9 اسلاید صحیح/غلط توسط: ɴɪᴋɴᴇᴍ انتشار: 3 سال پیش 99 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
cheater یع فیک دوپارتی طولانی که اگه کامنتای این پارت ده تا بشه پارت بعدو میگذارم امیدوارم خوشتون بیاد
روی کانپه نشسته بودم و پاهام رو تو بغلم جمع کرده بودم.نگاهم به یه نقطه ی نامعلوم خیره بود.فکرم بدجور درگیر بود....
وقتی رسید خونه بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه وارد اتاق کارش شد.از چهره ی اشفته و چشای به خون نشستس مشخص بود اتفاقی افتاده که خیلی عصبانیش کرده.
چهرش به قدری عصبی بود که ترسیدم حتی بهش سلام بدم چه برسه بخوام درباره ی حال بهم ریختش سوالی بپرسم.
الان یه ساعتی میشد که از اتاقش بیرون نیومده.
دیگه بیشتراز این نتونستم جلوی خودمو بگیرم.نگرانش بودم...
بلند شدمو به سمت اتاقش قدم برداشتم.پشت در ایستادم.لبمو با زبون تر کردمو ضربه ای کوتاه به در وارد کردم.
-تهیونگ !
صدایی ازش نشنیدم.
-تهیونگ میتونم بیام تو؟؟
جواب ندادنای پی در پیش به نگرانیم دامن میزد.برای همین دستگیره رو پایین کشیدم و مانع از جلوی دیدم برداشتم...
روی تخت دراز کشیده بودو دکمه های باز پیرهنش سینه و پک های عضلانیش رو به نمایش میزاشت.
چشمم به شیشه ی سوجوی روی پا تختی افتاد.مدت زیادی بود که بخاطر من لب به الکل نزده بود.ولی حالا تقریبا نصف بیشتر اون شیشه رو سرکشیده بود.اما چرا؟؟!
قدمی جلو تر برداشتم.
لبه ی تخت نشستم و اسمش رو اروم به زبون اوردم:
-هی ته...
-کی گفت بیای تو؟ برو بیرون
بدون اینکه حتی چشاشو باز کنه و تغییری به حالت چهرش بده این حرف از بین لبهاش به سرد ترین شکل ممکن زده شد.
شکه بهش نگاه کردم...
میدونستم ناراحته ولی این اولین بار بود که منو از خلوتش با این لحن سردو خشک پس میزدو از خودش میروند.
سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم.
-حالت خوبه؟؟؟چی شده عزیزم؟؟
پلکاش اروم لرزیدو چشای خوش حالتش رو از زیر پوشش پلکاش درورد.
بلند شدو سرشو به سمتم چرخوند.نگاهش مثل همیشه نبود...جدی و عصبی بهم نگاه میکرد...انگار که این من بودم که کار اشتباهی ازم سر زده بود!!!
اب دهنم رو قورت دادم و خواستم لبامو از هم باز کنم و چیزی بگم که اون زودتر از من این کار و کرد:
-برو بیرون میخوام تنها باشم
دیگه بیشتر ازین صبر و جایز ندونستم.
-بیرون نمیرم...تا نگی چی شده بیرون نمیرم
نگاهش هنوز رو من ثابت بود.به همون سردی و بی روحی قبل.
-باشه پس من میرم
بلند شدو پالتوشو از روی صندلی برداشتو از اتاق بیرون رفت.
دویدم دنبالش.
-ته وایستا
خواست دستشو به دستگیره بگیره و اونو پایین بکشه که خودمو بین خودشو در قرار دادم.
-کجا میخوای بری؟؟هاان؟!!
تهیونگ تو چت شده؟؟؟بهم بگو
-برو کنار ا/ت
-تا بهم نگی نمیزارم پاتو ازین در بزاری بیرون...
صدای فریاد بلندش باعث شد چشامو ببندم و بغضی که تو گلوم به تازگی جوونه زده بود بترکه و حاصلش جوشش قطره ی اشکی باشه که از مابین پلک های فشرده شدم به روی گونم پایین چکیده میشه.
-بهت گفتممم گمشووو اونورررر
باورم نمیشد...،اون سر من داد زد؟؟
اروم کنار رفتم.اون بی توجه بیرون رفتو درو پشت سرش کوبید که صدای بلندش ازجا پروندم.
اون چش شده بود؟؟؟اون هیچوقت سر من داد نمیزد...هیچوقت باهام انقد سرد رفتار نمیکرد حتی اگه بدترین اتفاقا براش میفتاد.
قلبم به شدت به قفسه ی سینم میکوبید.
به ساعت نگاه کردم. یک بود...دقیقا یک شب.
خواب به چشمام نمیومد...ذهنم مدام پیش اون بود...اینکه الان کجاست!!!چرا تا الان برنگشته؟؟؟یا اینکه شاید اتفاقی براش افتاده؟!!
داشتم دیوونه میشدم.
بعداز ساعت ها درگیریه فکری که با خودم داشتم بلاخره چشمام گرم شدو باعث شد روی همون کاناپه خوابم ببره.
سه روزی میشد که تهیونگ خونه نیومده بود.هیچ خبری ازش نداشتم...دیگه بیشتراز این تحمل جو سنگین خونه رو نداشتم.
سرم خیلی درد میکرد به هوای ازاد نیاز داشتم.
پالتمو تنم کردمو از خونه بیرون رفتم.تو پیاده رو قدم میزدمو دستامو تو جیب های پشیمه پالتوی سفید رنگم مخفی کرده بودم.
ذهنم سردرگم بود...فکرم مدام تهیونگ رو تجسم میکرد و به دنبال جواب سوالای طرح شدش میگشت...!
چه اتفاقی افتاده ک من ازش بیخبرم؟
تو راه برگشت بودم که حس کردم همزمان همچی دور سرم به چرخش درومد...دیگه تعادلی رو راه رفتنم نداشتم...!
دستم و به نرده های پله ی مغازه ای گرفتم و چشامو از درد روی هم فشردم.
چم شده؟؟!
حالم اصلا خوب نبود.کمی روی پله ی اون مغازه نشستم تا بلکه سرگیجه ی سرسام اورم اروم بگیره.تقریبا یه هفته ای میشد که این سرگیجه های انی حالم رو بهم میریخت.نمیدونم دلیلش چی بود.
بعداز حدود شاید ده دقیقه کمی بهتر شدم.
واقعا دیگه طاقت این حالت درداورو نداشتم...به سمت بیمارستانی که درست سه کوچه از خونه فاصله داشت حرکت کردم.دوستم مایی اونجا کار میکرد باید ازش میخواستم تا ماینم کنه...باید میفهمیدم چه مرگم شده..!
-جواب ازمایشت تا نیم ساعت دیگه حاضر میشه...یکم منتظر بمون
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.
-ا/ت چیزی شده؟؟ حس میکنم از چیزی ناراحتی
نگاش کردم و بعداز مکثی گفتم:
-خوبم چیزی نیس
-مطمئنی؟
-اره
مایی مشکوک اجزای صورتمو از نظر گذروند و بعداز مکثی پرسید:
-تهیونگ خوبه؟؟
نگامو به کفشام دوختم و گفتم:
-خوبه !
دوست نداشتم کسی از اتفاقایی که برام میوفته خبر داشته باشه...درسته مایی دوست صمیمی من بود ولی بازهم ترجیح میدادم یه سری چیزا رو پیش خودم نگه دارم.
مایی رفت بیرون و بعداز چند مین به اتاق برگشت ولی با این تفاوت که اینبار برگه ی سفید رنگی رو با دقت از پشت شیشه های ظریف عینکش مطالعه میکرد..
حدس زدم باید جواب ازمایشم باشه.منتظر بهش چش دوختم.
صورتش حالت تعجب رو در هرثانیه ای که اون برگه رو از نظر میگذروند به خودش میگرفت.نگاش رو بالا کشیدو نگام کرد.کم کم لبخندی به لبای قرمز رنگش زینت داد و گفت:
-عزیزم تبریک میگم تو بارداری
تو لحظه ی اول حس کردم که صداش رفته رفته ضعیف تر شدو دیگه نتونستم واضح جملش رو بشنوم.
لبامو از هم باز کردم و با حالت گنگ و منگی ازش خواستم تا جملشو تکرار کنه.
-چ..چی؟؟میشه یه بار..یه بار دیگه بگی
-تو یه ماهه بارداری...
مات و مبهوت بهش نگاه کردم...من باردار بودم؟؟ینی الان یه بچه تو وجود من درحال نفس کشیدنه؟؟!
من بچه ی تهیونگ رو تو شیکم داشتم...بچه ی کسی که با تمام وجودم میپرستمش.
این فکر لبخندی روی لبهام پیوند زد.اما در کسری از ثانیه محو و محوتر شد جوری که انگار از اول نبوده.
اون منو ول کرده بود.تنهام گذاشته بود...بدون دلیل یا شایدم با دلیلی که من هیچوقت اونو نفهمیدم.این انصاف نیست...!
مگه من چیکار کرده بودم؟؟!
بلند شدم و با همون اخم ظریفی که مابین ابروهام نقش بسته بود بی توجه به مایی از اتاق بیرون رفتم.
بغض داشتم ..بغضی سنگینو بی رحمانه ای که هرلحظه ممکن بود رسوام کنه.
پیدات میکنم..! اره کیم تهیونگ پیدات میکنم...تو باید یه سریچیزا رو توضیح بدی
-جیمین از تهیونگ خبر داری؟؟سه روزه که رفته خواهش میکنم من باید پیداش کنم
جیمین بعداز مکثی جواب داد:
- بنظرم بهتره چند مدتی تنهاش بزاری
-پس تو میدونی چرا پسم میزنه مگ نه؟
سکوت کرد و این صدای نفسای کشیدش بود که فضای گوشم رو پر میکرد.
-جیمین بهم بگو...چرا باهام اینجوری رفتار میکنه؟؟مگه من چیکار کردم؟؟
فک میکنم حقم باشه که بدونم این طور فک نمیکنی ؟؟ پس خواهش میکنم حرف بزن
سکوت جیمین خبر از مردد بودنش میداد.
ولی بلاخره صداشو شنیدم:
-مراسم هفته ی پیش رو یادته؟همه ی ایدلا دعوت بودن
-اها اره یادمه
-راستش منم وقتی خبر و خوندم تعجب کردم چون نسبت بهت مطمئن بودم تهیونگم اول باور نکرد اما وقتی اون عکسا رو دیدیم که..،
مکث کرد...
-درباره ی چی حرف میزنی؟؟چه خبری؟؟چه عکسی؟
-بنظرم یه سر به صفه های مجازیت بزن شاید دلیل رفتارای ته رو پیدا کردی
فعلا خدافس
بعداز اینکه قطع کردم با عجله پیج اینستامو باز کردم.تو قسمت سرچ عکسای اون مراسم رو پیدا کردم تا پیج اول رو باز کردم...رسما خشکم زد.شکه با چشایی از حدقه بیرون زده به پستای ارسالی نگاه میکردم.
تو نیمی از دقیقه تمام اتفاقای اون شب تو ذهنم فلش بک شد:
پشت میز درست کنار تهیونگ نشسته بودم و به سن چش دوخته بودم و هرچه زودتر منتظر بودم تا ایدلای بی تی اسم معرفی کنن...دل تو دلم نبود که امسال هم تهیونگ به عنوان اولین ایدل مرد معرفی بشه.
من بیشتر ازون مضطرب بودم.گرمی دستاش رو روی دستم حس کردم.نگاش کردم...و همزمان با لبخندی که رو لبم متولد میشد دست مخالفم رو روی دستش که روی دستم بود گذاشتم.
تهیونگ تو مراسم اولین ایدل منتخب نشد بلکه دوم شد و جایزه ی اولین ایدل مرد به کای از گروه اکسو تعلق گرفت.اما من باز هم تهیونگ رو بعنوان اولین ایدل میدیم و با تمام وجودو عشقی که بهش داشتم تشویقش میکردم.
از چهرش مشخص بود که از این قضیه کمی دلخور و ناراحته ولی سعی میکرد روی سن جلوش نده با لبخند مصنوعیه که به لباش بود.
ته تو کنسرت سه هفته پیشش منو به عنوان نامزدش به همه معرفی کرد حتی به بیگ هیئت.از این موضوع خوشحال بودم چون دیگ لازم نبود کاریو مخفیانه انجام بدیم.
کای دوست به نسبت صمیمی تهیونگ محسوب میشد.فقط یه بار تو مراسم مام باهاش هم صحبت شدم.
وقتی از سن پایین اومد باهاش دست دادم و تبریک گفتم.اونم به گرمی استقبال کرد.
تهیونگ رو بغل کردم و بهش تبریک گفتم که اونم با کمی شرمساری گفت:
-دوم شدم...میشه گفت رتبه ی بدی نباشه هوم؟
و منم در جوابش فقط یه چیز گفتم:
-قطعا نه ولی اینو بدون تو همیشه برای من اولین نفری
تقریبا نیمی از نگاها روی ما میچرخید.ته بوسه ای روی پیشونیم نشوند.
مهمونی اخر شب تو یه ویلا برگذار شد.تهیونگ مشغول صحبت با پسرا بودو منم برای خودم ول میچرخیدم که صدایی اشنا اسمم رو به زبون اورد.
-ا/ت
به سمت صاحب اون صدا برگشتم.لبخند ملیحی زدم و نگاش کردم.
-میتونم پیشت بشینم؟اگه اشکالی نداشته باشه؟
-نه خواهش میکنم
باهم کمی درباره ی موضوع های مختلف حرف زدیم که بیشتر حرفای منم درباره ی تهیونگ بود...نمیدونم چرا حس میکردم وقتی از تهیونگ حرف میزدم قیافش کمی توهم میرفت و میخواست بحث رو عوض کنه.
مشروب چند سری سرو شد که هر بار کای چند شات رو یه ضرب سر میکشید.منم چون اهل مشروب نبودم بهشون لب نمیزدم.از بوی الکل به شدن تنفر داشتم.از نظرم کای بیش از حد داشت تو خوردن الکل زیاده روی میکرد.به قدری که دیگ کنترلی روی حرکات و حرفاش نداشت و به بی پروا ترین شکل ممکن حرفاش رو از بین لباهاش بیان میکرد.
-میدونی چیه...تو خیلی کیوت و جذابی...و من فک میکنم لیاقتت بیشتر از تهیونگه..خوشال میشم اگه قبول بکنی که با من باشی؟؟
دیگه زیادی داشت چرتو پرت میگفت.اخم ظریفی ابروهام رو بهم پیوند زد.بلند شدم گفتم:
-فک نمیکنید دارین از حدتون میگذرین؟؟تهیونگ لیاقتش بالاتر از این حرفاس و من اونو با هیچی و هیچکس تو این دنیا عوض نمیکنم.
خواستم پشتم و کنم و برم که مچ دستم بین دستای محکمش اسیر کرد.
سعی کردم دستم رو از حصار دستش دربیارم.
-ولم کن...گفتم ولم کن
منو به شدت به سمت خودش کشید و یکی از دستاشو دورم زنجیر کرد.دستمو رو سینش گذاشتم و سعی میکردم از خودم دورش کنم.
فضای نیمه تاریک ویلا و صدای بلند اهنگ اجازه نمیداد که طلب کمکی از کسی داشته باشم.
-دختر لجبازی نکن...هرچی اون بهت داده من بهترشو بهت میدم کافیه قبول کنی
بلاخره با هزار جون کندن از خودم جداش کردم و گفتم:
-ادم پستی مثل تو لیاقت یه نگاهم نداره..اگه یه بار دیگه به من نزدیک بشی اتفاق خوبی برات نمیوفته
بعداز گفتن این حرف پیش ته برگشتم.
و حالا عکسایی که درست زمانی که کای منو بزور بین بازوهاش نگه داشته بود همجا پخش شده بود.
نوشته های زیر عکسا قلبم رو به تپش مینداخت.
*ا/ت نامزد کیم تهیونگ معشوقه ی جدید کای
وای خدای من...از همین میترسیدم..!
تهیونگ داره اشتباه میکنه.اینا یه مشت شایعه ی بی راهه که سعی داره مارو از هم جدا کنه .
نه من نمیزارم کسی بینمونو خراب کنه اونم بخاطر گناهی که هیچوقت مرتکب نشدم.
باید پیداش میکردم باید بهش میگفتم که هیچی بین منو کای نیست.
تلفنم رو براداشتم و جیمین رو گرفتم.
یه بوق دو بوق...
-جانم ا/ت
-جیمین باید ته رو پیدا کنم..تو باید بدونی اون الان کجاست
-اره میدونم
-ببین هیچی بین منو کای نیست اونا همش شایعس میخوان بین منو ته رو خراب کنن.باید باهاش صحبت کنم خواهش میکنم
......
ادرسو ازش گرفتم و بعداز برداشتن پالتوی سفیدم و سویچ ماشینم با عجله از خونه بیرون دویدم.
انقد هول بودم که حتی به خودم فرصت لباس عوض کردنم ندادم.به همون شلوار لی سفید و بلیز مشکی بافتم اکتفا کردم.
تمام فکرم پیشه تهیونگ بودو اصلا متوجه ی عقربه ی سرعتی که هر ثانیه درحال گذروندن اعداد بیشتری بود نبودم.
حتی چندتا از چراغ قرمزارم با همون سرعت سرسام اور پشت سرگذاشتم.
جلوی همون اپارتمانی که جیمین گفته بود نگه داشتم.از ماشین پایین اومدم و به سمت در اپارتمان قدم برداشتم.
دستمو رو زنگ خونش گذاشتم.کمی گذشت اما کسی جواب نداد.
کلافه دوباره انگشتمو رو زنگ فشار دادم.زود باش ته...
تلفنم رو دروردمو به امید اینکه اینبار جوابم رو میده شمارش رو گرفتم:
*مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
چندبار دیگه زنگ زدم اما همون نتیجه رو حاصل کردم. با اعصبانیتی اشکار داد زدم:
-کیم تهیووونگ صدامو میشنوییییی؟؟؟
این در کوفتیوووو بازش کننننن
تهیووونگ
اه حالا باید چیکار میکردم؟؟
کلافه و با حالت عصبی چندتا لگد به در اهنی پارکینگ زدم.
هوا به شدت سرد بود و باعث میشد با هربار نفس های کشیده ام بخاری از اون حاصل بشه.
لبه های پالتومو گرفتمو بهم نزدیکشون کردم و بیشتر تو خودم مچاله شدم.
چند قدم به عقب برداشتم و از در ورودی فاصله گرفتم.نفسمو افسوس وار بیرون دمیدم و به سمت ماشینم برگشتم.
خواستم درو باز کنم که چشم به کازینو ای که درست چند متر دور تر از جایی بود که ایستاده بودم افتاد.
قدمام بی اختیار منو به سمت اون کازینو سوق داد.جلوی درش ایستادم.حالا صدای اهنگ تکونوی رو که با همه همه های ریزی امیخته شده بود رو واضح تر میشنیدم.
نزدیک تر شدم و درو به داخل هل دادم و داخل شدم.
اون اهنگ دیس دار منو برای خوردن چند شات ویسکی و رقصیدن مابین جمعیت دختر پسرای درحال رقص ترغیب میکرد.
یا شایدم اون اهنگ عامل تحریک و ترغیبم نبود...قطعا عامل دیگه ای داشت.
شاید میخواستم از این حال خراب و سردرگم و نگرانی هایی که هرلحظه قلبم رو بیشتر به درد وا میداشت خلاص بشم...
ولی هرچیم که عامل این تحریک بود مهم نیست مهم این بود که من اهل این کار نبودم.
خواستم به سمت در خروجی برگردم که چشمای مبهوتم روی کسی ثابت موند که من رو خیلی ناجوانمردانه قضاوت کرده بود.
ولی اون هیچ شباهتی به تهیونگ کیوت و دوست داشتنی سابق نداشت...فرق کرده بود..اشفته و داغون درحال یه ضرب بالا رفتن شاته ویسکی بود که خوب میتونستم حدس بزنم چندمین شاتیه که سرمیکشه.
بچه ها یه وقتا میبینم لایک ها از بازدید ها بیشتره علتش اینه که بازدیدتون رو ثبت نمیکنید و نتیجه رو نمیبینید لطفا بازدیدتون رو ثبت کنید 🔥🔪 خب برای پارت بعد باید کامنتا ده تا شده باشه
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
28 لایک
داستانات رو خیلی دوست دارم. لطفا پارت بعدی رو بده بیرون 🙏🏻🥰
لدفن پارت بعدو بزاااااار لدفن 😭💔
پیلززززززز 😭💔
من عاشق داصتانتم 🌝❤
مرسیییی عشقم والا کامنتا نرسیده هنوز 🥺
سپاس که از سی نفر فقط چهار نفر کامنت گذاشتن اوممم اوکی خودتون پارت بعدو نمیخواین 🙂🔪👈🏻👉🏻
عالییییی
بازم مثل همیشه عالی بود 👍
منتظر پارت بعد هستم♡
موضوع متفاوتی داشت خیلی خوب بود
پارت بعدو زودتر بزار😐🌵
عالی بود لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار