
سلام من این داستان رو نوشتم از میراکلس (ماجراجویی در پاریس)ادامه فصل سوم و قسمت های ویژه ولی فقط بعضی از چیز هایی که در فصل چهارم اتفاق میافتد در این داستان وجود دارد راستی کامنت لایک فراموش نشه و کانالمم دنبال کنید بزن بریم
دو هفته بعد ... یه صحنه ای از یه جای متروکه ای دیدم و یهو چشمم رو باز کردم خیلی احساس عجیبی داشتم هیچی یادم نمی اومد آخرین چیزی که به خاطر داشتم اون زمانی بود که کفشدوزک صاحب معجزهگر ها شد دیگه چیزی خاطرم نمی اومد اصلاً اون تصویر چی بود یهو گفتم پلک بیدار شو چیزی نگفت یهو به خودم اومدم و دورورم رو دیدم هیچ کس نبود بلند شدم و اتاقم رو دیدم نبود رفتم ببینم داخل خونه نیست گشتم نبود تازه پدرم و ناتالی هم نبودند
تعجب کردم چون که پدرم هیچ وقت بیرون نمیره فقط یکبار که برای جشن مد بود رفتم تلویزیون رو روشن کردم چون پدرم معروفه و بیرون نمیاد تو تلویزیون نشونش میدن ولی تمام شبکه ها قطع بودند رفتم تا دوربین ها رو چک کنم رفتم دیدم رمز داره ولی تعجب نکردم چون پدرم خیلی محتاته گفتم اگر پدر بود چه رمزی می زاشت بعد گفتم آهان سال تولد مامان زدم باز نشد ?گفتم شاید تاریخ تولد من زدم 2004 نیومد ولش کردم رفتم بیرون رو بگردم که یهو...
که یهو دیدم معجزهگرم نبود داد زدم وای نه معجزهگرم کجاست یهو رفتم داخل خونه رو گشتم همه جا حتی حمام رو ولی نبود دیگه داشتم دیوونه میشدم داد پلک کجایی یهو نمی دونم چرا جعبه معجزهگرم که اولین بار توش بود اومد تو ذهنم که داخل یکی از کشو هاست گشتم پیداش کردم و به سرعت بازش کردم پلک با چهره عصبانی جلوم ظاهر شد و با گریه گفت
گفت چرا من گذاشتی تو جعبه بعد رفت شک شده بودم که این رو گفت گفتم پلک نمیدونم پدرم نیست حتی تلویزیون شبکه هاش قطع بود نمیدونم چه کار کنم هیچی از این دو هفته یادم نمی یاد چی کنم پلک کمکم کن و اشک تو چشمام جمع شد بعد پلک اومد جلوم و گفت واقعا چیزی یادت نیست گفتم نه هیچی یادم نمی یاد اشکم رو پاک کردم و گفت راستش تو سیزده روز پیش گفتی من باید برم بیرون تا از این قفس در بیام ولی نگفتی کجا میری و من خواستم باهات بیام ولی نزاشتی که بیام
و تنهایی رفتی چیزی نگفتم ولی ناراحت بودم که این کار رو کردم که یهو دیدم که پلک خوابش گرفت یهو دیدم پلک خوابیده گفتم مگه ساعت چنده دیدم 12 ظهره تعجب کردم چون که پلک یه ساعت پیش پیدا شده بود پس تا یه ساعت پیش خواب بود چون داخل جعبه معجزهگر ها بود پس چرا الان خوابید نمی دونم داشتم دیگه خیلی گیج می شدم که این همه اتفاقات عجیب رو یک جا دیدم رفتم به عکس های دختر کفشدوزکی نگاه می کردم از نظرم اون فوق العاده بود و من شک کردم که اون کیه اتفاقات گذشته رو یادم اومد و فهمیدم که کسی نمی تونه از جایی به جز مدرسه ما باشه حتماً یکی از دانش آموزانه دیگه از فکر در اومدم به عکس دسته جمعی کلاسمون نگاه کردم وای
نگران نباشید داخل قسمت ... میگم . یک رقمی پیدا کنید داخل مضرات بگید) وای تا حالا توجه نکرده بودم مرینت چقدر شبیه کفشدوزکه ?آها فهمیدم چیه .... اون طرفدار کفشدوزکه?? پس اون وقت الکی گفت (قسمت دوم فصل سوم) از فکر در اومدم بعد خوابم برد ?zzzz? بیدار که شدم پلک هنوز خواب بود یه صداهایی می اومد که تعجب کردم بعد
(بقیه ی داستان از زبون مرینت)بلند شدم انگار دو روز بود خواب بودم دو روز پیش (نمی دونه دهفته پیش بوده چون ... بقیش رو خودتون میفهمید) تیکی رو ندیدم همه جا رو گشتم ولی ندیدمش رفتم تو بالکن اونجا بود ولی حالش خیلی بد بود گفتم تیکی چی شده گفت ... مر... دیگه چیزی نگفت گریه کرد گفتم خواهش میکنم بگو چی شده گفت ..گ..ر..س...ن..م.. رفتم براش ماکارون آوردم خورد گفتم ببخشید فکر کنم دو روز خوابم و بهت چیزی ندادم گفت دو روز نه مرینت دو هفته شاخ در اوردم گفتم دو هفته 😲‼️😲چهره ی من ،😲چهره تیکی😨🤢 گفتم واقعا ببخشید راستی مامان و بابام شک نکردن .. به اینکه چرا من اینقدر می خوایم گفت نه من انتظار این رو داشتم زیاد بخوابی ولی اینکه دوهفته رو نداشتم
گفتم تو از کجا میدونستی گفت معجزهگر تو خیلی قویه هر صد سال یک بار این طوری میشه و هر سالی که میشه من ارتقاء پیدا می کنم ولی بعضی اوقات نمیشه چون احساس قویی بین من و صاحبم نیست ولی الان من و تو یک پیوند روحی قویی باهم داریم بعد گفت که پدر و مادرتم بدلیل همین جادو نفهمیدن که تو خوابی تازه دیروز رفتن آلمان
گفتم آلمان ! چرا بهم نگفتی بعد اشک تو ی چشمم جمع شد باورم نمی شد که جادوی معجزهگرم این کارو کرده باشه بعد یک صدای بلند بمب رو شنیدم گفتم تیکی فکر کنم اون یک شرور بود گفت آره فکر کنم گفتم پس وقت تبدیل شدنه . تیکی خال ها روشن . یهو خال های تیکی چشمک زدن گفت الان می خای قدرت جدید بگیری گفتم آره بعد خال های تیکی نور سفید دادن ولی ثابت بودن گفت باید بگی تیکی تیرکمونم رو بیار گفتم و تبدیل شدم خیلی باحال بود تیرکمونم داشتم بعد دیدم انگار سرعت خیلی زیاد شده سریع رفتم دیدم وای این دفعه شرور نیست ....
انگار کشور های دیگه به ما حمله کرده بودن گفتم نه نه لباس هاشون رو نگاه کردم روش یک پرچم بود نمیدونستم مال کجاست بعد نادیا شامک رو دیدم که می گفت ایتالیا و اسپانیا به ما حمله کردن ولی برج مخابرات نابود شده بود (برای همین آدرین دید شبکه ها قطع شده)و رفتم دیدم گلویی اونجاست دنبالش کردم چون فکر کردم میره پیشه پدرش(چون پدرش رییس جمهوره و در جنگ مهمه) ولی رفت پشه آدرین .....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)