10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 3 سال پیش 89 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام مجدد 🙋🙋
خب اول یه خلاصه بگم :
داستان از دید ایزابل بود و دقیقا زمانی که اون پسر اشراف زادهه رو دید و پسره به ایزابل فهموند که از هویت واقعی اش خبر داره ، بعد از اون طرفم الک به صورت کاملا بیکارانه ای داره تو شهر میچرخه .
داستان همچنان از دید ایزابل :
سعی کردم مثلا لبخند بزنم و تعجبم رو پنهون کنم و خواستم بگم : ببخشی..... . که یه دفعه پرید وسط حرفم و گفت : وای چرا دارم یه شاهدخت رو سر پا نگه میدارم ؟ لطفا بفرمایید بشینید ، بانوی من . بعد در حالی که هنوز متعجب بودم نشستم روی یکی از صندلی ها و پسره دقیقا رو به روم نشست و دوباره رز سرخی که دستش بود رو به طرفم گرفت و گفت : نمی خواید گل رو از دستم بگیرید . با یکم شک و تردید شاخه ی گل رز سرخ رو از دستش گرفتم و گذاشتمش جلوم . همون موقع یکم به خودم مسلط تر شدم ، سرم رو آوردم بالا و با صدایی که سعی میکردم از نگرانی ام نلرزه گفتم : ببخشید ، متوجه لقبی که بهم دادید نمیشم . پسره لبخند زد و گفت : شاید شما یادتون نیاد اما ، من که خوب یادمه ، امروز همدیگه رو توی بار استخوون اژدها دیدیم . وقتی که دیدم اوضاع از چیزی که من فکر میکردم خراب تره و پسره رو اصلا یادم نمیاد ، از حالت ضعیف بودن اومدم بیرون . به پشتی صندلی تکیه دادم و پای راستم رو انداختم روی پای چپم و دستم رو به دسته ی صندلی تکیه دادم و گذاشتمش زیر چونه ام . به چشم های سبز کسی که رو به روم بود نگاه کردم و پوزخند زدم و با لحن مغرورانه ای گفتم : پس یکی از شیش نفری ؟
پسره یه لبخند از سر خوشحالی زد و گفت : اگه اجازه بدید اول خودم رو معرفی کنم . بعد از جاش پاشد و یکم رفت عقب و تعظیم کرد و گفت : بانوی من ، اریک اورول ( Eric Orwell ) هستم ، پسر ارشد دوک اعظم ، باعث افتخارمه که امروز باهاتون ملاقات میکنم . پوزخند زدم و دوباره اومد سر جاش نشست . بهش یه نگاه سرد کردم و گفتم : حالا که از رازم خبر داری ، بگو دقیقا چی می خوای ازم ؟ لبخند زد و گفت : هیچی ، بانوی من . پوزخندم تبدیل به قهقهه شد ، بعد از چند ثانیه جدی شدم و گفتم : داری مسخره ام میکنی الان ؟ اریک دستش رو کرد لای موهاش و در حالی که داشت با موهاش بازی میکرد بعد از چند ثانیه گفت : خیر بانوی من ، فقط خواستم بدونید که من هم اطلاع دارم که زیر نقاب شاهدخت ضعیف آماندرییا ، یه بانوی بسیار قوی وجود داره . با لحن جدی تری گفتم : تهدیدم داری میکنی ؟ بعد از چند ثانیه با یه لحن سرد و خونسردانه گفتم : میدونی ، زیر نقابم فقط یه بانوی قوی نیست ، این بانوی قوی اگه خشن بشه دیگه هیچکس نمیتونه کنترلش کنه ، میفهمی که چی میگم . اریک هم پوزخند زد و گفت : بانو ، الان شما دارید منو تهدید میکنید ؟ لبخند زدم و گفتم : آره ، دقیقا دارم تهدیدت میکنم ، جناب آقای اریک اورول . همون موقع مارگارت با یه سینی اومد نزدیکمون و دو تا فنجون برداشت و یکیش رو گذاشت جلوی من و اون یکی رو گذاشت جلوی اریک و بعد قوری رو برداشت و با یه ظرافت خاص چای سرخی که توی قوری بود رو برای هر دوتامون توی فنجون هامون ریخت . بعد دو تا ظرف که پر شکر بود رو از توی سینی برداشت و گذاشت جلومون . بعد رفت عقب و ادای احترام کرد و گفت : امیدوارم از چای لذت ببرید ، بانوی من ، جناب اورول . بعد به من نگاه کرد و گفت : بانوی من چیز دیگه ای احتیاج ندارید ؟ یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم : نه ، مارگارت میتونی بری به کارت برسی . بعد هم دوباره ادای احترام کرد و رفت . همون موقع اریک ، قاشق چایخوری رو برداشت و باهاش سه ، چهار تا قاشق شکر ریخت توی چای سرخش و بعد در حالی که داشت ، چاییش رو هم میزد ، به من نگاه کرد و گفت : بانوی من ، امشب قراره پدرم ، جشنی برای سالم برگشتنتون از کارتیا ، برگزار کنن ، خوشحال میشم ، دعوتم رو قبول کنید و تشریف بیارید . لبخند زدم و گفتم : حتما ، با کمال میل دعوتتون رو قبول میکنم . همون موقع ....... .
