
سلام دوستان خیلی خوشحالم که تا اینجا بودین لطفا پیج khatoon.handikraft رو فالو کنید مومو نیست?
از زبون میا:حالا من دیگر مطمئن بودم که مادربزرگم نگهبان معجزه گر هاست،همینطوری داشتم فکر میکردم که تام زنگ زد منم سریع برداشتم. تام گفت:میا بدو بیا مدرسه گویا یک شاگرد جدید داریم که از فردا میخواد بیاد و تو به عنوان نماینده کلاس باید ببریش و جاهای مدرسه رو نشون بدی تا یاد بگیره. منم قبول کردم و لباس مناسب برداشتم و گفتم:تیکی باید برم مدرسه تو هم میای؟. تیکی گفت:معلومه که اره اگه کسی شرور شه تو باید تغییر شکل بدی. به این ترتیب هر دو به سوی مدرسه حرکت کردیم
دیگه وارد مدرسه شدیم که دیدم لیزا و تام به سمت من اومدن. تام مثل همیشه سرخ شد و گفت چه قدر خوشگل شدی من میخواستم تشکر کنم که لیزا گفت الان وقتش نیست بیا بریم.زمانی که از تام دور شدیم گفتم:چرا نذاشتی باهاش حرف بزنم؟. لیزا برگشت و گفت:نکنه بهش علاقه داری؟. من با خجالت گفتم:نه. ولی درونم پر از ناراحتی بود من باید درک میکردم که گربه ی نابودگر از دختری مثل من خوشش نمیاد چون اون قهرمانه دوست داره با ادم هایی مثل خودش باشه نه من؛ولی من دختر کفشدوزکیم. کاشکی هویت همو میفهمیدیم?همون موقع لیزا درو باز کرد و من برای اولین بار کای رو دیدم
کای واقعا در زیبایی لنگه نداشت(موهای قرمز و چشم های ابی و پوستی سفید مثل برف)اون اونجا با نگرانی نششته بود و به دور و اطراف نگاه میکرد.تا ما رو دید لبخند زد و دستشو برد جلو و گفت:سلام من کای پلین هستم. لیزا نیخواست باهاش دست بده که من سریعتر باهاش دست دادم و گفتم: من میا کاپفیل هستم.به مدت هفت ثانیه به هم خیره شدیم و در اخر لبخند زدیم.(لیزا با عصبانیت گفت:من مدرسه رو به کای نشون میدم تو و تام با هم بربن خونه)من میخواستم مخالفت کنم ولی دیر شده بود چون ان دو رفته بودند. با عصبانیت به تیکی گفتم:بیا تازه میخواستم جایگزینی برای گربه ی نابود گر انتخاب کنم که لیزا خانوم گفت نه. تیکی از کیفم اومد بیرون و گفت:تو روز های دیگه هم باهاش کلاس داری میا راستی تام پایین منتظره.من با اندوه رفتم پایین حق با تیکی بود تام گفت:خب چی شد؟.من گفتم:خب لیزا بردش تا نشون بده ولی خیلی پسره خوشگل بود.تام قیافش در هم رفت ولی چیزی نگفت. زمانی که اومدیم بیرون:با اندوه گفت: میخوای با هم بریم؟.من گفتم:باشه. و سوار ماشینش شدم
از زبون تام:من با دقت بهش نگاه کردم که به بیرون نگاه میکرد. با بیقراری گفتم:تو هنوزم به گربه ی نابود گر علاقه مندی؟.اون از جا پرید و سریع گفت:باید دنبال کسی بگردم که عشقمون دو طرفه باشه.من گفتم:حتما خیلی ها پیدا می شن که بخوان باهات قرار بذارن.اونم لبخند زد و گفت:شاید. بعد هر دومون تا رسیدن به خونش حرف نزدبم زمانی که رفت با هم خدا حافظی کردیم و رفت
منم کم کم رسیدم خونه و رفتم اتاقم(مادربزرگم خونه نبود)یکهو فکری به ذهنم رسید که مطمئن بودم جواب میده. سریع به پلگ یک پنیر دادم و گفتم:پلگ من باید برای اینکه نظر اونو جلب کنم باید تبدیل به گربه ی نابود گر بشم و برم پیشش. پلگ گفت:حال داریا!.من گفتم برام مهمه دلم نمیخواد اون با کای بگرده.پلگ گفت:حالا لازم نیست روش غیرتی بشی کلی دختر دیگه هم هست چه گیری دادی به میای بیچاره ولی من با کله شقی گفتم:پلگ پنجه ها بیرون. زمانی که تبدیل شدم از پنجره پریدم تو حیاط و از گوشه یک گل زیبا کندم و رفتم به سوی خونشون
رفتم اونجا میا و لیزا و سم مشغول صحبت کردن و خندیدن بودن(سم داشت درباره ی دختر خالش حرف میزد که قراره هفته ی اینده به پاریس بیاد و میخواد اونجا مسابقه ی شمشیر بازی بده) میا خندید و گفت:شاید ضایع بشه چون منم مسابقه میدم.سم گفت:تو شمشیر بازی بلدی؟. میا پوزخندی زد و گفت:معلومه من تقریبا همه چیو بلدیم چون کا گامی و ادرین که الان پدر بزرگ و مادر بزرگم هستن شمشیر بازی بلد بودن و بهم یاد دادن اون یکی پدر بزرگم لوکا بهم موسیقی رو یاد داد و مرینت هم به من طراحی رو یاد داد.با خودم فکر کردم که میا چقدر هنرمنده. راستش معلوم نبود که لیزا و سم تا کی بخوان با میا حرف بزنن و من باید تا دیر نشده فکری میکردم
برای همین با گلبرگ ها ایم خودمو نوشتم ومیخواستم برم ولی یکهو صدای میا رو شنیدم که میگفت:کای میره کلاس رو به رویی چون یک سال از ما بزرگتره. خیالم راحت شد و با خیال خوش رفتم خونه
یکهو تیری خیلی سریع از کنار گوشم برگشت با تعجب دیدم که یکی شرور شده من از دو تا تیر جا خالی دادم و خیلی سریع به دختر کفشدوزکی زنگ زدم.....از زبون میا:زمانی که گربه زنگ زد هول شدم و سریع گفتم دل درد دارم و اون دو تت رو بردم تو هال پذیرایی و بهشون گفتم همینجا بمونید تا من برگردم و رفتم بالا و گفتم:تیکی خالها روشن و سریع غییر شکل دادم و اومدم بیرون(شرور عجیبی بود)من چون حال و حوصله ی جنگ زیاد رو نداشتم گفتم:افسون خوش شانشی و یک بادکنک در اومد که توش اب بود من به دور و ازراف نگاهی کردم و به گربه گفتم:تو باید حواسشو پرت کنی و منم باید با یک هدف گیری مناسب این بادکنکو به دیتش پرتاب کنم و زمانی که دستش خیس بشه نمیتدنه شلیک کنه و من تیر کمانشو میگیرم و شکشتش میدیم. اونم قبول کرد و ما پس از پنج دقیقه شکشتش دادیم(دختری که دیدم عجیب بود چون تا حالا جایی ندیده بودمش اون موهای مشکی بلند و چتری داشت با چشم های بادومی قهوه ایی)
همون موقع یم اومد بیرون و جیغ زد و گفت: اکیاما(پاییز). اکیاما و سم همو بغل کردن بعد من فهمیدم که اکیاما دختر خالشه و بعد هردومون رفتیم.من رفتم اتاقم همون موقع سم و لیزا و اکیاما سریع وارد اتاق شدند و ما خودمونو به هم دیگه معرفی کردیم. تا حالا دختری به خوشگلی اکیاما ندیده بودم.حالا همگی با هم رفتیم توی بالکن، اکیاما گفت:کدوم ادم بی احساسی گلبرگ ها رو انداخته اینجا؟. من نگاه کردم یکسری گلبرگ پراکنده شده بود. همگی گلبرگ ها رو جمع کردیم و انداختیم اشغالی
خب داستان من تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه نظر بدین ❣❣❣چون اون یکی ایمیلم پاک شد یک ایمیل جدید ددست کردم و کسانی که میخوان داستان های قبلی رو بخونن برن بزنن تستچی نسل جدید دوستون دارم اندازه ی یک دنیا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ????