10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Fati انتشار: 3 سال پیش 984 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام ✋🏻دستم شکست🙂
با سردرد بدی بیدار شدم ، چشمامو اروم اروم باز کردم نور خورشید از پنجره بیمارستان داخل میشد و چشمامو اذیت میکرد ارنجمو روی چشمام گذاشتم و ناله ای کردم یهو ینفر گفت : بیدار شدی ، ترسیدم ، یونگی بود کنار تخت روی صندلی نشسته بود آه کشیدم و گفتم : ترسوندیم، اینجا چیکار میکنی؟+فکر کردی تنهایی تو بیمارستان میتونی دووم بیاری خب باید مراقبت میبودم دیگه از همون اول که دیدمت میدونستم دردسری سرمو پایین انداختم و گفتم ببخشید با لحن یکم عصبانی گفت : نگرانم کردی...سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم همون گیرایی اون شب تو چشماش بود،
در باز شد و بقیه اومدن داخل، جیمین همراهشون نبود توی دست تهیونگ یه دسته گل با گل های بنفش و سفید بود و توی دست جین کمپوت و کلی خوراکی ، داد زد هی یونگیا بیا کمک اینارو از دستم بگیر، گفتم : چرا اینقد شلوغ کاری ؟!+ قراره جشن بگیریم -جشن چی؟ +اوه یونگی مگه بهش نگفتی؟ #همین الان بیدار شد چطور میتونستم بهش بگم؟! گفتم خب بگین چی شده دیگه نصفه جونم کردین همشون رو به من برگشتن و نامجون گفت: کمپانی قبولت کرده..تقریبا از روی تخت پریدم بخاطر همین سِرُم از دستم کنده شد خون از دستم بیرون زد
هوسوک جیغ کشید و جونگ کوک بیرون دوید تا پرستارو بیاره...ربع ساعت بعد به این گذشت که همه در سکوت نظاره گر سوراخ شدن دوباره ی دستم بودن وقتی پرستار بیرون رفت گفتم :ببخشید، جین بلند شد و گفت اشکالی نداره و سمت یخچال رفت و ابمیوه ای بیرون اورد و سمتم پرتاب کرد همه مشغول خوردن و خندیدن شدن خوشحال بودم که قبولم کردن بهترین روزم بود، ولی یه سوالی ذهنمو درگیر کرد بلوز تهیونگو کشیدم و کشیدمش سمت خودم : جیمین کجاست؟ تهیونگ تعجب کرد بعد گفت: خونه موند ، نخواست بیاد گفت تقصیر اون بوده که این بلا سرت اومده، دیشب چه اتفاقی افتاد مین سو؟ گفتم مهم نیست حداقل برای من، خودم باهاش حرف میزنم...
جین وسط بحثمون پرید و گفت عصر مرخص میشی بعدش میریم خونه باید با هممون حسابی اشنا بشی، لبخند زدم لبخند پرمعنا که نشون از شادی بی پایانم داشت، نامجون وسیله هامو اورد ، چیز زیادی نبود فقط لباس و گوشی و هندزفریم وقتی نامجون کلید انداخت و در رو باز کرد، جیمین داشت اواز میخوند صداش تو کل خونه میپیچید، آروم جلو رفتم ، وسط پذیرایی وایساده بود، چشماشو بسته بود و میخوند نامجون از قصد کلیدو تکون داد و با صدای جیرینگ جیرینگ کلید جیمین چرخید و منو دید ، اروم سلام کردم جیمین سرشو تکون داد جونگ کوک گفت : جیمینا غذا درست کردی؟ +آخ نه یادم رفت ، برگشتم :من درست کنم؟ تو خونمون... ساندویچ های خوشمزه ای درست میکردم و سرمو خاروندم،
جین گفت منم میام کمکت، تهیونگ گفت من میرم نوشیدنی بگیرم خوراکی هارو از نامجون گرفتم و وارد اشپزخونه شدم و رو میز هرچی که لازم بود رو پهن کردم نون تست، سوسیس، پنیر، دور نون تستو بریدم و سوسیس هارو دادم جین سرخ کنه وسط هر نون یه سوسیس قرار میگرفت و نون دورش میپیچید بعد توی روغن سرخ میشد بعد لای پنیر و سس گوجه و خردل قرار میگرفت،جین تیکه سوسیسی رو توی دهنم گذاشت، همه رو برای شام صدا زدم جونگ کوک گفت: چه بویی پیچیده و همون موقع تهیونگ اومد تو، من بین یونگی و جین نشستم و همه مشغول خوردن شدن نامجون با دهن پر گفت خیلی خوشمزه شده، جین بهش طعنه زد که با دهن پر حرف نزنه
تهیونگ گفت:اولین باره که اینجوری میخورم ولی هیچکدوم به پای ساندویچ های جیمین نمیرسه، همه تایید کردن با لحن اعتراضی گفتم من تاحالا نخوردم, جیمین خیلی اروم گفت فکر نکنم بعد از این هم بخوری، صداش خیلی اروم بود ولی همه صداشو شنیده بودن، سکوتی مطلق حکم فرما شد اشک تو چشمام جمع شد ساندویچمو انداختم و بلند شدم فقط میخواستم جلو چشم نباشم دویدم سمت یکی از اتاقا و درشو بستم و پشت در نشستم..
اتاق پر از کتاب بود و تختی با لحاف طوسی سفید داشت روی دیوار اتاق چندتا پوستر از هر هفتای اونها و چندتا عکس تکی از نامجون بود، پس اتاق اون بود..همونجا شروع به گریه کردن کردم ،پس جیمین نمیذاشت اینجا بمونم از بیرون صدای رفت و امد و تلق تلوق ظرف میومد تا اینکه یکی در زد -ببخشید بلند شدم سریع درو باز کردم+ببخشید نمیدونستم اینجا اتاق توعه.. -اشکالی نداره اتاق خودت اونطرفه برات امادش کردیم اگه میخوای نشونت بدم لحن صداش لطیف و مهربون بود ولی من سرجام وایسادم، نامجون آه کشید و گفت جیمین رفته، بابت رفتارش.. متاسفم میدونم من کسی نیستم که باید اینو بهت بگم ، جیمین عادت میکنه، تو با استعداد و سخت کوشی مثل خودش مطمئنم جیمین درک میکنه فقط زمان میخواد و اروم دستشو گذاشت رو شونه ام
نفس عمیقی کشیدم سعی کردم بغضمو قورت بدم : ممنونم.. اتاقم.. کجاست؟ خندید : بیا نشونت بدم اخرین اتاق برای من بود دیوار سفید و تخت بزرگ با ملحفه ی سورمه ای و بالشت های ابی اسمونی داشت کنارش یک میز کوچولو و روبه روش یه میز ارایشی قرار داشت و روی دیوار روبه رو هم یک پنجره بود، از ذوق دهنم باز مونده بود همشون پشت سرم وایساده بودن برگشتم با بغض نگاهشون کردم، جیمین دورتر وایساده بود پریدم و دستمو دور گردن هر هفتاشون انداختم جونگ کوک خندید و جین و تهیونگ از خجالت دست بردن پشت گردنشون و خنده ای ابکی تحویلم دادن یونگی عقب کشید و هوسوک بغلم کرد ولی میشد برق شادی رو تو چشماشون دید تعظیم کردم : ممنونم و با چشمانی قدرشناس نگاهشون کردم
ساعت نزدیک 12 بود که همه رفتن بخوابن من و یونگی جلوی تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم مسابقه نگاه میکردیم و تخمه میخوردیم یونگی نگاهی به ساعت انداخت و بلند شد پرسیدم :میری بخوابی؟ جوابمو نداد و درعوض رفت سمت یه کشو و از توش جعبه ی لوازم پزشکی رو بیرون اورد..اومد و جلوم زانو زد و مچ پامو بالا گرفت : باید عوضش کنی تته پته کنان گفتم : یا...یادم رفت...یونگی آه کشید و پانسمانو از دور مچ پام باز کرد..دستاش گرم بود و خیلی نرم کارشو انجام میداد توی تاریکی فقط نور به چراغ بود که رومون میتابید..پانسمان جدید رو به ارومی دور مچ پام بست و بلند شد گفتم ممنونم رفت و جعبه رو سر جاش گذاشت دستش به ارومی به سمت شونه اش رفت...بعد گفت: نباید بخوابی ؟! هول شدم : چرا چرا الان میرم و بدو بدو به سمت اتاقم رفتم از لای در گفتم شب بخیر مین یونگی...
(عکس یونگی، طوری که تلویزیون نگاه میکنه)
کابوس دیدم ، روی صحنه بودم تمام حرکت هارو رو با خودم مرور میکردم نور روشن شد، همه ی دوربین ها به کار افتادن پسرا رو صحنه بودن، منتظر من تا برم و بخش اصلی اهنگ رو بخونم اروم راه میرفتم عرقی سرد روی پیشونی ام حس کردم با خودم تکرار کردم : تو میتونی مین سو این رویای توعه، نور روی من روشن شد اهنگ شروع به نواختن کرد، اهنگی نبود که میبایست، این اهنگ رو بلد نبودم چرخیدم تا اعتراض کنم ولی زبونم بسته شده بود اعتراض جمعیت بلند شد بین اونها پدرم رو دیدم اخم کرده بود بلند شد و با گام های محکم رفت چرخیدم ، پسرها وایساده بودن و با ناامیدی نگاهم میکردن و جیمین ، خوشحال بود که بازی رو برده، من از گروه اخراج میشدم.. این ارزوش بود.. از خواب پریدم نفس نفس میزدم بلند شدم و بیرون رفتم باید هوامیخوردم، گرم بود.. به سمت بالکن رفتم که دیدمش، به پهلو روی زمین افتاده بود ، خیس عرق بود و به سختی نفس میکشید، پارک جیمین اونجا افتاده بود...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
61 لایک
خییییلی خوی مینویسی😍😍داستانت واقعا عالیه😍😍
مرسی عشقمممم😍💛
انقدر محد داستانه میشی که یادت میره لایک کنی 😂
😂😂😂
عالی بود آجی
مرسی 😘🥰😍
عالی 💕💕👌🏻👌🏻
مرسی 😍💛
سلام عزیزم داستانت خیلی قشنگ بود
من که با خواندنش لذت بردم
امیدوارم بتونی به داستانت ادامه بدی خیلی قشنگ بود 🌟🌟💜💜💜
خییییلی ممنونم خوشحالم که خوشتون اومد 😍🥰
تو شب من کسی نباید برقصه😹😹😹😹
😂😂