
ببخشید که انقدر دیر نوشتم بنا به مشکلاتی نتونستم بنویسم ولی به جاش دوتا پارت میزارم یعنی 9و10 با آرزوی موفقیت 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
صبح زود🌄 با طلوع خو شید که چشمام رو باز کردم لباس قرمز مخملی پوشیدم و آبی به سر و صورتم صورتم زدم و موهام رو شانه کردم، با یک ربان مشکی بستمش و هدیه هایی 🎁که ملکه داده بود را داخل یک صندوق کوچک جا دادم و رفتم پایین تو سالن صدای گریه میومد برام آشنا بود *پادشاه و ملکه با پرنس مادرم اونجا بودن صبح همگی بخیر سرورم😕 اتفاقی افتاده؟! 😶 شما اومدید مادر پس پدرم کجاست چرا گریه می کنید مادرم بغضش گرفت و چیزی نگفت...
*مامانم یهو گریه اش 😢شدید شد مامان ؛بابام قرار بود با شما بیاد دنبالم پس 😄کجاست! بیرونه🤨؟ ملکه اومد جلو و با دستاش موهامو نوازش کرد و بغلم کردو گفت :تسلیت میگم عزیزم بابات فوت کرد 😓*چ... چی.😱 پادشاه:پدرت توی کشتی که رفت بود به اقیانوس شرقی هنگام برگشتن دچار طوفانی شدید شدند و کشتی ایشون در صخره پرتگاه پیدا شده تسلیت میگم دخترم *یهو قلبم وایساد😭😔 و دیگه چشمام سیاهی رفت #همین که از حال رفت زود گرفتم بغلم و با مادرم بردیمش به اتاقش پزشک :خانوم باید استراحت کنند به خاطر یک شوک عصبی اینطور شده باید فقط یک نفر پیشش باشه ملکه:خانم سارینا شما باید استراحت کنید سارینا :نه ملکه ام باید پیش دخترم باشم اون بهم احتیاج داره ملکه :ولی شما چیزی نخوردید ضعیف شدید باید استراحت کنید...
ملکه :من پیشش میمونم #خب من پیشش میمونم اگه مشکلی نیست 🙂شما هم باید به کارهاتون برسید سارینا:واقعا ممنون میشم اگه این کار را برای من انجام بدید 🙏 #این چه حرفیه حتما، همین که رفتم داخل دیدم ماریانا روی تخت مثل روح شده رفتم نشستم پیشش که کی بیدار میشه وقتی نبض دستشو گرفتم دستش مثل سنگ سرد شده بود که یک دفعه گفت *نرو بابا... و #از چشمش اشک جاری شد حس دردناکی بود پلگ :ببینم اون پنیرش رو گم کرده که ناراحته #کاش پنیر بود ولی اون باباش رو از دست داده پلگ :درباره پنیر درست صحبت کن خب اون مایعی که از چشماش میاد چیه #به اون میگن اشک که از احساسات به وجود میآید چه اشک شوق و چه ناراحتی پلگ :من هیچ وقت همچین چیزی ندیدم تیکی : چیی اون پلگه حرف میزنه پس هولدر اون کیه از سر وسواسی نگاه میکنه .... 🤨

تیکی:چی چیییییی پرنس هولدر پلگ است ماریانا نباید بفهمه وگرنه معجزه گرش رو از دست میده #پلگ تو صدایی شنیدی؟!! پلگ نه ☹️#فکر کنم یکی اسمم رو گفت تیکی :باید قایم بشم #اصلا ولش بیا ماریانا رو خوشحال کنیم پلگ :تو میخوای منو نشونش بدی عمرا #نه نه یکم فکر کن پلگ :اصلا فکرشو هم نکن #برای خوشحال کردنش نه برای خودم رفتم بالکن پلگ پنجه ها بیرون 🐾 اومدم تو ماریانا بلند شد تا منو دید پرید بغلم چشمانش پر از اشک بود
(عکس اسلاید رو گذاشتم خودم ساختم کپی اکیدا ممنوع ) *همین که چشمام رو باز کردم دیدم پروانه ای داره میاد سمتم جیغ زدم ااکوووماااا #جلوی ماریانا وایسادم که شرور نشه و خیلی می ترسیدم که بلایی سرش بیاد همین ترسم باعث قربانی شدن خورم شد *طاقت بیار گربه سعی کن چیزای منفی رو فراموش کرد #ببخشید ماریانا من من نمیتونم منو ببخش *اووه پیشی من اول بابام حالا تو سریع رفتم بالکن و تبدیل شدم همه رو راهنمایی کردم به تونل اضطراری و یک گلدون انداختم جلو پاش...
*گربه تحمل کن #من دیگه سینیور گربه نیستم از این به بعد گربه ی سایه هستم ملکه ی پروانه ها :گربه سایه گوشواره های اونو برام بیار #بله ملکه ام *خیلی باهاش جنگیدم ولی نشد چون همه ضربه هام رو حریف بود و قدرتش رو از شمشیرش می گرفت خیلی خستم کرده بود زانو زدم تا خواست حمله کنه با یویو گرفتمش و پرتش کردم به دیوار ببخشید گربه و فرار کردم...
*رفتم به یک جای خلوت دور از قصر تیکی خال ها خاموش وایییییییی تیکی چت شده تیکی:ماریانا من خیلی ضعیف شدم باید چیزی بخورم چیزی همراه داری *آره بیا این بیسکویت آردی بخور تیکی :ببین ماریانا من میبرمت جایی اما خیلی سوال نپرس خب برو میدان شهر یک نجاری هست برو اونجا*باشه...
همین که رفتم تو در قفل شد وقتی برگشتم دیدم... 😳😳😳
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)