10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 3 سال پیش 121 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بازم با تاخیر اومدم خدایی انقدری که برای این رمان ایده دارم برای هیچ رمان دیگه ای ندارم😂
از چشم کای
یه چندین دقیقه صبر کردم ولی کلارا کلا آفلاین شده بود😳یه چنتا پیام دادم ، ن انگاری واقعا افلاینه😂حتما گوشیش شارژش تموم شده ن صبر کن این که خودش برق داره نیاز به شارژر نداره😳(مشکل اصلی دختران امروزی😂باتری گوشی) همون موقع یهو راکی در زد درو باز کرد گفت اا فکر کردم مامان اینجاست😅گفتم توی اتاقشه دیگه😅گفت آخه رفتم دم اتاقش هرچی در زدم جواب نداد😅گفتم شاید اینجاست😅گفتم واقعا 😳گفتم حالا چیکارش داشتی😅گفت هیچی سر همین برنامه اینکه قراره یه سری بریم پیش ماتیلدا میخواستم یچی بهش بگم که الان اینجام😅گفتم پس بیا بریم یسر دنبالش بگردیم چون جواب پیاماشم نمیده😂بلند شدمو رفتم دنبال کلارا😂کل کاخو گشتیم ولی اثری ازش نبود😳گفتم حتما توی اتاقش بوده دستش بند بده پس رفتیم سمت اتاق من یه چند باری در زدم نچ جواب نداد 😔از اونجا که شوهر گرامی تشیف دارم حق اینو دارم که همینطوری کله رو بندازم پایینو برم توی اتاق😂 روی تختش مثل یه خرس تنبل خوابیده بود😂پتو رو هم کشیده بود روی خودش اون زیر گرمه گرم بود😂 گوشیش رو یه چک کردم اثر انگشت کَس دیگه ای روش نبود😁آروم رفتم کنار تختش روی زمین نشستم یکم غیر طبیعی بود😟دستمو گذاشتم روی صورتشو موهاشو از توی صورتش دادم اونور خیلی صورتش یخ شده بود😨از حالت عادیش خیلی سردتر بود😰
سریع دستمو گذاشتم روی گردنش نع نبض داشت😩 ولی خیلی سرد شده بود😨سریع از روی اون شونش که روش خوابیده بود بلندش کردم توی بغلم هی صداش زدم😨اصلا تکون نمیخورد که یهو چشماشو باز کرد و مثل اینایی که از توی آب میان بیرون شروع کرد به نفس نفس زدن😨همونطوری سریع دستاشو دور گردنم حلقه کردو محکم بغلم کرد😔یه نفس راحت کشیدم😞 حالش خوب بود گفتم چیشده بود😰چشماشو بست و بعد هم گفت یادم نمیاد😨
از چشم کلارا
هر کاری کردم یادم نمیومد بعد از اینکه از حمام اومدم چه اتفاقی افتاده بود😨یعنی چی دیدم چی شده اصلا اتفاقی افتاده بود؟ من در اتاقمو باز کردم و الانم توی بغل کایم😨حتما یچی شده دیگه😟خیلی حس بدی داشتم که یهو ننم(تصحیح میکنم مادرم😂) اومد توی اتاق چیشده فلانو اینجور چیزا😁همچیز برام عجیب بود بازم قدرتم افزایش پیدا کرده بود😅جوری که حرکت انرژی رو توی بدناشون میتونستم ببینم😐یه چیزای دیگه هم که نگم بهتره😑یعنی بجای دیدن صورتاشون ماهیچه های زیر پوستشونو میدیدم یه جوری بود😑یکم چندش آور😂یک ساعت بعد کای یه بطری خون داد دستم گفتم این چیه😳گفت خونه دیگه😂گفتم منظورم اینه که خون کیه😂گفت اونشو نمیدونم😅ولی میدونم باید بخوریش بابام سر میز که بودی تجویز کرده باید اینو بخوری😂با خنده گفتم مگهدکتره😂گفت چه کنم دیگه
