
سلام شما لطفاً از اول داستان ها رو بخونید راستی این قسمت یکی از زیباترین قسمت صاحبان معجزهگر هاست لایک کامنت بازنشر دنبال کردن فراموش نشه
ساعت سه صبح از زبان کفشدوزک)من رفتم پیش گربه سفید وبهش گفتم فردا باید بریم پاریس تا ببینیم که اونا رفتن یا نه گفت باشه ولی من واقعا خسته شدم گفتم تو بخواب گفت کجا گفت تو برو تو چادر گفت کفشدوزک پس خودت چی تو هم بیا بخواب می خواستم بگم نه ولی واقعا خسته بودم گفتم باشه بعد رفتیم تو چادر یهو دراز کشیدم یهو که برگشتم لبم به لب گربه سفید خورد
بعد ناراحت شدم گربه سفید از من عذر خواهی کرد ولی من گوش نکردم بعد هر دوتایی مون خوابمون برد 💤😴(از زبون گربه سفید)یهو که بدار شدم خودم رو تو بغل مرینت دیدم یعنی مرینت کفشدوزک هست یهو مرینت بیدار شد گفت اااادرررررییین یعنی تو گربه سفیدی گفت بله بانوی من بعد که من خیلی تعجب کرده بودم
تیکی گفت حالا شما هویت هم رو می دونید ولی نباید کسی از این موضوع با خبر بشه گفتم باشه ولی مرینت چیزی نگفت گفتم مرینت اتفاقی افتاده گفت آره بهترین اتفاق زندگیم گفتم چی گفت من همیشه عاشقت بودم ادرین بعد از هامون بهم نزدیک شد و هم دیگر رو بوسیدیم بعد مرینت به بهم گفت باید بلندشیم بریم پاریس
گفتم آره ولی قبل از اون باید تبدیل شیم گفت آره .....تیکی تیرکمونم رو بیار بعد منم تبدیل شدم ...بعد گفتم بانوی من ...ما باید تمریناتمون رو بیشتر کنیم گفت آره ولی وقتی که وضعیت رو درست کنیم گفتم آره ولی با نبودن کاگامی تعدادمون کم هست باید چند نفر دیگر رو بیاریم... گفت باشه ولی کی بعد گفت آره فهمیدم
بعد به هم گفت باید به سرعت به سمت فرودگاه اورلی* حرکت کنیم گفتم آره دو ساعت دیگه هواپیما بلند میشه (فرودگاه اورلی=مردم پاریس وقتی فهمیدند که به هشون حمله شده غیر نظامیان رو سعی کردن از کشور خارج کنند و به آمستردام «پایتخت هلند»بروند)بعد به حالت عادی برگشتیم
به مرینت گفتم پلگ بهم گفت که ما حالا قدرت های درایم که باید خودمون کشفش کنیم گفت آره تیکی هم همین رو گفت گفتم بنظرم منظورشون بومرنگ و تیرکمون باشه گفت آره شاید با تمرین یا جنگ بتونیم توانایی هامون رو بفهمیم گفتم آره ما حرفه ای هستیم بانوی من گونه هاش سرخ شد گفتم چقدر گونه هات سرخ می شه زیبا میشی بعد یهو
بغلم کرد گفت من فقط تو رو الان پیشه خودم دارم یهو اشک از چشماش اومد گفتم بانوی من چی شده گفت پدر و مادرم پریروز به آلمان رفتن و به همون جنگ شده من خیلی تنها شدم گفتم منم همینطور از این دو هفته چیزی خاطرم نمی یاد و پدرم و ناتالی هم نیستن و فقط تویی که همیشه پیشمی و ما پیشه همیم هیچوقت شکست نمیخوریم بعد گفت راست میگی خیلی ممنونم
گفتم باید زود تر بریم .....بعد به گربه خفاشی تبدیل شدم کفشدوزک به کفشدوزک ستاره ای تبدیل شد بعد همه رو صدا کردیم همه جمع شدن بعد کفشدوزک گفت امروز ما باید با اسپیلا بجنگیم گفت آماده اید گفتیم بله و بعد ادامه داد که من و گربه سفید باید بریم شما زودتر به پاریس برگردید گفتن باشه

و به راه افتادیم تا به فرودگاه اورلی رسیدیم نیم ساعت طول کشید بعد (از زبون کفشدوزک)جولیکا رو دیدم اون فرد مناسبی بود بعد آروم بردمش یه جای خلوت و بهش گفتم جولیکا این معجزه گر ببر که به تو قدرت ذهن خونی حریف رو میده این رو برای هدف والا به تو میدم بعد از جنگ این رو به هم پس میدی می تونم بهت اعتماد کنم گفت ناامیدت نمی کنم بعد یهو کوامی ببر از تو جعبه در اومد و جولیکا گفت تو چی هستی گفت

من شانی یم وکوامی تو هستم برای تبدیل شدن فقط باید بگی شانی بیا ذهن شوند رو بخونیم بعد جولیکا تبدیل شد گفتم شما به پاریس برید من هم بهتون ملحق می شوم گفت باشه دختر کفشدوزکی بعد رفت یهو گوشواره هام چشمک زدن بعد یهو یه جا قایم شدم و به حالت قبل برگشتم تیکی خیلی خسته بود گفتم چی شد تیکی گفت من ......بعد افتاد تو دستم .....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه