10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💙 IU 💙 انتشار: 3 سال پیش 47 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام لطفا حمایت کنید
خب از کسای که برام کامنت گزاشت ممنون و ببخشید که انقدر دیدر این پارت میزارم
داستان از زبان کوک.... همه رفتن خوابیدن منم رفتم تویه اتاق ولی هرچه سعي کردم نتونستم... (1ساعت بعد)... دیگه صبرم سر آمد رفتم تویه اتاق ا/ت وقتی وارد اتاق شدم با قیافه کیوت کوچولوش 😚💫مواجه شدم... کوک (با خودشه) :(اخه من این همه کیوتی کجایه دلم بزارم 😚🤭) [همین جوری داشت ا/ت نگاه میکرد و دیگه نتونست تحمیل کنه رفت کنارش خوابید] دستمو دور کمر باریکش حلقه کردم سرمو تویه موهایه بلند مشکیش بردم نفس میکشیدم که ا/ت تکونی خودر به طرف من چرخید اما هنوزم خواب بود لبخندی زدم ☺️ محکم بقلش کردم طوری که بیدار نشه و خوابیدم.... فردا صبح ساعت 7....داستان از زبان کوک.... از خواب بیدار شدم به ا/ت نگاه کردن مثل گربه هایه پشمالو گرفته خوابیده😍دلم میخواست همون موقع بخورمش خدا 😛😽ولی باید میرفت دیگه تویه اتاق خودم بلند شدم به ارمومی از اتاق امدم بیرون رفتم تویه اتاق خودم خوابیدم... (1ساعت بعد)... با صدایه ته بیدار شدم... ته:(اهایه خرس گنده بیدار شو... هوی.خود تو هستم😡🤭😂).... کوک(با خوابآلودگی):(همممم... چ.. چیه..بزار بخوابم😴).. ته:(میخواستم بگم امروز روز میریم کمپانی برایه ساخت آلبوم جدید😉... همم با ا/ت😏)... اسم ا/ت امد سریع بلند شدم ته از اتاق بیرون کردم لباسمو پوشیدم (یک تیشرت سفید با شلوار لی آبی کمرنگ کفش سفید) از اتاق امدم بیرون .......... داستان از زبان تو.... یک لباس سفید پوشیدم(لباس بالا👆😍) پوشیدم یک اتوکلاون خوش بویی زدم از اتاق امدم بیرون که همه با دیدن قیافهشون این شکلی شد... اعضا:😍😍🤯😶🤩... ولی کوک نبود بعد 5دقیقه بعد کوکم امد انگار لباس هامونو ست کرده بودیم که...
داستان از زبان کوک... رفتم پایین که ا/ت با اون لباس دیدم خیلی خیلی بهش میومد ولی خیلی کوتاه بود خیلی عصبانی شدم خواستم چیزی بگم که سوریا(همون دختری که کوک به زور مادرش میخواست باهاش ازدواج کنه که.😡. تو امدی🤭🤭) امد بقلم کرد گریه میکرد منم تلاش میکردم جداش کنم به یک جایه نا معلوم نگاه میکردم... سوریا:(اوپا تو که نمی خواه.. هی جشن نام.. نامزدیمونو بهم بزنی.. اوپا😭😭)... همین جوری گریه میکرد اشک تمساح میرخت که بلاخره از خودم جداش کردم... کوک:(اوپا؟؟... اولن. من اوپا تو نیستم دومن. کی گفته جشن نامزدی بر گزار کنین سومن.. من هیچ علاقه ای بهت ندارم.. چهارمن.. هیچ وقتم نگفتم باهات ازدواج میکنم همیشع به مامان گفتم جواب من نه... حالا از این جا برو😡)... سوریا:(....)... از گزاشتم دست ا/ت جمیین گرفتم با خودم بردم بقیه هم امدن دنبال..... ا/ت:(اخ... کوک دستمو کندی.. اخ😣).. جیمین:(ول کن... چرا اوقدتو سر ما.. اخ.. خالی میکنی... ده ول کن.. نامجون کمک😣.. اخخخخ😫(با داد گفت اخ))... نامجون امد دست ا/ت و جیمین ازم جدا کرد... نامجون:(اروم باش... آروم نفس عمیق بکشا😳..)...جین:(می دونم الان از دست اون عصبانی هستی ولی...) حرفش قطع شد که با داد گفت جین:(ا/تتتت دست 😫.. جعبهای کمک هایه اولیه ته بیار😥) ته رفت به دست ا/ت نگاه کردم 😥نه نهههه داشت از دستش خون میومد ولی چه جوری رفتم پیشش... کوک:(ا... ا... ا/ت.. چرا دس.. دست خونه میده😭)... ا/ت:(اخ... من خیلی ضعیفم برایه همین وقتی دستمو محکم.. اخ.. گرفتی میک.. میکشیدی این.. اهههه خیلی درد (الان داری گریه می کنی) ته.. 😭😭😭) ته جعبه اورد دست ا/ت باند پیچی کرد من که نمی دونم کیه گریم گرفت ا/ت بع ارومی اشکامو پاک کرد... ا/ت:(گریع نکن اشکال نداره) بعد یک لبخندی زد.... داستان از زبان تو... به کوک دل داری دادم سوار ون شدیم رفتیم سمت کمپانی...(عکس سوریا👆😳)
که با کلی طرفدار مواجه شدن از ماشین پیاده شدم اعضا وایستادن که بقیه از شون عکس بگیرن من واستادم نمی تونستم جایی برم کوک گرفته بود منو همین جوری که میرفتیم که از بین جمعیت یکی دیدم که به طرف من تفنگ نشونه گرفته یک هویی یکی امد سپر من شد 3 تا گلوله بهش خورد🔫🔫 💥💥 اونی که میخواست بهم شلیک کنه فرار کرد طرفدار هام بعضی جیغ میزدن بعضی هم ترسید بودن به اونی که بقلم بود نگاه کردم که اشک تویه چشمام حلقه زد... ا/ت:(سو.. سو.. سوجون😥😭) دیگه تحمل نکردم گریه کردم اون غرق در خون بود 🔴نشستم زمینه اونو تویه آغوشم کشیدم که چند تا بادیگارد آمدن دور ما حلقه زد من فقط گریه 😭😭میکرد... سوجون:(ا.. ا.. ا/ت.. گ... گر... گریه نکن... ن.. نمی... خوا... م... ق.. ق.. قبل... مرگم... اشکایه... ا.. آبجیم... بب...بینم...پس..گریه نکن.. ☺️💥).... لباسم با خون یکی بود ا/ت:(چرا... چرا؟؟؟... چرا تو نه نه... نمی زارم بمیری💔نه منو تنها نزار... 😭😭)... لبخندی زد... سوجون:(ا/ت تو... تو.. به.. بهترین.. کس. کسی... بودی... که.. که.. منو.. همیشه خو.. خوشحال میکرد.. مم.. ممنون.. برایه این... این ارمشی که بهم دادی..💔) دست خون آلودش اورد بالا اشکم پاک کرد لبخند زد... سوجون:(ببخشید م.. میدونم که چقدر صص... صورت دوست دا... داری.. ولی... من... خونیش... کردنم 🔴معذرت 🤭)... چند تا سرفه زد خون بالا اورد تا خون دیدم گرین 10برابر شد... سوجون :(فکر... کنم برایه انتخاب... لباس عروسیت نباشم... من.. من... دایی خوبی.. نبودم... نمی... تونم..😫. سر شرتی که گفتی بهم... بم.. بمونم... ا.. ا/ت..😣. مادر.. نمونهای باش... 😣🔴 ا/ت... من.. منو... پی.. پیش... مامانم دفع کن...).... ا/ت:(😭😭)... سوجون :(برام... بب.. بخن.. بخند لبخندت... خیلی قشنگ بزار ب.. ب. بینمش😭💔)... لبخند زدن براش که انبولانس رسید... سوجون :(خ.. خدا.. خدانگهدار) بهش نگاه کردن چشماش بسته بود بدنشم سرد بود دوتا شونشو گرفتم...با گریه داد.... ا/ت:(سو... سوجون نهههههه..... نهههه بلند شو تو نباید بمیری.... نهههه نه نه😭😭💔)... انبولانس امد منو جدا کرد گفت :(اون مرد متاسفم)... اون جمله کافی بود که فقط حالم بد تر بشه خواستم برم پیشش کوک جلوم گرفت بقلم کرد منم فقط گریه میکردم سوجون بردن... که دیگه سیاهی دیدم دیگه هیچی نفهمیدم...
داستان از زبان کوک.... یک دفعه ا/ت تویه بقلم از هوش رفت فوری بردیمش بیمارستان همه گریه کرده بودیم حتی ما باشنیدن گریمون گرفت حال هیچ کدوم خوب نبود برایه همین همه یک سرم زدیم که جک دیدم با بقیه.... جک:(ا/ت... ا/ت کجاست بگو بهم😭) انگار حال اونا هم خوب نبود آدرس دادم اونا رفتن... داستان از زبان تو... چشمامو باز کردم تویه بیمارستان بستری بودم که یاد او لحظه افتادم گریه کردم که یکی امد تویه اتاق نیانگ بود تا منو دید سریع امد بقلم کرد باهم گریه میکردیم... جک و جکسون امدن جک به سطون تکیه داد بود و رویه زمین نشسته بود گریه میکرد.. جکسون هم رویه کاناپه نشست بود گریه میکرد که اعضا آمدن جک و جکسون اروم کردن من و نیانگ هم چنان داشتیم گریه میکردیم که جین امد ارمون کرد... 5دقیقه گذشته بود سرم من تموم شده بود بیرون بارون میومد دلم بارون☔🌧️ میخواست که اروم شم سرم از تویه دستم کشیدم بیرون🏥...کوک:(چی کار میکنی ا/ت😣😥)...ا/ت:(میخوام برم زیر بارون آروم شم☺️)... نیانگ:(باشه بزار کمکت کنم😉)... نیانگ امد کمکم کرد منو بیرون برد یک چتر هم بهم داد اگر خواستم ازش استفاده کنم ورفت... ا/ت:(سوجون حالت چطور☺️... 1ساعت که نیستی ولی انگار 10سال گزشته☺️... چرا جونتو برایه من دادی جون من مگه چقدر ارزش داره هم🌩️(این یعنی ردبرق زد) ... جواب بده انقدر جون من مهم که سوهو هم همین کارو کرد مامانم بابام خواهرم🌩️😭☔... چ.. چرا؟؟؟ 😭 😭)... یک دفعه کوک از جلو بقلم کرد... کوک:(ا/ت من متاسفم 😔... خواهش میکنم گریه نکن💔..)... ا/ت:(چرا چه اشکالی داره 😭.. م.. من حتی نتونستم کاری بارش بکنم... اما.. اون.. 🌩️)... دیگع نتونستم حرف بزنم.. کوک محکم تر بقلم کرد و خودشم داشت گریه میکرد بارون هر دومونو خيس کرده بود تویه بقلش حس ارمش پیدا کردم گریهم تموم شده بود اون منو از خودش جدا کرد دوتا شونم گرفته بود با قیافه کیوت به من نگاه میکرد دیگه تاقع نیاوردم لبخند زدم لپاشو محکم کشیدم... کوک:(اخ آییی... ا/ت لپامو کندی😣😂)... (قیافه کوک👆😭)( ببخشید عکس کم اوردم مجبور شدم این بزارم)
لبخندی زدم لپاشو ول کردم😂... کوک:(ایی لپام دیگه مثل قبل نمیشه اخ.. 😣😂)... جک:(ا/تتتتت 💥).. یک دفعه صدایه تفنگ امد همه خوابیم زمین دور برمو نگاه کردم پشت یک درخت بود یک سنگ پرت کردن سمتش بلند شدم دویدن سمتش تفنگ ازش قابیدم پرتش کردم طرف جکسون.. جکسون تفنگ برداشت به طرف اون مرد گرفت.... جکسون:(بخواب رویه زمین 🔫😡)... که یک تفنگ دیگه ای برداشت طرف من گرفت... مرد:(هیی... چقدر حیف که دختر به این خوشگلی باید دست به همچین کاری بزنه 🔫😏😥)... یک دفعه صدایه نامجون امد که داد میزد... نامجون:( کوک صبر کن... نرو😱)... خواستم برگردم که کوک جلوم سبز شد بقلم کرد گلوله به اون خورد به بازوش خورد جکسون به اون شلیک کرد و اون مرد کوک بقل کردم .... ا/ت:(ک.. کوک... نههههه(با داد))... دکترا امدن کوک بردن اتاق عمل ماهم پشت اتاق بودیم 1ساعت میشد که کوک تویه اتاق بود... که رئیس جمهور امد(من بجایه رئیس جمهور مینویسم + یا پدر) +(دخترم حالا خوبه 😫)... ا/ت:(بله خوبم😔)... +(آقای جنون جونگ کوک چطور😥)... همه سکوت کردیم که دکتر امد پدر رفت طرف دکتر دکتر هم خم شد... دکتر:(نگران نباشید عمل موفق امیز بوده☺️) همه نفس راحتی کشیدیم... پدر:(ممنون دکتر... اممم راستی سوجون کجاست).. رو به ما کرد ماهم هیچ حرفی نمی زدیم.... نیانگ:(اون مرد 3گلوله خورده بود نتوست تحمل کنه💔😭)... پدر قیافش درهم شد بود... پدر:(کار کی بود😭😡).... جکسون:(هنوز نمی دونیم 😔💥).... پدر:(چرا مرد😭)... ا/ت:(جون منو نجات داد و بجایه منه گلوله خورد💔).... پدر:(ا/ت.. پیداش کردین بکشینش من دستور این به پلیسا میدم که کاری به کارتون نداشته باشند... بکشید 💔😭💥🔫).... یکی از همراهانش کمکش کرد از اون جا رفت... نامجون:( رئیس جمهور اینجا چی کار میکرد... شما کی هستین😱).... نیانگ:(فکر کنم وقتشه همه چیز بدنین... دنبالم بیان..) اعضا بردیم رویه پشت بام همه چیز براشون گفتیم از یتیم بودنمون.. و مافیا بودن و هدف هم گروهی شدن من با اونا... ته:(اما شما بعضی مقام هارو کشتین🔫)... ا/ت:(ریس جمهور گفت)... اعضا باهم:(چییی😱)... نیانگ:(ریس جمهور گفت که تمام کسانی که به ایشون خیانت میکن پیدا کنیم بکشیم... 🔫💥)...
دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه
خدانگهدار
هنوز که این جایی برو دیگ
بوس لایک کامنت بزار
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
واقعا داستانت عالیه لطفا پارت بعد رو هر چه سریع تر بزار
دارم تلاشمو میکنم