چه کنم نگران عروسشه دیگه😂گفتم آها باشه😅 گذاشتمش روی میز😂گفتم خوب کی قراره برگردیم خونه😅گفت نمیدونم من که واقعا یه خواب مشتی روی تخت خودمون رو حوس کردم😂گفتم آره اینجا زیادی ساکت و یکنواخته😊یهو راکی اومد تو گفت مامان! اشتباهی بجای اینکه بگم بله گفتم یامان!😠بعد خودم زدم زیر خنده کلا یه پدیده بود اون روز، راکی با تعجب گفت چیشده😳کای دستاشو به سبک چمیدونن برد بالا😂منم که دارم میخندم گفتم بگو شرمنده یک دقیقه حمله عصبی بهم دست داد😂گفت چیزه آمممممم یادم رفت😐آها یادم اومد ، چند دقیقه پیش الکس زنگ زد گفت چرا نمیایید چی بهش بگم😳 گفتم ما کی قرار بود بریم پیش رابین و الکس؟😳گفت اون الکس نه منظورم پسر ماتیلداست😂گفتم آها😅 ای وای 😱به کلی یادم رفته بود 😨گفتم اوه شت راکی هم گفت خوب جوابمو گرفتم😅کای هم گفت خوب ببینم چه کنم 😂فعلا پمبه (دوستان میدونم پنبه هستش ولی خوب من دارم داستانو به شکل گفتاری مینویسم برای همین بجای پنبه مینویسم پمبه😂) یه دست لباس برداشتم هم راحت بود هم خوب بود😅همین لباسای بیرونیامو😅 که البته بشه توی خونه یکی دیگه پوشید😅خلاصه همونطوری پیاده رفتیم تا خونه ماتیلدا خیلی باهم گرم گرفته بودیم که یهو ماتیلدا وسط حرف خودش بلند شدو رفتش توی یکی از اتاقای خونشون راکی و الکس هم خبری ازشون نبود کای هم که باهاشون بود
هنینطور😳رفتم سمت اتاق الکس درش نیمه باز بود یه در ریزی زدم گفت بیا تو ولی جوری گفت که انگاری خیلی استرس داشت منم بیرون در بودم سرمو اوردم توی اتاق😈 نکبتا بدون خبر کردن من داشتن بازی میکردن 😂اونم ن هر بازی بازی جنگی آنلاین😂(اسم بازی رو نمیگم تبلیغ نشه😂😂)دیدم به گروه خونیم نمیخوره (باهاش حال نمیکنم)گفتم آها اوکی هیچی من کاری نداشتم😂(دوستان من دختر جنگم😂این چیزی بود که bf عزیز یبار به خواهر بزرگش که گفته بود این چیه گذاشتی بهار باحاش حال نمیکنه گفت بود😅bf : بابا چیمیگی این خودش دختر اهل جنگه!😂برام مهم نیستش که چه اتفاقی توی این چند وقت بینمون افتاده من هنوزم اونو دوستش دارم😢بریم سر داستان😆) ازاتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق ماتیلدا آخه خیلی طول کشیده بود😳درش بسته بود یه چند دقیقه صبر کردم بعد آروم در زدم و صداش کردم جواب نداد بازم صبر کردم رفتم سمت اتاق الکس گفتم الکس ماتیلدا حالش خوبه یه ۲۰ دقیقه ای میشه که از اتاقش بیرون نیومده گفت حالش خوبه چیزی نیست این چند روز یکم دلتنگ اتاقش میشه راکی گفت یعنی چی؟😐الکس گفت چمیدونم کلا خیلی کم حرف شده و بیشتر وقتا توی اتاقشه! گفتم اشکال نداره که برم؟گفت ن چیز خاصی نیست😁گفتم باش یبار دیگه در زدم گفتم ماتیلدا میتونم بیام تو؟ آروم دستگیره رو گرفتم و درش رو باز کردم همچیز طبیعی بود یهو میتالدا بدو بدو شوناهامو گرفت
و گفت الان میام تو برو از خودت پزیرایی کن الان میام😅و بعد هم در رو بست😳گفتم باش😞و بعد هم رفتم روی مبل نشستمو اینورو اونورو نگاه کردم (توجه : خونه ماتیلدا و کلارا یه تفاوت کوچیک داره ابنه که خونه کلارا اتاقاشون دراشون کنار همه و یه تیکه راپله میخوره میره طبقه پایین که حمامو آشپزخونه و ... هستش ولی خونه ماتیلدا یه راپله بزرگ داره که میره طبقه بالا یه تیکه که جوری هستش که طبقه پایینم معلومه با فاصله