم و شنلی که تو دستم بود رو به طرفش گرفتم و گفتم : فعلا فکر کنم با این کارِت حل بشه . ایزابل شنل رو از دستم کشید و گفت : بدک نیست ، قابل استفاده است . داشتم شمشیرم رو علاف میکردم که با سردی بهش نگاه کردم و گفتم : خیلی ناراحتی میتونی پسش بدیا ، اجباری نیست که بپوشیش . ایزابل خندید و گفت : باشه ، باشه ، این دفعه من تسلیمم ، ولی دفعه بعد بهت میگم چه خبره الک . لبخند زدم و گفتم : بیصبرانه منتظرم . همون موقع ایزابل شنل رو پوشیده و کلاه شنل هم رو سرش کشید و گفت : به خاطر جنابعالی حالا باید به جای راه رفتن ، بدوییم . خندیدم و گفتم : مگه دوییدن بده ؟ ایزابل یه آه عمیق کشید و گفت : حیف که کارم بهت گیره . بعد به طرف خیاطی راه افتادیم . بعد از چند دقیقه به خیاطی رسیدیم
ساعت جیبی ام رو در آوردم ، به عقربه ها که داشتن ساعت هفت و شیش دقیقه رو نشون میدادن، نگاه کردم ، بعد سرم رو آوردم بالا و معازه رو برانداز کردم . پشت شیشه ویترین دو تا مانکن بودن که یکی لباس های رسمی زنونه صورتی کمرنگ پوشیده بود و یه کلاه نسبتا همرنگ هم رو سرش بود و اون طرف هم یه مانکن کاملا شبیه بود اما این دفعه لباس خیلی رسمی سرمه ای با طرح های ریز نقره ای داشت و یه نقاب و کلاه همرنگ هم داشت . بعد از چند ثانیه ایزابل کلاه شنل رو از سرش برداشت و وارد خیاطی شد . در با صدای زنگوله باز شد و اول ایزابل رفت داخل و بعد من . توی مغازه یه بوی پارچه ی خاصی رو میشد احساس کرد ، دور و اطرف دیوارا ، شمع هایی رو روشن کرده بودن . یه دفعه یه نفر از تاریکی پشت خیاطی اومد بیرون و با صدایی که به یه زن چهل پنجاه ساله میخورد گفت : ایزابل فکر نمیکنی ، یکم دیر باشه ؟ بعد اون غریبه کیه ؟ صورتش معلوم نبود ، ایزابل یکم به دور و اطرف نگاه کرد و گفت : دیر که نیست به موقع است ، در ضمن اون لباس پشت ویترین چنده ؟ واسه کس خاصی دوختینش ؟ همون موقع ......
یه نفر از پشت سرم با صدای مردونه ای گفت : این پسره کیه ؟ نامزدته ؟ بدون اینکه برگردم ، با لحن سردی که جدیدا دیگه جزئی از شخصیتم شده به مسخره گفتم : آره نامزدشم ، ما عاشق همیم ، جونمون واسه همدیگه در میره ، اصلا از عشق زیاده که الان اینجاییم . ایزابل که دیگه نمیتونست جلو خنده اش رو بگیره ، به طرفم برگشت و در حالی که داشت میخندید گفت : الک ، اینجوری نگو الان اینا واقعا فکر میکنن ، چیزی بینمونه . اخم کردم و گفتم : همین الانش هم که دارن فکر میکنن . ایزابل هم اخم کرد و گفت : خب حالا از این حرفای بی سر و ته بگذریم و برسیم به کار خودمون . بعد به طرف اون زنه که رو به رومون بود برگشت و گفت : خب اولا یه لباس برای الک میخوایم و دوما یه نقاب برای من . زنه به طرف میز کنارش رفت و شمعی که روش بود رو روشن کرد و بعد همه ی شمع های مغازه رو هم اون مردی که پشت سرمون بود ، روشن کرد . به صورت زنه که به یه خانم سی _ چهل ساله میخورد و موهای قهوای اش رو پشت سرش جمع کرده بود و بسته بود و با چشم های مشکی اش داست به من و ایزابل نگاه میکرد و یه لبخند هم رو لبش بود ، نگاه کردم . یه لباس خاکستری معمولی پوشیده بود و روش هم یه پیشبند سفید پوشیده بود و دور گردنش هم یه متر بود
بعد برگشتم و با یه مرد چهل _ پنجاه ساله رو به رو شدم که موهای مشکی و چشم های مشکی داشت و یه لباس خاکستری و یه شلوار مشکی پوشیده بود و یه متر خیاطی هم دور گردنش بود . زنه یه دفعه گفت : خب اول به نظرم بهتره به همدیگه معرفی بشیم ، مگه نه ایزابل . به طرف ایزابل برگشتم که گفت : خب این که اینجاست ، شاهزاده ی تحت تعقیب کارتیا است ، این دو نفر هم که میبینی الان اینجا ایستادن ، آدم کش های سابق هستن . هم من ، هم اون دو نفر با تعجب به ایزابل نگاه کردیم ، که ایزابل شونه بالا انداخت و گفت : خب خواستید معرفی بشین دیگه ، منم معرفی کردم . در حالی که عصبانی بودم زیر لب گفتم : اگه من به صورت عادی نمردم ، مطمئن باش به خاطر کارهای تو مردم ، ایزابل . ایزابل که انگار حرفم رو شنیده بود ، خندید و گفت : من که مطمئنم اگه دست تو باشه ، راحت تری که زودتر بمیری . زنه که دوباره لبخند به لبش برگشته بود ، پرید وسط دعوامون و گفت : خب بزار خودم معرفی کنم ، من مرین مرفی ( Merin Morphy ) و ایشون هم برادرم مایکل مرفی ( Michael Morphy ) هست ، در این که آدم کش های سابق هستیم ، ایزابل راست گفته ، قصه ی طولانی ای داره ، بعدا از خود ایزابل بپرس ، کلش رو بهت میگه . ذهنم به این مشغول بود که چرا دو تا آدم کش حالا شدن خیاط ، که همون موقع دیدم همه بهم زل زدن . به یه نقطه ی نامعلوم ته خیاطی زل زدم و گفتم : من هم الکم و اینکه درباره ی شاهزاده تحت تعقیب کارتیا ، ایزابل راست گفته ، بعدا از خودش جزئیات رو بپرسید .
