سلام عشقت ببخشید دور شد امیدوارم خوشتون بیاد بوس بوس بریم سراغ داستان
آنچه گذشت…مرینت تورو خدا چشماتو باز کن...شما دوتا باهمید...مگه بهم نگفتی اگه قدم ازت بلند تر بشه باهام ازدواج میکنی...
از دید آدرین: خیلی گریه کردم حالم بدبود روی صندلی خوابم برده بود یه دفعه...مرینت:آخ چقدر درد دارم اینجا کجاست من اینجا چیکار میکنم؟..آدرین:مرینت خوبی خداروشکر بلاخره بیدار شدی میدونی چقدر نگرانت بودم..؟مرینت:شما؟ آدرین:منو منو ییاادت نمییاد؟«باگریه»بسه سر به سرم نذار تورو خدا راستشو بگو منو نمیشناسی؟ مرینت:ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم اما واقعا نمیشناسمتون..اینجا کجاست من اینجا چیکار میکنم.ادرین:قلبم خورد شد فقط گریه میکردم «توی دلش»عشقم منو نمیشناسه کرسنت عشق اول و آخرم منو ببخش که تورو فراموش کرده بودم کاش زودتر تورو یادم میومد اما لطفاً تو منو فراموش نکن التماس میکنم نمیتونم تحمل کنم...مرینت اینجا بیمارستان هست فکر کنم منو یادت رفته ولی ببین ما توی یه جشن بودیم....همه چیزو گفتم به جز عشقمون رو 😓😢😭
اسلی:بچه ها مرینت بهوش آمده آدرین بهم زنگ زد اما متاسفانه مارو یادش نیست ..گیلبرت: حالا چیکار کنیم؟ مارسل:آدرین همه چیو واسه مرینت گفته فقط ظاهراً باید دوباره باهاش آشنا بشیم تا مارو بشناسه..ماریا:طفلی آدرین خیلی داره عذاب میکشم تازه بهم رسیدن که همه چیز نابود شد..جک:حق با ماریا هست..
مرینت:ببخشید اسمتون چیه؟ اسم منو که میدونید دستمو سمتش دراز کردم از اول آشنا بشیم من مرینتم...آدرین:خیلی ناراحت بودم اما خودمو جمع و جور کردم دست مرینت رو گرفتم خوشبختم مرینت بانو منم آدرین هستم از آشنایی باهاتون خیلی خوشحالم«اما اصلا اینجوری نیست داغونه» ادرینا:مامان باباا مرینت بهوش آمده ماریا بهم گفت من میخوام برم دیدنش..امیلی:قطعا همه مارو فراموش کرده..گابریل:باید درستش کنیم اون دختر خیلی به ما کمک کرد و تورو به زندگی بر گردوند...امیلی:حق باتوعه پس بریم بیمارستان...آدرینا:نمیدونم آدرین چجوری این وضعیت رو تحمل میکنه هی امیدوارم مرینت خوب بشه وگرنه زندگی آدرین نابود میشه...
از دید ادرین:دکتر آمد داخل و گفت خانم ماراتان شما حالتون خوبه میتونین بعد از ظهر مرخص بشید...مرینت.:ممنونم آقای دکتر..دکتر:خداسلامتی بده...ادرین: دست خودم نبود دکتر ک رفت بیرون مرینتو بغل کردم...مرینت:از آدرین خوشم آمد پسر خوبیه اما باید بیشتر باهاش آشنا بشم نمیتونم زودی بهش اعتماد کنم..یهو منو بغل کرد حس خوبی داشتم چیزی بهش نگفتم منم بغلش کردم ...اسلی:در رو باز کردیم دیدیم مرینت و آدرین همو بغل کردن خوشحال شدم ...مرینت:چشمامو بسته بودم صدای در آمد وقتی چشمامو باز کردم دیدم یه خانم شبیه من آمده و به آقای قد بلند فکر کنم اونا مادرو پدرم هستن آخه آدرین اینجوری بهم گفت...آدرین:فکر میکردم الان مرینت باهام دعوا میکنه که چرا بغلش کردم اما هیچی نگفت که هیچ منو بغلم کرد...