زیاد اتاقا هستن و خیلی اتاقا باهم فاصله دارن😁 اگه بتونم توی این چند وقت خونه کلارا و کای رو براتون توی بازی ماینکرافت میسازم شاید همچیز اونتو مکعبی باشه ولی خوب حداقل یه کمکی به من میکنه که بهتون بگم فلان جا چیه خونست) تو دلم گفتم آخه من الان چیکار کنم😓 بهترین کار به سرم زد😇رفتم گوشی رو در اوردم همینطوری توی اینستا کلیپ دیدم😂که بالاخره ماتیلدا اومد😅یکم پریشون میزد😟گفتم حالت خوبه چیزی هست که بتونم کمکت کنم😞گفت نه اصلا من کلا الان اوکیم😅 میدونستم داره الکی میگه😩ولی خوب من که نباید توی زندگی شخصی دیگران فوضولی کنم اگه کمکی خواستن بهشون کمک میکنم ولی فوضولی دیگه نه😂... از همونور برگشتیم خونه😇 آخیش خونه ، خونه دنج و راحت خودمون😎هرکی رفت به یه سو😂من ولو روی تخت کای نمیدونم رفت کجا😂 راکی هم که لنگه خودمه ولو البته با کمی تفاوت😅
داشت با یکی حرف میزد منم که ولو روی تخت یه پیام ریزی به کای دادم😅((من : کجایی؟)) سریع جواب داد ((کای :توی سالن😂))،((من : چیکار میکنی))((کای : میخوای چیکار کنم))،((نمد والا😂))،((کای : 😶)) خلاصه انقدر حرف زدیم برام پیام اومد حجم بسته اینترنتی شما به اتمام رسیده است😂رفتم توی حال، چنتا لیوانای توی اتاقا رو هم جمع کردم بردم توی آشپزخونه و شستم😐یه پنج دقیقه ای نشستم کنار کای و بعد همونجا بیهوش شدم😴... از چشم کای
بعد از پنج دقیقه دیدم کلارا اصلا تکون نمیخوره😳آروم مچ دستشو گرفتم خودش آروم دستشو گذاشت روی شونم (که یعنی پِدَ سگ خوابمو بهم زدی😂) ولی دستش افتاد پایین (از روی شونم ول شد) فهمیدم بازم فازش پریده😂(کم انرژی شده)آروم توی بغلم بلندش کردم از پله بردمش بالا و گذاشتمش توی تخت زیر پتو همونجا رو به روش روی زمین نشستم... اون داره هر روز ضعیف تر میشه😢ولی چی باعثش شده 😟 اشتباهی که برای اولین بار انجام دادم همه چیزو خراب کرد😢و بخاطر همونه که الان وضعیت اینجوریه😢 راکی آروم اومد سمت در اتاق و گفت آم چیزه .. خودم آروم بلند شدم و رفتم سمتش چراغ اتاق هم آروم خاموش کردم😅 آروم پچ پچ میکردیم که گفت توی این چند روزه همش یکی رو احساس میکنم داره مارو میپاعه 😕هرجا که میرم یکی رو حس میکنه ولی اون نفر هیجا نیستش ولی میتونن حسش کنم
ن جادوگره ن خوناشام و ن گرگینه و ن از قلمرو ممنوعه😕 (آره خوب ما پنجتا قلمرو داریم😅 انسان ها ـ خوناشاما ـ گرگینه ها ـ جادوگرا و قامرو آخر که برای همگیون از جمله انسان ها ممنوعه چون اگه بریم توش دیگه زنده برنمیگردی) گفتم مگه تو تاحالا وارد منطقه ممنوعه شدی؟ گفت ن ولی خوب اصلا بهم حمله نمیکنه فقط چکم میکنه پس به این نتیجه رسیدم که از منطقه ممنوعه نیست (دوستان یه ایده هایی توی سرمه یکم خواستم متنوعش کنم😅 یه موجود دیگه البته اینیکی ساخت انسان رو بهتون میخوام معرفی کنم😂موجوداتی سیاه رنگ و وحشتناک دهنم دارن قد یه غـــاررررررررر😳 دلیلشم همین دانشمنداست😑اونا با خیال اینکه با ترکیب DNA ما و گرگینه ها اونارو بوجود اوردن درواقع فکر میکردن یه ابر انسان درست میکنن که یه ابر هیولا که خود مایی که ینوع هیولا شناخته میشیم ازش میترسیم😞 عشقشون به خوردن رو از گرگینه ها و عشقشون به بوی خون رو هم از خوناشاما بدست اوردن و با ترکیبشون توی یک جنازه 😑یچی به سگجونی و ترمیم شدن ما و ظاهر گرگینه ها و انسان ها ساختن کلا یه چیز وحشتناکه که گفتنش سخته بعدا کامل تر میگم😁) گفتم صحیح😶ولی خوب اگه اونا دارن چکنون میکنن پس بزار هرچقدر که میخوان چک کنن ما برای هر حمله ای آماده ایم البته هممون بجز کلارا😰 احتمال داره از دستش بدیم😢.... از چشم راکی حدودا یک هفته ای میشه که زیر نظریم
اونم کسی که هیچ نمیشناسیمش سعی کردیم کم تر بریم پیش بقیه و کم تر از قدرتامون استفاده کنیم تا اگرم اون چیزی که داره چکمون میکنه از طرف انسان ها اومده باشه متوجه هویت اصلی ما نشن (خوب اینا که دارن مثل شتر ! ببخشید😂 بین بقیه میچرخن و بین انسان ها اسماشون و فامیلیشون و حتی نسبتاشون باهم فرق داره کسی نباید حقیقت رو دربارشون بدونه دیگه😅) امروز که بیشتر اطرافمو گشتم متوجه شدم که دقیقا اونی که چکمون میکرده کی و چی بوده😳 یه پرنده رباتیک میگم چرا نمیتونستم پیداش کنم😅 آروم رفتم زیر همون درخته از توی خط دیدش اومدم بیرون از روی درخت رفتم بالا و😅منجمدش کردم😅آدما چرا انقدر توی زندگی ما دخالت میکنن مگه ما دخالت میکنیم ؟😂 والا😂 با خیال راحت رفتم توی بخش گرگینه ها آها یادم رفت بکم از اونجا که منو الکس (دختره) باهم یه پیوند کوچیکی بستیم کل قلمرو خوناشاما و گرگینه ها باهم اوکی شدن البته بجز حاکماشون😂 چون نمی خواستن حکومتشونو از دست بدن پس هنوز یکمی مشکل بینمون هست ولی خوب با من یکی چون به قول خودمون دامادشون میشم😂 مشکلی ندارن😂 آقا پنج دقیقه نکشید که خواستم پامو از مرز عبور بدم که باز چهارتا دختر ریخت سرم (آدمیزاد😳) حدودا سنشون ۴ یا ۵ بود😳 یکیشون دستمو گرفت کشیدو گفت موهاتو کجا رنگ کردی؟😂 خیلی رنگش باحاله😂گفتم موهای خودمه😅گفت پس یک دقیقه لنزی که گذاشتی...
رو میدی!گفتم لنز نذاشم که😂خلاصه انقدر دیونم کردن گفتم اگه یک ثانیه دیگه اینجا باشید اون روی سگمو بالا میارید😁 خیلی با لخبند اینو گفتم اینا هم انگار ن انگار😳انقدر هی سوال کردم منم خواستم در برم که یکیشون پرید روم کلا معده روده نذاشت برام 😶بلندش کردم که صدای یه مرد عصبانی اومد بلند شدم این بچه هم دستم بود مرده رو دیدم پلیس بود خودم پرام ریخت😂 اونم یک قیافه عصبانی گفت دستاتو ببر بالا (تو دلم گفتم این با منه یه با بچه😳آخه من چه گناهی کردم انقدر خر شانسم😐) گفت از اون بچه فاصله بگیر😡این یه دستوره همین الان دستاتو ببر بالا 😠دستامو همونطوری که بچه توی دستم بود بردم بالا گفت بچه پایین😡گفتم بابا بیخیال من خودیم😂 یک اخمی کرد که تاحالا بابام نکرده بود😳بچه رو گذاشتم پایین یارو تازه دستشو گذاشت روی ماشه😰از چشم کلارا! رفتم یسر توی جنگل بچرخم حالمم خیلی از هفته پیش بهتره😃 نشد که نشد من بتونم مثل آدم معمولی باشم یهو از سمت مرز گرگینه ها صدای جیغ اومد😨 منم فاز قهرمان بازیم گرفت د بدو رفتم سمت صدا بدجور بوی خون میومد یهو یادم افتاد راکی رفته بود پیش گرگینهها یهو موهای سفید رنگی رو بین سبزه ها دیدم😨 از چشم پلیسه😂 یه پسر جوون بود ولی چون بهش یک ماهی هستش که مشکوکم و همش اینجا ها میچرخه ... پس حواسم بهش بود یهو دیدم یه گرگ داره همونطوری با سرعت میاد سمت من روش هدف گرفتم