همون موقع ایزابل گفت : خب دیگه ، بریم سر کارمون چون خیلی داره دیر میشه . مرین به من نگاه کرد و گفت : خب یه چند تا لباس آماده دارم ، اما مطمئن نیستم که سایزشون بهت میخوره یا نه . بعد به طرف یسری لباس آویزون شده رفت و آوردشون و گذاشتشون روی میز ، اولی یه لباس خیلی رسمی کرم _ طلایی بود . دومی یه لباس رسمی نسبتا ساده تر دیگه که سرمه ای با طرح های طلایی و نقره ای بود و آخری هم یه لباس رسمی دیگه سفید با طرح های طلایی خیلی زیاد بود . یکم فکر کردم و دستم رو به طرف لباس دومیه بردم و خواستم بگم : این یکی چطوره ؟ که دیدم ایزابل هم به همین لباس داره اشاره میکنه . ایزابل خندید و گفت : میگم عاقل شدی ، میگی نه . خندیدم و گفتم : من که عاقل بودم ، تو یکم بالاخره داری از اون مغزت استفاده میکنی . ایزابل خنده ی عصبی ای کرد و گفت : بزار امشب تموم بشه ، من فردا با جنابعالی کار دارم ، حالا هم اگه زحمت نیست برو اینو بپوش و بیا . با بی حوصلگی لباس رو برداشتم و رفتم اتاق پرو و سریع پوشیدمش و اومدم بیرون ، ایزابل که دستش زیر چونه اش بود و داشت با تامل عمیقی بهم نگاه میکرد ، رفتم درست رو به روش ایستادم که یه دفعه مرین در حالی که هم ذوق زده شده بود و هم تعجب کرده بود ، گفت : انگار واسه خود ، خودت درستش کردن . لبخند زدم و به ایزابل نگاه کردم که دیدم به حالت نرمال برگشته ، همون لحظه گفت : بد نیست ، خوبه . پوزخند زدم و گفتم : خب اگه اینطوریه ، بهتره دنبال یه چیز دیگه باشیم . ایزابل یکم شوکه شد اما سریع به حالت نرمال برگشت و گفت : حالا که فکر میکنم ، این هم خوبه . داشت میرفتم به طرف میز که یه لباس دیگه بردارم که ایزابل گفت : باشه ، باشه ، عالیه . به طرفش برگشتم و خندیدم و گفتم : خب از اول بگو . بعد از اون ایزابل یه نقاب انتخاب کرد و بعد از همدیگه خداحافظی کردیم و قرار شد ساعت نه دوباره تو مهمونی همدیگه رو ببینیم اما جوری برنامه ریزی کردیم که موقع وارد شدن ، دقیقا اونجا باشیم ، تا با کمک ایزابل به من هم اجازه ی ورود بدن .
