prince of dreams ᵖᵃʳᵗ ᶠᵒᵘʳ

- تو به عنوان یه بانوی اشرافی داری زندگی میکنی و حق بیرون رفتن و گشتن با آدمای معمولی رو نداااااری می جو من چند بار باید بهت تذکر بدم؟ هانا : بله قربان - از امروز بانو توی اتاقش زندانی میشه و تا وقتی که من نگفتم اجازه خروج نداره حداقل تا وقتی شاهزاده بیاین و مراسم ازدواج به خوبی پیش بره + اما پدر....

- توکه نمیخوای روی حرف من حرف بزنی ؟ + نه پدر پیپش و روشن کرد و از پشت منظره به باغ گل رز خیره شد از اتاق کار پدرم بیرون اومدم و سمت اتاق خودم رفتم - نامجون صدام بزن زیر لب اسمش و به ارومی زمرمه میکردم خیلی دل‌نشین بود

-فردا خیاط میاد تا چند لباس در شان مراسم استقبال پادشاه و شاهزاده براتون آماده کنن بعد از اون هم باید توی کلاس اشپزیتون شرکت کنید + برو بیرون هانا روی زمین نشستم و‌به گلای رو‌ی دامنم خیره شدم + چی میشد اگه ‌...... توی تصوراتم اون لباس شاهزاده رو‌ پوشیده بود و با قدمای اهسته از ته سالن بهم نزدیک میشد گوشه های دامنم و‌گرفتم بهش تعظیم کردم دستم و توی دستش که به سمتم دراز شده بود گذاشتم و توی اغوشش فرو رفتم کمر باریکم و گرفت و من و به حرکت در اورد

با حس تابیدن نور خورشید روی صورتم چشمامو باز کردم و نیمه هوشیار به اطراف نگاه کردم بدنم بخاطر خوابیدم روی زمین خشک شده بود دستی روی صورتم کشیدم و بلند شدم جلوی اینه ایستادم و شصتم و روی لبم گذاشتم با تصور بوسیده شدن توسط اون خنده ریزی کردم و شونه رو برداشتم وموهام و شونه زدم در باز شد و هانا با چندتا از خیاطا وارد اتاق شدن خدمتکارا لباس رویه من و در آوردن و خانوم سو مشغول اندازی گیری اندامم شد بی حوصله دستام و از هم باز کردم و صاف ایستادم تا هرچه سریع تر کارش تموم بشه بعد از یه زمان طولانی تکونی به خودم دادم و از اون حالت در اومدم

+برای امروز بسه دیگه کل روز و من توی اتاق بودم و خودم و سرگرم کارایی کردم که هیچ علاقه ای بهشون نداشتم بعد از پوشیدن لباس خوابم تابلوی نقاشیم و برداشتم تا برای یک بار دیگه تلاش کنم و چهرش رو بکشم -پیس پیییس +تو اینجا چکار میکنی؟ - سربازارو پیچوندم .....بیا دنبالم

ببخشید که کوتاه بود اما برای اینکه زود به زود منتشر بشه 🌚 لاو یووو خعلی زیاد لایک، کامنت و فالو یادتون نره