همون موقع از جاش بلند شد و احترام گذاشت و گفت : منو ببخشید اما جایی کار دارم و باید برم ، باعث افتخارم بود که باهاتون ملاقات کردم ، بانو ایزابل . لبخند زدم و گفتم : باعث افتخار منم بود ، پس شب میبینمتون . بعد راه افتاد و رفت . من هم بدون معطلی از جام پاشدم و رفتم به طرف اتاقم . تا به اتاقم رسیدم از عصبانیت همه ی لوازم روی میزم رو ریختم زمین و صدای شکستن بعصی هاشون توی کل اتاقم پیچید . از روی عصبانیت چند بار نفس عمیق کشیدم و تو آیینه به خودم نگاه کردم ، اون چجوری تونست منو تحقیر کنه ؟ همون موقع مارگارت که صدای شکستن وسایلم رو شنیده بود ، اومد داخل و با تعجب اول به وسایل خورد شده و بعد به من نگاه کرد و گفت : ایزابل ، چیکار داری میکنی ؟ دست راستم رو مشت کردم و روی میز کوبیدمش و زیر لب گفتم : اون احمق چه فکری داره میکنه ؟ حالا مهمونی امشب رو چیکار کنم؟ . یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید به طرف مارگارت چرخیدم و یه لبخند از روی عصبانیت زدم و گفتم : یه فکر مرگبار به سرم زده ، مارگارت .
از اینجا به بعد ، میشه از دید الک :
بعد از یه ، یه ساعت حوصله ام سر رفت و دوباره به مسافرخونه برگشتم ، داشتم وارد مسافرخونه میشدم که یه دفعه ، ایزابل رو دیدم که داره با عصبانیت میاد به طرفم و ايندفعه لباس های رسمی کرم رنگ پوشیده و دستکش های تا مچ کرمی رنگ هم پوشیده و موهاش هم مثل همیشه بازه ، وقتی بهم رسید ، بازو ام رو گرفت و برد یکم جلوتر و گفت : سوال نمیپرسی فقط هر کاری که گفتمو انجام میدی . با تعجب بهش نکاه کردم و گفتم : اون وقت چی باعث شده فکر کنی من به حرفت گوش میدم ؟ ایزابل یه لبخند از روی عصبانیت زد و گفت : سوال خیلی قشنگ و به جایی پرسیدی ، متاسفانه اگه به حرفم گوش کنی ، بهت بدهکار میشم و از اونجایی که مطمئنا خودت هم میدونی خیلی پیش نمیاد که به کسی بدهکار بشم . حالا که قضیه به نظرم جالب شده بود از روی شیطنت یه لبخند زدم و گفتم : بگو ببینم باز چه خراب کاری ای کردی . ایزابل که قشنگ معلوم بود اصلا اعصاب نداره ، اخم کرد و گفت : حرفت رو نشنیده میگرم . بعد هم شروع به تعریف کردن کرد که اریک اورول ، پسر ارشد دوک اعظم از شخصیت واقعی اش خبر دار شده و تهدیدش کرده و اینکه امشب یه مهمونی می خواد برگزار کنه و مخصوصا ایزابل رو دعوت کرده ، حرفش که به اینجا رسید ، سرش رو پایین انداخت و دستاش رو مشت کرد و بعد سرش رو آورد بالا و با چشمهایی که خشم و نفرت توشون موج میزد ، نگاهم کرد و گفت : و می خوام امشب حال این پسره ، اریک رو بگیرم . خندیدم و گفتم : اون وقت دقیقا چجوری می خوای حالشو بگیری ؟ پوزخند زد و گفت : می خوام یه چشمه از جذاب بودن و غیر قابل پیشبینی بودن شاهزاده فراری کارتیا رو بهش نشون بدم . با جدیت نگاهش کردم و گفتم : ایزابل ، خودت میدونی که اینکارو نمیکنم . ایزابل به لبخند زدن ادامه داد و گفت : اگه قول بدم و کاری کنم هویتت مشخص نشه ، چی ؟ یه نگاه با شک و تردید به چشمهاش که خوشحالی و شیطنت توشون برق میزد انداختم و گفتم : بگو دقیقا می خوای چیکار کنی ، بعدش بهت میگم ، توی نقشه ات هستم یا نه . بعد ایزابل یه نگاه به دور و اطرافمون کرد و گفت : اینجا که نمیشه توضیح داد ، فعلا بیا بریم توی رستوران مسافرخونه ، اونجا بهت میگم . رفتیم وارد رستوران مسافرخونه شدیم و روی صندلی میزی که وسط رستوران بود ، نشستیم و ایزابل شروع کرد به تعریف کردن :
اولا که قراره این مهمونی به خاطر سالم برگشتن من از کارتیا برگزار بشه ، پس اریک و پدرش دستور دادن که به خاطر درگذشت جانسوز برادر جنابعالی ، همه با لباس هایی که نماینگر آخرین مراسمی که برای جاناتان برگزار شده ، به مهمونی برن ، در کل یعنی این که مهمونی باید مثل مراسمی که توی کارتیا برگزار شد ، برگزار بشه ، مهمون ها همراه با ماسکی که صورتشون رو میپوشونه ، به مهمونی برن . تازه فهمیدم نقشه اش چیه ، با سر تایید کردم و گفتم : اونوقت قرار منو به عنوان کی معرفی کنی ؟ لبخند زد و گفت : خوب قراره تو نقش نوه ی برادر زاده ی پسر عموی مادربزرگ عمه ی مادرم رو بازی کنی . لبخندی از روی گیجی زدم و گفتم : خب بیا ولش کنیم این بحثو . ایزابل ادامه داد : آره ، موافقم ، ولش کنیم ، حالا بگو چیکار میکنی ؟ میای یا نه ؟ چشمام رو بستم و یکم فکر کردم و بعد چشمام رو باز کردم و به ایزابل نگاه کردم و گفتم : حیف که فعلا کاری ندارم انجام بدم . ایزابل لبخند زد و گفت : حالا باید بریم برات لباس بگیریم ، شخصا دلم می خواست ، خیاط قصر یه لباس برات بدوزه ، اما از اونجایی که وقت نداریم و مراسم ساعت نه ، مجبوریم به یکی از خیاط های آشنام سر بزنیم و یه لباس و نقاب آماده برات بگیریم . همون موقع ازش پرسیدم : اونوقت خودت چی میپوشی ؟ در حالی که داشت با رومیزی سفید میز بازی میکرد ، گفت : من که لباس دارم ، فقط باید یه نقاب متناسب با لباسم بگیرم ، که از همون خیاطیه که بهت گفتم ، میگیریم . بعد از اینکه کامل متوجه نقشه ی ایزابل شدم ، به طرف خیاطی ای که گفته بود ، قرار شد ، بریم که یه دفعه ...... .
