پارت ۸🌻🌻🌻🍃🍃
تو کنسرت ، هیه خیلی اروم جیمینو صدا زد و گفت : حتما باید الان میگفتی ؟ بذار وقتی نزدیک زایمانم بود حالا . خیلی زود گفتی ! اگه خدایی نکرده بچمون به دنیا نیا.. جیمین عصبانی شد و حرفشو قطع کرد و بعد گفت = ای بابا کافیه . این حرفا چیه ؟ الان باید خوش باشیم . دیگه نشنوم .😠😟 کنسرت تا ۱۲ شب طول کشید . تو راه بر گشت جیمین خواب الود شده بود . نزدیک بود تصادف کنن ! که هیه اومد و پظت فرمون نشست . ایندفعه بر عکس همه روزای قبل هیه جیمینو بغل کرد و برد خونه .😲😍 جیمینو گذاشت رو تخت و بعد خودشم همونجوری با اون همه لباس مجلسی خوابش برد . فردا ، صبح کریسمس بود . هیچ کدومشون هیچ برنامه ای نریخته بودن . و بازم نوبت جیمین بود که برنامه بریزه . ساعت ۱۱ جیمین پاشد و ...
... گفت = حالت چطوره هیه ؟ به نظرت من خوشگلم ؟!💔 هیه تعجب کرد و گفت = فکر نکنم . هر چی باشی خوشگل که نیستی . به نظرم محشری 👍💓 جیمین با بی اعتنایی رفت سمت حموم تا دست و صورتشو بشوره . هیه گفت = کجا میری ؟ باید بری دستشویی 👌👉👉 حالت خوبه ؟ جیمین گفت = نمیدونم به نظرم باید بیشتر بخوابم . اما هیه غر زد و گفت = نه خیر . بیا یکم مشت و مالت بدم . اما جیمین گرفت دراز کشید و چشاشو بست . بعد هیه دوباره حالش بد شد . خودش هم انگار شک کرده بود که ممکنه باردار باشه . بدون اینکه به جیمین بگه از خونه زد بیرونو رفت سونوگرافی . هیه = سلام . من لی هیه هستم . تقریبا دو سه روزه که حالم خوب نیست و حالت تهوع دارم . همسرم خیلی مطمئنه که من باردارم اما خودم فکر نمیکنم . دو روز پیش یه غذایی خوردم که خیلی تلخ بود و بعد از اون حالم بد شد. به نظرم مسمویت باشه . نمیدونم واقعا 😞 . دکترِ اونجا اون رو خوابوند و بعد از یه ربع نتیجه رو دریافت کرد ...
...دکتر به هیه گفت = چیزی که من میبینم خانم لی ، شما باردار هستید . (😍😍😍) اما مشکلی وجود داره که امکان معلول یا حتی مرده به دنیا اومدن بچه وجود داره . هیه همینطوری خشک نشسته بود و وقتی این حرفا رو میشنید بغضش شدید تر میشد. هیه پرسید = بِ بِبَخشيد د د ، یَ یَعنی هیچ راه درمانی وجود نداره ؟ 😖😥😧 نمیشه کاریش کرد ؟ دکتر پرسید = این مشکلتون تازه نیست ولی به نظر میرسه که بهتون ضربه ای وارد شده و درمانش رو غیر ممکن کرده . هیه اشک تو چشاش جمع شده بود و یاد تصادفش با جیمین افتاد . تِلو تِلو میخورد و خودشو رسوند به ماشین . تو راه بغضش شکست و چند تا محله رو دور زد تا با این مشکلش بالاخره بتونه کنار بیاد 😞😞😞😞😧😢 ساعتای ۱ بعد از ظهر بود که جیمین از خواب بیدار شد ....
... هیه رو چند بار صدا زد و داشت کم کم نگران میشد که یه زن باردار رو کجا تنها ول کرده😟 چند بار به هیه زنگ زد ، اما گوشیش خاموش بود . هیه دیوونه شده بود نمیدونست چیکار کنه . نمیخواست جیمینو ناراحت کنه مجبور بود تمام دردشو تو خودش بریزه . از اونور جیمین هم سریع حاضر شد و یه تاکسی گرفت و رفت تا دنبال هیه بگرده ، خونه دوستاش ، دوستای هیه و خونه فامیلاشو پارک مورد علاقه هیه و حتی اون کافی شاپ خواستگاریش رو هم سر زد اما هیه رو پیدا نکرد . کم کم ترسش داشت به امیدش غلبه میکرد و زد به سیم اخر کل شهر رو شروع کرد به گشتن . حتی دوستای خودشو هیه هم شروع کردن به جستوجو 😰😦 . ...
