
واقعا ببخشید که دیر شد این مدت حال روحی خوبی ندارم امیدوارم که درک کنید حقیقتا داستان کامنتای زیادی نمیگیره برای همین اشتیاقی برای ادامه دادن ندارم اما خب بعشق همون چند نفری که کامنت میزارن ادامه میدم💜🤗
میا:سلام اسم من میاست و خواهر کوچیکتم ۴سال باهات فاصله سنی دارم الان ۲۰سالمه و تو ۲۴ سالته اسمت...شما:خودم میدونم سانگ یه دکتر همه چیز و راجب خودم و اتفاقی که برام افتاده گفت تو میتونی کمکم کنی حافظم برگرده؟!! میا: البته که میتونم اگه بخوای میتونی از آلبومی که ساختی استفاده کنی .شما: آلبوم؟! چه آلبومی؟! میا: چند سال پیش یه دفه اومدی اتاق من و ازم خواستی تو ساختن یه آلبوم کمکت کنم توی اون آلبوم عکس همه نزدیکانت رو توی هر برگه چسبوندی و زیر عکس ها مشخصات ظاهری شون و اخلاقیاتشون رو نوشتی عکس همه دوستات و خانواده و اطرافیانت بود اگه بخوای میتونم برات پیداش کنم و بیارم راستش و بخوای اون موقع کارت و درک نمیکردم البته هنوزم نمیدونم چرا اینکار و کردی اما خب خوشحالم که اون آلبوم و ساختی چون الان میتونه کمکت کنه.شما: ممنون میشم اگه برام بیاریش
میا:پس من میرم خونه هم برات غذا آماده میکنم هم آلبوم رو پیدا میکنم راستی اجازه دارم برم توی اتاقت؟!! شما: آره مشکلی نیست.میا : من رفتم آنیووو شما: آنیوو ، بعد از رفتن میا مشغول بازی با انگشتام شدم و ذهنم درگیر اینکه چطور همه چیز و بیاد بیارم البته بیشتر درگیر اون صدای آشنا و آرامش بخش بود اون پسر کی بود ؟! هنوز حرف آخرش تو سرم میچرخه سارانگ یه... سارانگ یه ....سارانگ یه (دوست دارم) .... این حرف همش تو سرم اکو میشه حالم دست خودم نبود گیج شده بودم هر وقت بهش فکر میکنم قلبم محکم خودشو میکوبه به سینم طوری که صدای تپش قلبم و خیلی واضح میشنوم و حسش میکنم انگار اون لحظه پسر رو میشناختم اون تون صدای آشنا اما فقط همون و یادم مونده جز اون هیچی یادم نیست از گذشته حتی حتی اسمشم نمیدونم اَاَاَاَه خیلی رو اعصابه. از زبان نویسنده: دستاشو
میبره لای موهاش و موهاشو بهم میریزه و خودشو پرت میکنه روی تخت و پتورو میکشه روی سرش اما با فکری که به سرش میزنه پتورو کنار میزنه و دوباره میشینه . از زبان سانگ یه: خیله خب بسه اینقدر آه و ناله اینطوری به جایی نمیرسم یه بار دیگه... یه بار دیگه اون اتفاق رو بررسی میکنم چشمامو بستم و سعی کردم برگردم به خاطراتی که ظبط کردم فلش بک گذشه (صحبت های تهیونگ با شما ) شما: صداهای اطراف و میتونستم بشنوم اما توانایی عیچ عکس العملی رو نداشتم صدای باز شدن در رو شنیدم حتما باز پرستاره اما نه دستام گرم شد یکی دستام و گرفته بود گرمای دستش سرمای دستمو از بین برد احساس کردم گرمای دستش کل وجودمو تسخیر کرده همه بدنم گرم شده بود تا اون لحظه صداش و نشنیده بودم با شنیدن صداش و لمس دستاش اون خیلی برام آشنا بود شروع کرد به حرف زدن : سلام امیدوارم حال دلت خوب باشه سانگ یه زندگی خیلی پیچیدست اما تو تا الان از پسش بر اومدی
پس از این به بعدم میتونی تو اراده قوی ای داری به زندگی برگرد و بهش نشون بده که تو خیلی قوی تر از اون هستی تو خوشگلی جذابی باهوشی کیوتی با استعدادی قدرتمندی احساساتی هستی اما در عین حال خشن هم هستی تو همه خصوصیات رو داری از اونا بهترین شکل استفاده کردی و از خودت بهترین ساختی و هنوزم میتونی بهتر بشی بالا تر بری و به اوج برسی هنوز کارتو تموم نکردی پس برگرد نه برای خانوادت نه برای دوستان و اطرافیانت بلکه برای خودت درسته اونا الان ناراحتن غصه میخورن اگه اتفاقی برات بیفته اونا خیلی ناراحت میشن گریه میکنن درسته اونا مهم ترین افراد زندگیت هستن و برات ارزش قائلن اما الان خودت مهم تری پس بخاطر خودت برگرد و کار نیمه تمومت و تموم کن . سانگ یه من .. تو ابراز احساسات خیلی خوب نیستم اما میخوام اینو بدونی که اگه اتفاقی برات افتاد و بر نگشتی هیچ کس نمیتونه جای تورو برای من پر کنه تو برای من عالی ترینی فراموشت نمیکنم بهت قول میدم هیچ کس و جز تو تو قلبم راه ندم
سارانگ یه . از زبان شما: دستم و بوسید و که همزمان با بوسش یک قطره اشک از چشمش افتاد از لرزش صداش مشخص بود بغض کرده اون تنها کسی بود که خواست بخاطر خودم برگردم و به زندگی ادامه بدم یک قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد با تمام توانی که داشتم انگشتم و تکون دادم و بعد از وند دقیقه صدای همهمه دکترا و پرستارا رو شنیدم چشمامو که باز کردم رفته بود درواقع هیچ کس نبود دکترا هم نبودن اما اون کی بود اون صدای آرامش بخش اون دستای گرم صاحب اینا کی بود؟!! کیی؟!! تهیونگ: بعد از اعترافم به عشقم احساس سبکی میکردم قطره اشکی از چشمش چکید و انگشتش تکون خورد درک نمیکردم چرا اشک چرا گریه بیخیال فکرو خیال شدم و سریع حالتم و درست کردم و دکترا خبر دادم و بیرون منتظر بودم که دوستاش اومدن سمتم و ازم
پرسیدن چه اتفاقی افتاده قضیه رو بهشون گفتم و وقتی دکتر از اتاق بیرون اومد رفتیم پیشش و حالش و پرسیدیم که دکتر گفت خوبه و ضریب هوشیش بالا رفته حالا دیگه خیالم از بابت سانگ یه راحت شده بودولی هنوزم با خودم و حرفی که زده بودم و عکس العمل سانگ یه کنار نیومده بودم بعد از رفتن دکتر دوستای سانگ یه ازم تشکر کردن که جون دوستشون و نجات دادم اونا از دل بی تابم خبر نداشتن نمیدونستن از خدام بود با عشقم حرف بزنم بتونم کمکش کنم حال درستی نداشتم احساس خفگی میکردم پس خیلی سریع ازشون خدافظی کردم و رفتم شوگا که متوجه من شده بود جلومو گرفت سعی کردم طبیعی جلوه کنم اما اون باتجربه تر از این حرفا بود سوییچ ماشینش و بهم داد و گفت مراقب خودم باشم از بیمارستان بیرون اومدم ماشین و از پارکینگ در آوردم و حرکت کردم به سمت نا کجا آباد حالم عجیب بود از اینکه اعتراف کردم خوشحال بودم اما از اینکه حس اونو نمیدونستم و باعث شدم اشک بریزه ناراحت بودم
کاش میشد بفهمم چه حسی داره اون اشک برای چی بود گفت عاشق یه نفره که بهش نمیرسه بنظر نمیرسید پسر عموش باشه آخه با دیدنش حالش عوض شد انگار استرس داشت خیلی عجیب بود با صدای زنگ گوشی از فکر بیرون اومدم از اداره بود عجیبه جواب دادم منشی بود گفت رئیس گفته برم اونجا دوسالی میشد نرفته بودم پیشش عجیب بود که ازم خواسته بود برم پیشش آخرین بار بعد از اون ماموریت سخت و گفت برم استراحت کنم تا وقتی که خودش خبرم کنه تو این مدت هم بخاطر کار های موزیم ویدئو آهنگ و اینا کاری بهم نداشت بعد از اون روز دیگه نه رئیس و دیدم نه بچه ها رو از اداره دور بودم چون از شهر خارج شده بودم به اداره که رسیدم چند خیابون پایین تر ایستادم و بهشون خبر دادم بیان دنبالم اگه با ماشین خودم میرفتم هم برای خودم دردسر بود هم بچه های اداره اومدن دنبالم سوار ماشین شدم و
به اداره که رسیدیم ماشین و بر داخل پارکینگ اونجا پیاده شدم و سوار آسانسور شدم دکمه طبقه سوم و زدم استرس عجیبی داشتم شاید چون دوساله نیومدم یکم ترسیدم اما قبلا اصلا اینطور نبودم عجیبه برام دلشوره دارم انگار قراره اتفاقی بیافته آسانسور که ایستاد بعد از آسانسور بیرون اومدم که منشی اومد سمتم و گفت: آقای کیم تهیونگ؟!!! ته: بله خودم هستم .منشی: بفرمایید داخل رئیس خیلی وقته منتظر شما هستن. ته: تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم جالبه تو این دوسال هیچی تغییر نکرده و جالب تر اینکه هنوز هویت رئیس برای همع نامعلومه و همه به اسم رئیس میشناسنش احترام گذاشتم و ایستادم که به مبل کنار میز اشاره کرد و گفت که بشینم روی مبل نشستم پرونده جلوشو بست بلند شد از بین قفسه ها پرونده ای برداشت و به سمت من اومد روی مبل روبه روی من نشست و پرونده رو گذاشت روی میز و گفت: برش دار و بررسیش کن . پرونده رو برداشتم و به آرومی
بازش کردم با دیدن عکس خلافکار چشمام چهار تا شد به چشمای خودم اعتماد نداشتم اون ..اون .. سوهون بود پسر عموی سانگ یه یعنی عشقم با یه خلافکار نامزد کرده معمولا پشت پرونده ها نوشته میشد چه کسی به پرونده رسیدگی میکنه پرونده رو بستم و چرخوندم با دیدن اسم سانگ یه خشکم زد اون ! امکان نداره اون مامور باشه غیر ممکنه بهت زده به پشت ورونده خیره شده بودم اون دختر کوچولو ناراحت و کیوت یه مامور بود و به درجه ریاست رسیده بود که همچین پرونده ای بهش دادن پس برای همینه که اینقدر قویه صبر کن اگه اینطور باشه یعنی اون عاشق سوهون نیست و همش نقشه بوده آخ جووون پس اونی که عاشقشه پسر عموش نیست ولی خودمونیما چه پرونده ای داره این سوهون چه جراتی داشته که قبول کرده باهاش نامزد کنه و باهاش باشه اونم با این پرونده درخشانش با خودم درگیر بودم که با صدای رئیس به خودم اومدم : آقای کیم ته: بله رئیس : حواستون کجاست متوجه شدید چی گفتم؟!!
اینم پایان پارت دوازده دوستان ببخشید که زیادی رکم شرمنده اگه ناراحت شدین ببخشید💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
لطف کن و پارت بعدی زود بزار🙂
عالی بود و حتما پارت های بعدی هم بفرست هرچه زود تر 👌👌❤
بارت بعد پلیز
عالی بود😍💜
مرسی از همه دوستانی که بهم دلگرمی میدن امیدوارم بتونم این همه انتظار رو جبران کنم دوستون دارم عشقولیا💜😍
وای عالییییییییییی بودددددد
من خیلی وقته منتظرم و داستانتو دنبال میکنم
میدونم خیلی سخته ولی لطفا پارت بعدم بزار
مرسییییییی💜
من اصلا فکر نمیکردم که تهیونگ مامور باشه
خیلی گانگستری بود
و اینکه ضمانت نمیکنم از دست تهیونگ لاورا جون سالم بدر ببری
من خیلی این داستان و دوست دارم
میدونم حالت خیلی خوب نیست ولی اگه تونستی پارت بعدو زود تر بزار کیوتی😍
وای من یک ماهه منتظر این پارتم
فکر کردم دیگه نمیزاری
داستانت عالییییییی بود
لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار