prince of dreams ᵖᵃʳᵗ ᵗʰʳᵉᵉ

کل روزای هفته رو مخفیانه از قلعه خارج شدم و به سمت دریاچه می رفتم و وقتی که اون کتاب می خوند تماشاش میکردم همیشه قبل از اینکه لای کتاب و باز کنه به سمتم لبخند می زد لبخندی زیبا، فریبنده ، و ظالم..... بعد اون به قدری محو خواندن کلمات میشد که من غرق میشدم توی حسادت من دلم توجه میخواد از جنس اون

اون روز هوا افتابی نبود و ابر ها جلوی خورشید و گرفته بودن من مثل همیشه با دقت خیره میشدم بهش که سرشو بالا اورد و نگاهم و غافلگیر کرد دستپاچه نگاهم و ازش گرفتم و مشغول گلدوزی شدم - سنگ گرانبها دقیقا کنارم نشست و تکیه اش رو داد به شونه های ظریفم داد + منظورت چیه

- اسمت خیلی خاصه ‌....تو برای خانوادت مثل یه سنگ گرانبها هستی + اسمم و از کجا میدونی -گوشه دستمال جیبی گلدوزی شده بود بابت هدیه ای که بهم دادی ممنونم ....شاید بتونی یه فرصت برای جبران اون هدیه بهم بدی؟ +فرصت؟

- بیا باهم به شهر بریم.....حدس میزنم هیچ وقت از اینجا بیرون نیومدی +اما من نمیتونم -خانوممم ....بانوی منننن با صدای هانا سراسیمه از جام بلند شدم -هههه ههههه پدرتون متوجه شد نیستید همه ی‌ سربازارو فرستاده تا شمارو پیدا کنن لطفا برگردید

+ باشه آروم باش بذار وسایلم و بگیرم سبد و به هانا دادم و میخواستم همراهش برم که دامنم کشیده شد - دیگه نمیای؟ + نمی‌دونم اقای.... - نامجون صدام بزن

ببخشید که کوتاه بود اما برای اینکه زود به زود منتشر بشه 🌚 لاو یووو خعلی زیاد لایک، کامنت و فالو یادتون نره