تشنه ی خونتم 5

مرینت :گفتم تو کی هستی؟ . گفت :مرینت عزیزم بهتره دیگه از اون غلطا نکنی . از صداش معلوم بود مایکل گفتم نمیدونم در باره ی چی حرف میزنی. مایکل :دستش گرفتم پرستش کردم رو تخت و چراغ رو روشن کردم گفتم خوب میدونی چی میگم چرا با اون کله زرد صحبت میکردی و مهم تر همدیگه رو ب و س ی د ی ن ها (راستی مایکل این رو از ذهن مرینت فهمیده ) . چند ثانیه نفس کشیدم رفتم رو مرینت با آرومی گفتم اون که غریبه بود من که آشنانمودن میتونم این کار به راحتی انحام بدم بعد اون رو 💋💋بعد از یک دقیقه ازش جدا شدم

مایکل:بعد گفتم بزار اعم خونتم به چشم تا خواستم این کار کنم گفت . مرینت:نه خواهش میکنم این کار رو نکن التماست میکنم خاهش میکنم ب با م من این کار رو نکن . مایکل: دیگه دیر شده . و گازش گرفتم داشت طوری داد میزد که گوشم داشت کر میشد یه ثانیه ولش کردم یهو یکی من کشید عقب که رفتم تو دیوار نگاه کردم دیدم اون

جیک بود نمیدونم از کی جیک شده فرشته ی نجات بهم گفت . جیک:چه طور جرئت کردی به خواهرم نزدیک بشی . مایکل:واییی این خون از خون هر انسانی خوش طمع تره . جیک :با پشت دست خواباندم تو ذهنش گفتم گورت گم کن چون اگه یبار دیگه ببینمت . مایکل :باشه میرم عصبی نشو و رفتم .

جیک : مرینت رو بغل کردم گفتم من اون طوری که فکر میکنی نیستم پرنسس میدونی وقتی کوچیک بودی باهات بازی میکردم تو بودی پرنسس من بودم شوالیه که میومد نجاتت میداد اون موقع قهرمانت بودم ولی الان از نظر تو یه دیو هستم که تو رو اسیر کرده ولی این طور نیست من دوست دارم خواهری با اینکه الان دیگه بزرگ شدی ولی برای من هیچ فرقی نکردی آبجی .

مرینت:شاید الان طرز فکرم عوض شده باشه قهرمان. راستی به احتمال زیاد اون موقع منم دختر ریا هان بودم شوالیه نه . بعد هر دو زدیم زیر خنده . بعد از این کا خنده ها مون تموم شد من خوابیدم و برادرم رفت اتاقش.

خب تموم شد خداحافظ تا پارت بعد ی😘😘😘