15 اسلاید صحیح/غلط توسط: ببعی خبیث انتشار: 4 سال پیش 52 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان با قسمت اخر اومدم ببخشید که خیلی دیر اومدم .. تو صیه میکنم این قسمتو با یه اهنگ لایت غم انگیز یا ارامش بخش بخونید .. خب بریم سراغ داستان
از راه پله های تاریک بیرون امد به اتاق مرد رداپوش نگاه کرد . مردد بود پس از چند دقیقه او بالاخره اماده بود از پلکان بالا رفت ، در اتاق را کوبید ، صدایی گفت :« بیا تو »... سارا در را باز کرد و ارام وارد شد . هانس پوزخندی زدو روی صندلی چوبی نشست :« چیزی شده سارا ». .. سارا در را پشت سرش بست :« تو با رینو یه معامله کردی حالا می خوام ما هم یه معامله کنیم .».. هانس به سارا اشاره کرد که بنشیند :« حرفتو بزن ».. سارا نشست :« من یه نمایش اجرا میکنم و اگه نمایشم خوب در اومد تو رینو رو ازاد میکنی ».. هانس بلند خندید :« پس فکر میکنی می تونی یه نمایش کامل اجرا کنی »!!.. سارا گفت :« درسته ! فکر میکنم می تونم طلسمتو بشکنم و به جای ازادی ای که باید بهم بدی رینو رو ازت میگیرم »...
هانس به چشمان سارا خیره شد :« از قبل هم بیشتر شبیه اون شدی روح هاتونو با هم عوض کردین ، نکنه تو سارا نباشی »... سارا همانند هانس پوزخندی زد و گفت :« اشتباه نکن من اون نیستم سارا هم نیستم ».. لبخند هانس پاک شد :« پس تو کی هستی ؟؟»... سارا از جایش بلند شد :« سوالت مشکل داره ، داری میپرسی کی هستم ؟؟ می گی تو ؟؟؟ ، چه انتظاری داری ، چه جوابی می خوای ؟؟».. هانس به صندلی اش تکیه داد :« تو به من بگو ، سوال درست چیه ؟؟»... سارا گفت :« باید بپرسی ما کی هستیم ، بذار کارتو راحت کنم ، جوابت اینه ما ... »...سارا از اتاق بیرون امد . نفس عمیقی کشید در دلش گفت :« فکر کنم نقشمون خوب پیشرفت »... صدایی در دلش گفت :« حالا می خوای چیکار کنی ؟ تو فقط یه بار فرصت داری که از هنرت استفاده کنی و از اینجا بری اگه موفق بشی و ازش استفاده نکنی فرصتتو برای همیشه از دست میدی »...
سارا لبخندی زد :« برام مهم نیست اگه برای همیشه اینجا بمونم اگه رینو رو اینجا ول کنم هرگز نمی تونم با ارامش به مرگ واقعیم برسم برام مهم نیست اگه تا پایان دنیا اینجا بمونم ولی رینو هم در کنارم باشه ».. صدای درونش گفت :« خیلی خب هر جور که تو بخوای »....... لباس بند بازی اش را پوشیده بود اماده بود برای جنگیدن . باب در کنارش ایستاد :« تا حالا شده به زمین بند بازی به عنوان زمین جنگ نگاه کنی ؟ »... سارا گفت :« هرگز این طوری بهش نگاه نکردم ، و حالا هم این طوری بهش نگاه نمی کنم »..
از راهرو های ناریک به سالن نمایش رسیدهمه با بی حوصلگی نشسته بودند سارا از نردبان بالا رفت به طناب نگاه کرد با خودش تکرار میکرد :« پایینو نگاه نکن پایینو نگاه نکن »... اجرا داشت به خوبی پیش میرفت تماشا چی ها کم کم داشتند به شوق می امدند . سارا با خودش حرف میزد :« خوبه داره خوشتون میاد داره دوباره مثل قبل میش....» حرفش را قطع کرد . از حرکت ایستاد ، چشمانش را بست :« نه نباید مثل قبل بشه اگه مثل قبل باشه من دوباره ... این درست نیست چرا همش یه اتفاق میفته ؟ چرا .... صبر کن این درست نیست چون من میترسم ، می ترسم که بیفتم ولی باید دست از ترسیدن بردارم ، باید با ترسم روبه رو بشم من چیزی برای از دست دادن ندارم ».
چشمانش را باز کرد :« ارزوم مونده بود به بار فقط یه بار پایینو ببینم اون پایین .. چه خبره ؟».... سرش را پایین اورد همه به او خیره شده بودند ، لبخند محوی زد :« خیلی قشنگه ...... دیگه مهم نیست چی میشه .... ارورا ! »... _« بله »..... :« دیگه نمی خوام بترسم می خوام یه بار بگم هرچه باداباد »... _:« پس چرا نمیگی ؟ ».... سارا پرید ، چرخشی زد :« می گم می گم ».. وروی طناب ایستاد . همه دست زدند :« ولی الان نمی تونم ». نوری در سقف سالن سیرک روشن شد و به سرعت تمامسقف را گرفت ، مانند دریچه ای بود . _:« سارا کافیه انتخاب کنی ، اون تورو میبخشه »... سارا :« خیلی قشنگه ، ولی این خودخواهیه نه ؟»... _:« شاید باید خودخواه باشی تا یه زندگی خوب داشته باشی »...
سارا به نور درخشان که همین طور در حال کوچکتر شدن بود نگاه میکرد . اشکها ارام از چشمانش باریدند .. _:« شاید درست میگی ارورا اما ... »... نور کاملا از بین رفت . هانس از دور پوزخندی زد...... _:« اما من نیاز به یه زندگی خوب ندارم چون دیگه زنده نیستم »... از نردبان پایین امد ، هانس به استقبالش رفت :« چرا یهدفعه ایستادی فکر کردم نا امید شدی ، یا می خوای خراب کنی ».... سارا :« فقط داشتم فکر میکردم ، یا بهتره بگم داشتم مشورت میگرفتم ، می دونی که منظورمچیه ؟»... هانس پچزخندی زد :« البته ! خب حالا وقتشه که به قولم عمل کنم ».بشکنی زد و رینو در کنارش ظاهر شد ......
هانس و بقیه دیگر رفته بودند . سکوتی عجیب بین ان دو بود ، سارا سکوت را شکست :« خیلی چیزا هست که باید برات تعریف کنم اما یکی هست که خیلی دلتنگته ». سرش را پایین انداخت نوری درخشید ، سرش را بالا اورد .. رینو به چشمانش نگاه کرد ، خشکش زده بود ، چشمانش ابی بود من من کنان گفت :« آ.... آ.... آرورا »..... _:« برادر خیلی خیلی خیلی خیلی .... »... اما اشکهایش و بغضی که پس از سالها شکسته بود اجازه نمیداد هیچ کدام چیزی بگویند . یکدیگر را در اغوش گرفته بودند و اشک می ریختند .....چند ساعت بعد ... :« خب پس تو و ارورا این جوری با هم اشنا شدین »... سارا روی نیمکت نشست و گفت :« اوهوم »..
رینو لبخند زد :« فکر نمی کردمبتونم دوباره ببینمش ، خیلی بزرگ شده ، ولی تو با خودت چی فکر کردی که از اخرینفرصتت برای رفتن استفاده نکردی »... سارا جلو رفت و در گوش رینو گفت :« این اخرین فرصتم نبود چون من می تونم برقصم و مهم تر اینکه دیگه بهش نیاز ندارمچون تو هستی »... رینو خودش را عقب کشید :« منظورت چیه »... سارا دستش را روی چانهاش گذاشت :« خب اگه تو بتونی یه نمایش خوب اجرا کنی هممونو نجات میدی ، تو هنوز زنده ای اگه تو ازاد بشی می تونی ...».. رینو گفت :« امکان نداره من سی صد ساله که نخوندم ، هیچ کدوم از شعر هامم به یاد نمیارم ».. سارا لبخندی زد :« ولی ما یادمونه ، اولین شعری که خوندی اون هنوز مونده »...
چند روز بعد هانس قدم میزد و با خودش زیر لب تکرار میکرد :« نه اون نمی تونه ، نمی تونه ، نمی تونه دوباره همون کارو بکنه ، اون نمی تونهههه »....
_« خب اماده ای »... _:« نمی دونم ».... ارورا با دست اینه ی خاک گرفته را پاک کرد :« خب خودتو ببین »... اریا با دقت به اینه نگاه کرد :« فکر نمی کنی این لباسا دیگه به بدن اسکلتی من نمیاد ؟».... ارورا لبخند زد :« داداشی قرار نیست تا ابد این شکلی بمونی »... ارورا گونه ی اریا را بوسید :« وقتشه که برم بقیشو میسپرم به سارا »... نوری درخشید و سارا بیدار شد :« وای رینو چه .... »... اریا جلوی دهانش را گرفت :« بقیشو نگو ، بیا بریم »... وارد سالن شدند :« برو اریا ».. سارا ایستاد و اجازه داد اریا برای رویارویی اماده شود . ارام ارام به روی سکو رفت و شروع به خواندن کرد ...
شب به ارامی میگذر .... و ماه به زیبایی می تابد .... تا ریکی تمام راز هارا فاش میکند.... و تیرگی تمام چشم هارا می گریاند ..... ترس تو را فرا خواهد گرفت ... اما صبح خواهد رسید ..... با صدایی که از دور می امد اریا سکوت کرد :« تو ، تو دوباره داری سعی میکنی از من جلو بزنی فکر کردی موفق میشی ، فکر کردی میذارم ، فکر کردی .... ».:« هانس چرا همیشه این جوری فکر میکنی ، من هیچ وقت نمی خواستمچنین کاری کنم »...
هانس خشمگین بود مانند یک انبار باروت که درونش کبریتی روشن کرده باشند در حال انفجار بود :« دروغ میگی ، دروغ میگی ، ولی دیگه مهم نیست تو دیگه وجود نخواهی داشت که بخوای کاری کنی »... خنجر نقره ای را به طرف اریا گرفت :« میکشمت نه محوت میکنم».. ( اگر انسان بمیره تبدیل به روح میشه و اگه روحش بمیره محو میشه یعنی هرگز روحش وجود نداشته که بخواد به بهشت یا جهنم یا زندگی دیگری بره ).. خنجر را بالا برد و به قلب اریا نشانه رفت . اریا فریاد کشید :« نه !!!!!!!»... سارا به روی زمین افتاد . خنجر از خون سارا قرمز شده بود . اریا خنجر را از دست هانس گرفت و ان را در بدنش فرو کرد . هانس فریادی کشید و ارام ارام به خاکستر تبدیل شد . اریا روی زمین نشست :« سارا .. چرا ... ».. سارا حرفش را قطع کرد به سختی می توانست صبحت کند :« دیگه چیزی ... نگو ... متاسفم ... خیلی متاسفم ... بخاطر همه چیز ... اریا گفت :« چی میگی .. برای چی »... سارا لبخند زد :« باید ، باید نمایشو توم کنی .. به تمام .... تمام کسایی که اینجان فکر کن تو باید این کارو بکنی ، خواهش میکنم ، ارزو داشتم یه بار دیگه پدر بزرگم و استادم رو ببینم ولی انگار.... دیگه فرصتی ندارم ، ولی دیگه .... مهم ... نیست ... چون دیگه ... درد نخواهم کشید .... بلاخره تونستم بگم هرچه .. باداباد ... اریا ... کجا رفتی ... چرا .. چرا نمی بینمت »... اریا دستان سارا را فشرد :« من همین جام ، همین جا »... نوری درخشید و سارا به پودر های درخشان تبدیل شد .... اریا اشک می ریخت و گریه کنان می خواند :« اما صبح خواهد رسید ... و خورشید طلوع خواهد کرد .... اما صبح خواهد رسید .... و خورشید طلوع خواهد کرد ... صبح خواهد رسید و خورشید طلوع خواهد کرد ... از میان تاریکی روشنایی خواهد امد ... »..
اشک در چشمان تماشاچی ها جمع شده بود انقدر که میشد دریایی کشید به وسعت تمام غم هایشان :« وچه دیدنیست ان زمان .... بیکران اسمانها .... صبح خواهد رسید .... وتا ان زمان ..... نور ماه ناظر توست .... ».... صدایی می پیچید :« سارا ... سارا بلند شو ...»... سارا چشمانش را باز کرد ... :« چطور ممکنه مگه من .... »... اودر کنار دریا بود موجها پا هایش را نوازش میکردند . ارورا در کنارش نشست :« نه تو محونشدی ، من قبل ازاینکه کاملا از بین بری تو رو به این دنیا اوردم »... سارا به ارورا نگاه کرد ، ارورا کاملا تغییر کرده بود دو بال همانند فرشته ها داشت :« پس من کجام ؟ اینجا کجاست ؟».... :« اینجا دنیای فرشتگانه ».... سارا گفت :« تو یه فرشته ای ؟»... ارورا به خورشید خیره شد :« اوهوم موقع مرگ فرشته های مرگ ( عزرائیل ).. برام داستان اریا رو تعریف کردن منم از اونا خواستم . منو به عنوان فرشته ی نجات اون به سیرک بفرستن »..سارا روی ماسه ها دست کشید :« حالا چی میشه ؟»... ارورا سر سارا را نوازش کرد :« برمیگردیم خونه ، هممون »..
:« ونور ماه ناظر توست »... نوری درخشید و سرتاسر اریا و همه ی تماشاچی هارا گرفت . اریا به دستانش نگاه کرد ، دوباره انسان شده بود .. باب فریاد کشید :« برای همه چیز ممنونیم ». همه مانند روح های پاک شده بودند ، می درخشیدند وبه بالا به طرف دریچه می رفتند ، سیر ک در حال خراب شدن بود .... اریا ایستاد . دستی روی شانه اش امد و فردی در کنارش ایستاد :« بیا بریم »... اریا به کنارش نگاه کرد :« سارا تو مگه ..»..سارا لبخندی زد :« دیگه مهم نیست بیا ، بیا بریم ».. دست اریا را گرفت و به پرواز در امدند و ارام به طرف دریچه رفتند .. سارا لبخند زد :« پس این شکلی ای تو چقدر ... ».. اریا لبخندی زد ... سارا دستش را به طرف اریا دراز کرد :« من سارام ، یه روح ، یه مرده از اشنایی با توخوشحال شدم اریا »... اریا لبخند زد و دست سارا را گرفت :« من اریام یه روح ، یه مرده واز اشنایی با توخوشحال شدم ».. ارورا فریاد کشید :« زود باشید باید بریم ».. ان دو به طرف ارورا رفتند و وارد دریچه شدند صداها و نور بسیار انها را فرا گرفته بود . اریا دست سارا و ارورا را نگه داشت . هرسه ی انها به کودکان پنج ساله ای تبدیل شده بودند اریا با همان صدای کودکانه اش فریاد کشید :« ارزومیکنم تو زندگی بعدیمون دوستای خوبی باهم باشیم »......... نور همه چیز را پوشاند و سیرک مردگان برای همیشه ناپدبد شد.
خب اینم پایان داستان امیدوارم موقع خوندن این داستان لحظات زیبایی رو گذرونده باشید .. راستی من یه ایده دارم برای فصل دوم سیرک مردگان به نام جدید ( سیرک مردگان در زندگی بعدی ) هستش که لطفا نظر بدیدو بگید که بنویسمش یا نه و اینکه داستان بعدیم به اسم ( بانو ماه داستان یک ارزو ) هستش یک داستان عاشقانه و قشنگه که تا الان دو قسمتش رو گذاشتم .. خب امیدوارم خواننده ی داستانای بعدیم هم بشید .. نظر یادتون نره و بای بای
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عالی بود بالاخره آزاد شدن
اره ازاد شدن مرسی
عررر خیلی خوب بود ?
اون یکی داستانت خوبه بخونمش ؟
یه بار جوابتو دادم ولی مثل اینکه نیومده نه خوب نیست نخونش از نوشتنش پشیمون شدم قشنگه ولی طولانیه منم حال نوشتنشو ندارم
همیشه وقتی یه داستان تموم میشه دلم می خواد گریه کنم?????بعدی رو بنویس حتما من منتظر فصل بعدی هستم
ما موریت ما ۱
باشه حتما وقتی نوشتم خبر میدم پس منتظر باشین
منم همین طور