prince of dreams ᵖᵃʳᵗ ˢᵉᵛᵉⁿ

یک هفته بعد روزای هفته رو بی رمغ گذرونده بودم توی این مدت نامجون سراغم و نگرفته بود و من هم بخاطر حفاظت شدیدی که پدرم میکرد نتونستم از قلعه بیرون برم اما چند روز پیش هانا رو‌ فرستادم تا نامه ی من و به دستش برسونه اما هیچکس اونجا نبود هر قدمی که بر میداشتم حواسم به اطراف بود که شاید اون بیاد به دیدنم اما دریغ از یک خبر انگاری من محکوم شده بودم تا درد فراغ معشوقم رو بکشم

صبح زود قاصد خبر مستقر شدن شاه و همراهانش رو‌ توی کاخ یون‌سو داد کل قلعه به جنب و جوش افتاد دستیار ها و خیاطا و آرایشگر های ماهر شهر همگی حاضر شده بودن تا من و برای دیدار با همسر ایندم آماده کنن رو به روی پنجره ی بزرگ اتاقم ایستاده و دستام و مثل بال های پرنده از هم باز کردم لباس سلطنتی که از پارچه ی‌ حریر ابی رنگ دوخته شده بود تنم کرده بخاطر مروارید دوزی هاییی که روی لباس کار شده بود سنگینی طاقت فرسایی رو‌ی بدنم حس می‌کردم چند نفر موهام و شونه زدن و اونارو توی هم جمع کردن

با دیدن خودم که توی اینه تلخ خندیدم من توی رویاهام قرار بود سیندرلای اون بشم - خانوم میتونم بیام داخل + بیا تو یوری با چتر سفیدی که توی دستش بود سمتم اومد و چتر و به سمتم گرفت - این و آقای جوانی اوردن و گفتن تا به شما بدیم +این..

همون چتری بود که زیر درخت جا گذاشته بودم با عجله چتر و ازش گرفتم و از اتاق بیرون زدم -بانوی من شما نباید با اون لباس بدوید وایستید خانوووم + اون کجا بود؟؟ کدوم دروازه این و بهت داد؟ - جلوی دروازه غربی

خودم و با سریع ترین سرعتی که میتونستم به اون سمت رسوندم اما جز سربازایی که از اونجا مراقبت می کردن کسی اونجا نبود - فکر نمیکنم مناسب تو باشه این رفتار و درست توی روز اشناییت با شاهزاده از خودت نشون بدی دوشیزه با تنفر سمت مادر ناتنیم برگشتم و دامنم و جمع کردم و به سمت اتاقم رفتم انرژی منفی که اطراف اون جادوگر بود قراره که کل روز من و تحت تاثیر خودش قرار بده

ببخشید که کوتاه بود اما برای اینکه زود به زود منتشر بشه 🌚 لاو یووو خعلی زیاد لایک، کامنت و فالو یادتون نره