نزدیکای ساعت نه بود و نزدیک خونه ی دوک اعظم آماندرییا از هر زمان دیگه ای شلوغ تر بود ، کالسکه های زیادی میومدن و اشراف زاده ها پیاده میشدن و از پله ها با غرور اشرافی بالا میرفتن و وارد سالن میشدن . من که توی سایه ها مخفی شده بودم ، بعد از اینکه مطمئن شدم ، کالسکه ایزابل نزدیکه ، به طرف نگهبان ها که کارت های دعوت رو چک میکردن و در بعضی موارد هم بدون کارت دعوت اجازه ی ورود میدادن ، رفتم . با غرور خاصی که اینجور مواقع اکثرا کاربرد داره به نگهبانه که زره و کلاهخودی از جنس آهن داشت نگاه کردم و گفتم : کنت اندرسون هستم ، شاهدخت ایزابل دعوتم کردن . نگهبانه که انگار هنوز قانع نشده بود ، یکم سر و وضعم رو برانداز کرد و گفت : متاسفم دوک اندرسون ( اندرسون فامیلی مادر ایزابله ) بدون کارت دعوت ، حق نداریم اجازه ی ورود بدیم . همون موقع یه دفعه صدای ایزابل رو از پشت سرم شنیدم که گفت : کایل !!! هنوز هم نمیفهمم چرا این اسم رو ایزابل برام انتخاب کرده . برگشتم به طرفش که یه دفعه گفت : خیلی وقته ندیدمت ، مرسی که دعوتم رو قبول کردی . بعد در حالی که داشت میومد جلو ، نگهبانا تعظیم کردن . امشب ایزابل یه لباس رسمی گرون قیمت آبی نفتی پوشیده و یه نقاب هماهنگ باهاش هم زده و دستکش های تا مچ از جنس تور سرمه ای هم دستش بود ، مارگارت هم پشت سر ایزابل بود و لباس های رسمی سبز و کرم پوشیده بود ، همون نگهبانی که اجازه نمیداد من وارد بشم ، بدون اینکه به ایزابل نگاه کنه گفت : بانوی من ، ایشون همراه شما هستن ؟
ایزابل لبخند زد و گفت : بله . بعد هم به طرف پله ها رفت اما قبل از اینکه بخواد اولین پله رو رد کنه ، به طرف من و برگشت و نگاهم کرد و با یه لحن مظلومانه گفت : همراهی ام میکنی ؟ در حالی که داشتم سخت تلاش میکردم جلو قهقه زدنم رو بگیرم . تعظیم کردم و گفتم : باعث افتخارمه . بعد رفتم کنارش ایستادم و ایزابل دست چپش رو تو دست راستم حلقه کرد . در حالی که یه لبخند مسخره رو لبم بود ، بهش نزدیک تر شدم و گفتم : کاش همیشه انقدر مظلوم بودی . در حالی که عصبانی شده بود ، لبخندش رو حفظ کرد و زیر لبی ، بدون اینکه کسی متوجه بشه گفت : الک ، ساکت شو ، بعدا به حسابت میرسم . بعد هر دوتامون پله ها رو طی کردیم و وارد سالن که شلوغ بود شدیم . یه دفعه پچ پچ ها و قهقه ها قطع شد و همه به ما نگاه کردن . یه دفعه توی اون سکوت یه پسر جوون با موهای بور و چشم های سبز که لباس های سفید _ کرم _ طلایی پوشیده بود و یه نقاب سفید با طراح های طلایی زده بود ، اومد جلو و به ایزابل احترام گذاشت و برگشت و به جمعیت منتظر نگاه کرد و لبخند زد و گفت : لطفا به کسی که دلیل اصلی جمع شدن ما در این مجلس هستند ، احترام بذارید . همه بلا استثناء احترام گذاشتن . همون موقع ایزابل بدون اینکه کسی متوجه بشه ، گفت : خودشه ، اون اریکه . این داستان ادامه دارد 👈👈👈👈👈👈
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
همون موقع یه دفعه صدای ایزابل رو از پشت سرم شنیدم که گفت : کایل !!! هنوز هم نمیفهمم چرا این اسم رو ایزابل برام انتخاب کرده .
چون دلش خواسته:///
این بشر چقد معترضه:///
البته حق هم داره بلا های زیادی سرش اوردی و قراره بیاری😂😂
بله بله الان هم دارم به ادامه بدبخت کردن این بنده خدا میپردازم 😂😂😂😂
کار بسیار زیبا و پسندیده ای انجام میدی😂😂😂👌
😂😂😂😂
مثل همیشه عالیییییییییییییییی
سپاس 🙏🌸🌸🌸🌸
عاااالیی
مرسییییییی🌸🙏
پارت جدید کی میاد؟☹️🥴
ب داستانت معتاد شدم فرزندم😂🤦♀️
سلام بر مامان بزرگ خودم 🙋
والا گذاشتم اما کی بیاد دست خدا و ناظراست .
😂😂
😂🤦♀️
😂✌
عالی بود
مرسیییی 🙏🌸🌸🌸
مثل همیشه عالی بود 🤩
مرسیییییی🙏🌸🌸🌸
عالییییی 🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مرسییییی 🙏🌸🌸🌸
خیلی خوب مثل همیشه نمیدونم چرا ولی با این صحنه های اشرافی و توصیفاتش که یه مهمونی بزرگ همه نجیب زاده اند خیلی حال میکنم نمیدونم چرا
مرسی 🙏🌸🌸🌸
جالبه 🙃
عالی بود پارت بعدی کی میاد
مرسی 🙏🌸
به زودی 🙃✌
مثل همیشه عالی😻👏🏻
برای شادی روح؟:/😂معمولا نمیگن لایک کنین میگن صلواتتتت بفرسین😂🚶♀️
منتظر پارت بعدی😁🤟🏻
مرسی مرسی 🙏🌸🌸
آره دیگه ، اینجا شما لایک کنید من صلوات نمیخوام 😂
به زودی میزارم 🙃✌🏻