و شلیک کردم ولی اونی که تیر خورد پسره بود😨 و اون بچه هم با دیدن خون جیغ کشید😨 بدو بدو رفتم سمت پسره توی گلوش زده بودم😨 همینطوری داشت درد میکشید که یهو یه صدای داد یه زن اومد و یهو هم یه زن با موهای قهوه ای روشن که اشکو خشم توی صورتش بود جلوم ظاهر شد 😨 تقصیر من بود😨 تا سرمو بردم پایین که یه چیزی بگم هم زنه و هم پسره غیبشون زد😨 پس حدس من درباره پسره درست بود 😠اون یکی از اهالی جنگل بود😡از چشم کلارا بردمش توی درمانگاه کاخ همینطوری که داشتن بدبدختو درمان میکردن که نمیره من هی صداش میزدم😨 راکی ! راکی!راکی منو نگاه کن!راکــــی!😨آهای راکی 😨منو نگاه کن😨آستین لباسمو دارم بالا و رگ مچ دستمو گاز گرفتم و سریع ... (خودتون بهتر میدونید) راکی بیهوش شده بود ولی حالش خوب بود😊کای هم آروم با یه باند دست منو باند پیچی کرد چون الان میزان جریان برق درونم زیاد شده بود😅و اگه با آب درمانم میکرد کلا میمردم😅وقتی راکی بهوش اومد رفتیم پیشش ... از درمانگاه اومدیم بیرون توی راهرو بودیم که یهو پدرم بایه لبخند اومد سمتمون و....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
ادامه بده عالی بود✨
بی صبرانه منتظر پارت بعدم☺️❤️
عااااللللللییییی بود لطفا پارت بعدییییی
کی میاد؟؟
بهار جونم من عاشقتم خیلی زیادددددد💜💜💜💜💜البته دخترما😂😅به هر حال من عاشق داستانتم ترو خدا زود به زود پارت بده و لطفا انسان های جهش یافترم خودت ادامه بده با سپاس 💞💞😘😘و لطفا به داستانا و تستای منم سر بزن و نظر بده
عالی بود جیگر
عالی بود🤩🤩♥️
از پریروز تاحالا کل تستاتو خوندم 😑😂 همهشون عالیی بودن=))
سپاس❤❤
سلام تستتون خیلی عالی بود😘🥰 من با اینکه چند روزه وارد تستچی شدم همه داستان هاتون رو خوندم خیلی عالی بود🖤🤍❤
❤❤🎀
سلام واقعا داستانت مثل همیشه عالی بود زودتر بقیه رو بزار و بعدی رو طولانی تر بزار
اوکی😊
اجی میخوام ی جمله بهت بگم میشه ازش تو پارت بعدی همین داستان ازش استفاده کنی؟!😍🤗
بستگی به جملش داره😅ولی بگو
میسی عجقم 😘💗
یادم نمیادددددد😢🙈🙈🙈🥺☹
اع یادم اومد🙈😛🤣🤣
نیگاه میتونی ازش برای دانشمندا به کار ببری😄که کلارا به دانشمندا بگه چرا شماها تو زندگی ما دخالت میکنید؟! دانشمندا بگن ..... (دیگع هرچی خودت میدونی 🙈) کلارا : ببخشید که ما تو دخالت های شما زندگی میکنیمممم🙄
😂🤣😅😛
دیگه هر جور خودت دوست داری انجامش بده🤗
ولی اگه شد جمله (ببخشید که ما تو دخالت های شما زندگی میکنیم) رو یادت نره😄
دیگه میسپارمش به سلیقه خودت که چه جوری ازش استفاده میکنی یا اینکه استفاده نمی کنی😉😘
ببین اگه الان جواب بدم پارت ۱۳ لو میره😂میزارم خودت ببینی😊
بششش😍😍
آریگاتووو عاجی😄😘💜♥
❤❤💋
عـ🌹ـالـ👌ـی بـ❤️ـود
بهار جون لطفا پارت 13 رو زودتر بنویس گلم 🙏🏻🌈
چشم😅
بهار مثل همیشه ترکونده بوده ❤️❤️
مرسی