... هیه رفته بود به همون پرورشگاه بچگیش . یاد دورانی افتاد که با بچه ها شاد بود . یاد وقتی افتاد که با نگوت و چو و کنیا دوست شد . یاد رفتنش از اونجا به دانشگاه افتاد . وقتی صورت کوچولو و خوشگل بچه های بی سرپرست اونجا رو نگاه میکرد بیشتر یاد بچه بیچاره خودش که تو شکمش بود می افتاد .😞😖 برای جیمین هم دیگه جایی نبود که بگرده که چو یادش اومد که هیه به پرورشگاهشون خیلی وابسته بود و سریع زنگ زد به جیمین و ادرس اونجا رو گفت و شاید اون پرورشگاه اخرین جا و امیدی بود که باید پِیِش میرفتن . جیمین به راننده تاکسی گفت که با سرعت خیلی زیادی بره . تقریبا رسیده بودن که یه ترافیک سنگین پیش اومده بود . جیمین از تاکسی پیاده شد و بقیه راه رو پیاده تو اون هوای سرد و با اون باد شدید ، ادامه داد . به نفس افتاده بود که بالاخره خودشو رسوند اونجا محکم در زد و یه نفر در رو باز کرد . ...
... جیمین اون فرد رو هُل داد و با عجله و نگرانی ، در حالی که عصبی بود ، رفت و تمام اتاق ها رو گشت تا اینکه بالاخره ...بالاخره هیه رو گریون در ته یکی از اتاق ها دید . صورتش باز شد و نفس عمیقی کشید بعد خیلی اروم رفت و پیشش نشست و با گریه بهش گفت = هیه کجا بودی ؟ فکر منو نمیکنی ؟ تو قراره مادر بشی ، اما هنوز وظیفه همسریت رو درست انجام نمیدی . خیلی دلواپست شده بودم . همه دوستات نگرانت بودن .😢 هیه با صدای گریانش گفت = فقط یکم نگران ،،،،اممم نگران زندگیمون شده بودم که با بچه اگه نتونم از پسش بر بیام چیکار کنم و یکم دلم گرفته بود . نگران نباش 😞 . بعد یه دختر کوچولوی خوشگل اومد تو اتاقشون تا از رو تختش یه چیزی برداره . جیمین که چشاشو بسته بود و روی پای هیه سرشو گذاشته بود اما هیه با یه نگاه خاصی به اون دختر نگاه کرد و به خاطر اون بچه تونست یه لبخند بزنه . اون امیدوار تر شد و با خودش فکر کرد که اون دختر کوچولو که وضعش بهتر از من نیست اگه میتونه لبخند بزنه و امیدوار باشه ، چرا من نتونم . ...☺😻🙆 خوشگلا این هم از پارت هشتم 💟💟💟💓💓💓💓 امیدوارم خوشتون اومده باشه 🌺🌺🌺🌺🌻🌻🌻 خیلی ممنون که داستانمو دنبال میکنین 🌼
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود😍
عاشق این داستانم💕
قربونتتتتت 💗💗💗💗
یه سوال دارم آجی
چرا داستانت انقدر
خوبههههههههه؟💕
آجی منه دیگه🥰😌
قربون هردوتاتون 💟😘😘😘😘
خدانکنه
😘😘😘😘
وای خدا باز عکس یادم رفتتتتت 😯😯😯😥😥
راستی میخواستم یه نکته بگم که داستان ها مخصصصصصوصا این داستان رو بهتر درک کنید 😍
۱_ خودتون رو جای شخصیت اصلی بذارید ،
۲_ داستان رو کاملاااا در ذهنتون جسم کنید که من خودم از روش دو استفاده میکنم و واقعا میرم تو داستان 🌺
اوه باشه ولی من نمیتونم خودم رو جای هیه بزارم چون بیشتر از هیه جیمین رو دوست دارم
عشقم جیمین هم شخصیت اول مرد هست دیگه . اگه حتی خودتو جای یکیشونم بذاری ، خیلی بهتره 💟💟💟
باشه گلم😘
💟💟💟💟اجی ازم ناراحتی ؟
اگه ناراحت باشی داغون میشما 😢💟💟💟
نه عاجو آخه چرا ناراحت باشم🤔🥰🥰😘😘😘😘😘