بعد از اینکه از در مسافرخونه خارج شدیم ، ایزابل به طرفم برگشت و یه جیغ نسبتا خفیف زد و با دستش کوبوند روی صورتش و گفت : وای ، من با این لباسا که نمیتونم توی کوچه های شهر راحت حرکت کنم در ضمن اینا زیاد از حد جلب توجه میکنن ، بعدا با مارگارت سر پوشیدن این تسویه حساب میکنم . زدم زیر خنده ، ایزابل که کفری شده بود ، یه دونه با دست راستش زد پس سرم و گفت : چی خنده داره انقدر ، دقیقا ؟ خنده ام رو جمع کردم و در حالی که آخم بلند شده بود ، به ایزابل نگاه کردم و گفتم : آخه یه جور زدی تو صورتت فکر کردم چی شده ، می خوای تو برگرد به قصر منم میرمخیاطی و ...... . ایزابل یه دفعه پرید وسط حرفم و گفت : نه ، اصلا فکرش هم نکن ، با سلیقه ای که تو داری ، من واسه آینده ات هم نگرانم چه برسه انتخاب یه لباس . با سردی نگاهش کردم و گفت : ایزابل ، نمیدونم چرا احساس میکنم ، امروز به طور ناامید کننده ای ، بامزه شدی . خندید و گفت : این احساساتت رو حفظ کن ، بعدا به کارت میان و اما درباره ی اینکه قراره چیکار کنیم ، باید بگم که فعلا مجبوریم ، با همین لباسای من پیش بریم . یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید ، به ایزابل نگاه کردم و گفتم : یه لحظه اینجا وایسا ، الان میام . بعد دوباره به طرف مسافرخونه رفتم ، از پله ها بالا رفتم و کلید رو انداختم توی قفل در و در رو باز کردم و وارد اتاقم شدم ، به طرف کوله ام رفتم و یه شنل مشکی ساتن که قبلا گذاشته بودمش توی کوله ام رو در آوردمش و خواستم برم به طرف در که یه دفعه .......... .
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
نوه ی برادر زاده ی پسر عموی مادربزرگ عمه ی مادرم رو بازی کنی .
هان چی چی شد👀😐😂😂😂😂😂
توضیحش یکم که چه عرض کنم خیلی سخته 😂😂😂😂😂😂
خیلی خوبه ادامه بده و اینکه خوشحالم خوب شدی هر روز میومدم ببینم اومده یا نه 😅
مرسی 🙏🌸
چشم ، 🙃🙏🌸🌸
عالیییییییییییییییی بود
همینطوری با قدرت ادامه بده
مرسییییییییبییییییی🙏🌸
چشم 🙃✌
سلام فوق العاده عالی مثل همیشه خداروشکر که مشکلت حل شده🤩🤩💕🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌹
سلام 🙋
مرسی نظر لطفته 🌸🙏
مرسی 🙏🌸🌸🌸🌸
کلا من از کل کلای الک و ایزابل لذت خاصی میبرم😐😂
درک میکنم ، لذت خاصی که تو کل کلای این دوتا هست تو خوردن سیب زمینی سرخ کرده با سس نیست 😂✌ ( ولی نه لذت سیب زمینی با سس یه چیزی فراری درک بشره 😂😂✌ )
ناخداگاه موقه کل کلاشون خندم میگیره😂😂😂😂
اصن عشق ینی سیب زمَنی با سس 😂😂😂😂
😂😂😂😂
👌✌
سلام خوبی؟! ❄️
داستانت محشره 💛 همین طوری ادامه بده ❤️
راستی خیلی خوش حالم ک دوباره با این یهو گفتنات برگشتی 💓 💓
منتظر داستانم
سلام 🙋
مرسی نظر لطفته 🙏🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام👋 خعلی عالی مثل همیشه نمیدونم چرا ولی از ریکشن های ایزابل خیلی خوشم میاد🤣راستی قسمت های جدید سوپر نچرال اومده حواسم هست چند وقته کامنت هاتو نمیبینم زیر قسمت ها😅
سلام 🙋🙋
😂✌
والا هنوز اصلا وقت نکردم بخونم داستان ها رو 🤦
اییییییییییییییوووووووووولللللللللللللل برگشتییییییییی❤️❤️❤️❤️❤️
مشکلت بر طرف شد؟
بله مرسی 🙏🌸🌸🌸🌸🌸
آره خداروشکر ، مرسی که پرسیدی 🙏🙏🙏🌸
میدونسی (یه دفعه) هات خعلی حرص درارن😬😂
عالی عالی مثل همیشه🌺👏🏻
چالشم میزاشتی حسش نبود جواب بدم😂🤦♀️
#گشادی بیش از حد
بله میدونم ، کلا تو خاندان ما ارثیه یادت رفته ، به خودت رفتما 😂😂✌
مرسی مرسی ، نظر لطفته 🙏🌸
آفرین ، به این مامان بزرگ فهیم افتخار میکنم 😂✌