
هوش اومدید به پارت جدید😊😊
داشتیم غذامونو میخوردیم که متوجه شدم ادرین و نینو هر دو خیره شدن به من.... به زور خندمو کنترل کردم و طلبکارانه گفتم : چیه چرا هردوتون زل زدین به من ؟!. نینو که خندش گرفته بود به غذاش ادامه داد....ناگهان لبخندی روی لبای ادرین نمایان شد.....لبخند کمرنگی زدم و بشقابمو برادشتم تا ببرم اشپزخونه... ناخداگاه فکرم رفت پیش ادرین و زمان قبل از دزدیده شدنم.....ادرین اون موقع با ادرین الان خیلی فرق داشت....ادرین اون موقع مهربون بود ، با ادب بود ، مواظبم بود و باهام درست رفتار میکرد ! اما ادرین الان سنگدل و بد اخلاق و عصبیه !
به هر حال من عاشقشم.....حتی با این که ادرین خیلی فرق کرده علاقم نسبت بهش کم نشده.....افکارمو پس زدم و نفس عمیقی کشیدم.....ادرین خیلی فرق کرده و هیچی جز خودش و انتقامی که قراره بگیره واس مهم نیست.....رفتم توی اشپزخونه و بشقابو گذاشتم توی سینک.....برگشتم از اشپزخونه برم بیرون که ناگهان محکم خوردم به یک چیز سفت.....آخی گفتم و سرمو بلند کردم که ناگهان با چشمای سبز آدرین مواجه شدم
چشماش یه کاری میکرد موقعیتمو نفهمم....بهش خیره شدم....وقتی نگاهم تو نگاهش میفتاد انگار تو یک جاذبه ی دیگه ام....انگار....انگار چشماش دوتا گوی سبز درخشان بود...انگار توی چشماش جادو داشت ! جادوی عشق ! . به سختی نگاهمو از چشماش گرفتم و از کنارش رد شدم....همونطور که از کنارش رد میشدم بوی عطرشو وارد ریه هام کرد.... از آشپزخونه که اومدم بیرون نینو رو دیدم که اماده ی رفتن بود....گفتم : بازم میای ؟ . گفت : ادرین بهترین دوستمه پس معلومه که خونش میام ! . گفتم : بابت همه چیز ممنونم نینو ! . گفتم : روی من مثل داداشت حساب کن ! . از نینو خداحافظی کردم و رفت....
میخواستم برم تو اتاق که ادرین صدام کرد و گفت : باید بیشتر مراقب خودت باشی ! جدیدا خیلی حواس پرت شدی ! . گفتم : چیه ؟! نگرانم میشی !؟ والا از تو بعیده به فکر کسی باشی ! . با اخم گفت : حالا خودت میدنی ، من به خاطر خودت میگم ! . گفتم : ممنون که به فکرمی ! . گفت : حالا برو بخواب ! . رفتم توی اتاق و سرمو گذاشتم روی بالش . کم کم خوابم گرفت و دیگه هیچی نفهمیدم.....( نویسنده : حتما اسلاید بعدی رو بخون چون کم کم قراره ادرینت بشه 😉 )
صبح با نوری که به صورتم میتابید بیدار شدم....دوتا گوی سبز جلوی صورتم بود....بهشون خیره بودم...۲ دقیقه...۱۰ دقیقه...و۳۰ دقیقه گذشت !....اصلا متوجه زمان نبودم....یکهو اتاق تاریک شد و کمی ترسیدم ، احساس میکردم دست و پام بستن و جیغ خفیفی کشیدم ، سعی میکردم بلند شم ولی نتونستم ، با گریه ادرینو صدا میکردم....ناگهان با صدایی اشنا از خواب پریدم!، اولین چیزی که دیدم چشمای سبز ادرین بود که توی تاریکی میدرخشید.....
چالش داریم برو بعدی )))))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خداکنه بشه
دعا کنید
خداکنه بشه
الهی آمین🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
آجی جونم
پارت بعد چی شد
مردم از کنجکاوی 🥺
پارت بعد رو لطفا خیلی سریعتر بزار🥺🥺😘
کپی از اینستا کرده
عالی آجی جون بعدی رو حتما بذار
سلام پارت بعدی لطفا
راستی آجی یادم رفت خودمو معرفی کنم 🤭
آیلین هستم 13 سالمه از آشناییتم خوشوقتم 💚
مها هستم ۱۳ سالمه منم از آشنایی باهات خوشبختم آجی جونم
راستی
چرا پارت بعد رو نمیزاری؟؟
پارت بعد رو بزاررررررر
سلام... داستانت را دنبال میکنم. قلمت روان وتخیلت خوبه.... لطفا زود بگذار منتطرم
ممنون عزیزم
چرا بعدی نمیاد