از دید امیلی:وقتی رسیدیم گیلبرت و اسلی دم در اتاق بودن بچه ها هم نشسته بودن آدرینا رفت پیش بچه ها.. گابریل:با امیلی رفتیم دم در اتاق اسلی و گیلبرتم ایستاده بودن وقتی صحنه رو دیدیم شکه شدیم ..امیلی: فکر نمیکردم به این زودی دوباره ادرین با مرینت صحبت کنه و برسه همو بغل کنن...آدرین: منو مرینت از هم جدا شدیم چشمم به در خورد دیدم مامان و بابام و مامان و بابا کرسنت دم در ایستادن دارن مارو نگاه میکنن. مرینت:خوش آمدید بیاید داخل...
آدرینا:سلام بچه ها ..مارسل:سلام آدری خوبی خوش آمدی ...ماریا و جک:سلام..آدرینا:ممنونم مارسل..خب مرینت کجاست؟ مارسل:دکتر گفته چهار نفر چهار نفر برید داخل ...آدرینا:باشه پس ما چهارتا باهم میریم...اسلی:مرینت دخترم خیلی مارو ترسوندی حالت خوبه؟مرینت:ممنونم مامان خوبم اما من هیچی یادم نیس آدرین یه چیزایی رو بهم گفته...امیلی:خداروشکر عزیزم ایشالا زودتر مرخص بشی من مادر آدرین هستم امیلی...گیلبرت:فکر کنم منو هم بشناسی پدرتم آدرین بهت گفته خیلی خوشحالیم که حالت خوبه...گابریل: منم پدر ادرینم گابریل امیدوارم حالت خوب بشه...مرینت:از آشنایی با همتون خیلی خوشحالم ممنونم که آمدید...
الیا:آدرین بهمون زنگ زد گفت مرینت بهوش آمده ماهم همچون رفتیم بیمارستان...ماریا:بچه ها امدن باهمشون سلام و احوال پرسی کردیم تا اینکه مادر پدرم آمدن بیرون منو جک و مارسل و آدرینا رفتیم داخل...سلام بچه ها...ماریا:نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه مرینت چرا اینجوری شدی خدا لعنتت کنه لایلا...مرینت:ماریا منم یادم نمیاد که چیشده اما گریه نکن به زور بلند شدم ..آدرین:مرینت نباید بلند بشی استراحت کن...مرینت:ممنونم آدرین اما نمیتونم...رفتم ماریا رو بغلش کردم گریه نکن خواهری من خوبم ناراحت نباش...آدرینا :بغضم گرفتم بود جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم رفتم جلو مرینتو بغل کردم ...مرینت:ممنونم که آمدی آدرینا...آدرینا:با بغضم گفتم خوشحالم که حالت خوبه کاری نکردم آمدم دیدن دوستم..مارسل:مرینت سرپا نباش بشین...مرینت:باشه مارسل..
از دید جک: خوب شد که بهوش آمدی اما کاش همه چیزو یادت نمیرفت امیدوارم حالت کاملا خوب بشه و همه چیز درست بشه...مرینت:مرسی جک خیلی ناراحتم که این اتفاق افتاده کاش اینجوری نمیشد اما نمیتونم هیچ کاری کنم ...ادرین:مرینت همین که زنده ای و پیشمونی خیلی خوبه بغضم گرفت کاش کاش اون اتفاق نمیافتاد یه قطره اشک از چشمم آمد مرینت:آدرین ناراحت نباش شما خیلی واسم با ارزشید اگه ناراحت باشید من نمیتونم تحمل کنم که عزیزانم ناراحت باشن...دوباره بغلش کردم و گفتم تو تو واقعا خیلی خوبی ناراحت نباش بعدشم سرخ شدم مثل گوجه آدرین:توهم خیلی خوبی تو همه چیز منی کاش منو یادت بیاد...
تموم شد کیوتام پارت بعدیو زود میذارم قول میدم امیدوارم خوشتون بیاد بابای تا پارت بعدی داستاننویسی به دوستاتونم معرفی کنید و لایک و کامنت فراموش نشه دوستون دارم فالو=فالو بای بای😍🥰😘❤️❤️😍🤩🤩😻😻😻💋❤️💖💕💓💞💟💝💜🧡💛❣️💌
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عـ🌹ـالـ👌ـی
لطفا پارت 14 رو زودتر بنویس گلم 🙏🏻🌈
مرسی بابت نظر چشم حتما🤩😍
عالی بود
مررسی💜
لطفا یه کاری کن مرینت همچی یادش بیاد😰😭
سلام نگران نباش همه چیو درست میکنم💋